When the east winds blow15

452 100 8
                                    

شرلوک به دستاشون خیره شد ، تفاوت دستاشون طوری بود که شرلوکو به خنده مینداخت
با یه دستش جفت دستای جانو تو دست گرفت و به چهره مصممش خیره شد
با لحن آروم و خونسردی گفت : باشه دکتر واتسون ، امروز فرمانده توایی ماهام سربازیم
و با سر به مایکرافت که انگار از طرز صحبت کردنه اون دوتا باهم عوقش گرفته بود اشاره کرد
جان لبخند زد و کنار شرلوک نشست طوری که شونه هاشون یه بوسه سطحی از هم گرفتن
و بعد سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو بست
همین که برای چند ثانیه آرامش برقرار شد صدای زنگ گوشی شرلوک همه آرامشو عین یه مشت کاغذ باطله توی هم مچاله کرد تبدیل به توپش کرد و محکم توی سطل آشغال شوتش کرد
جان با گیجی تکیه سرشو از دیوار گرفت و نگاهشو به شرلوک داد که دو دل بود تلفن رو جواب بده یا نه
اما وقتی یوروس با نگاه سردش از طریق مانیتور اجازه جواب دادنو صادر کرد
شرلوک تماسو وصل کرد
صدای خانوم هادسون توی اتاق پخش شد که با نگرانی گفت : شرلوک ....تو کجایی ....جان هنوز برنگشته و توام نیستی من نگرانم ...
شرلوک پشت گردن خودش دست کشید و گفت : ما خوبیم خانوم هادسون ..
و چند لحظه سکوت برقرار شد اینبار لحن خانوم هادسون تغییر کرد و با همون لحن شاد اما گنگ گفت : شما دوتا باهمین ؟
شرلوک نگاهی به جان انداخت و گفت : اره ، من پیش جانم
خانوم هادسون حالا با هیجان بیشتری گفت : ازش عذرخواهی کردی؟ اون قبول کرد ؟
شرلوک چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت : هنوز ...هنوز عذرخواهی نکردم ...
خانوم هادسون طوری که انگار داره بچشو نصیحت میکنه گفت : نزار دلخور بمونه ، ازش عذرخواهی کن ، اگه نمیخوای به زبون بیاری فیزیکی بهش بفهمون

و عملا شرلوک تونست قرمز شدنه صورت جانو ببینه و اون لحظه خیلی ممنون میشد اگه خانوم هادسون صداشو پایین میاورد ولی انگار اون همچین قصدی نداشت
پس با صدای بلند تری گفت : اینجوری خیلی بهتر جواب میده
و بعد با حالت دلخوری گفت : شما دوتا رفتین هتل ؟ میتونستین برگردین خونه و از من بخواین تنهاتون بزارم ، اما اشکالی نداره شاید جان اونجا راحت تر باشه ، اینجا ممکن بود معذب بشه
جان حالا انقدر نفس نکشیده بود که صورتش داشت تغییر رنگ میداد و شرلوک حس کرد اگه این مکالمه رو هرچه زودتر تموم نکنه جان همین جا جون میده
اما قبل از این که بتونه چیزی بگه خانوم هادسون گفت : گوشی رو بهش بده باهاش حرف بزنم و شرلوک با علم به این که جان داره خفه میشه گفت : فک نکنم الان موقعیت صحبت داشته باشه ، یکم حالش خوب نیست
خانوم هادسون جیغ خفیفی کشید و گفت : چی؟ چیکارش کردی .... اوه خدا تو اصلا بلد نیستی ملایم رفتار کنی شرلوک
و اینبار شرلوک حس کرد خودشم داره قرمز میشه
پس فقط با لحنی که مشخص بود میخواد مکالمه رو پایان بده گفت : دیگه بهتره گوشی رو قطع کنم
و بدون این که منتظر جواب خانوم هادسون باشه
گوشی رو قطع کرد درحالی که خانوم هادسون تا لحظات آخر داشت مثه جغد غرغر میکرد
و بعد شرلوک نگاهشو به جان داد و فقط با لحن شوکه ایی گفت : جان!
همین باعث شد جان نفسشو با حالت ناله مانندی بیرون بده
رنگ صورتش برگشت به حالت عادی ولی کاملا مشخص بود از هر نوع رابطه چشمی با شرلوک خودداری میکنه
ولی همین که نگاهش به مایکرافت و پوزخند روی لباش افتاد ترجیح داد به زمین خیره شه
شرلوک به نیم رخ جان و گونه هایی که هنوز یه خورده رنگ داشت نگاه کرد و شروع به صحبت کرد :
جان ...من متاسفم ...بابت اون حرفام ، راجب روابطتت و مسخره کردنت ، قصدم این نبود که فک کنی بی عرضه ایی یا فک کنی تقصیر توعه که رابطه هات شکست میخوره
جان هنوزم به زمین خیره بود تو همون حالت گفت : اشکالی نداره ...حق باتو بود ، تلاش هام بی فایدس
چند ثانیه سکوت کرد و تو همون چند ثانیه شرلوک با لحن سرد زیر لبی و تشر مانندی گفت : اینطور نیست

اما جان توجهی بهش نکرد و گفت : منم باید ازت معذرت بخوام ، نباید اونجوری حرف میزدم ....فقط فک کردم حالا که تو داری به احساساتم ضربه میزنی ، منم باید همون کارو باهات بکنم
شرلوک لبخند بی حالتی زد و گفت : خب راجب نبودن توی رابطه حق باتوعه ولی راجب این که تاحالا عاشق نشدم یا احساس ندارم اشتباه میکنی ...
جان بلاخره سرشو بالا آورد و گفت : ینی ...تو عاشق شدی ؟
اینبار شرلوک نگاهشو دزدید و گفت : این که مایکرافت مدام بهم طعنه میزنه و میگه باکره باعث شد فک کنی چون رابطه فیزیکی نداشتم نمیتونم رابطه احساسی ام برقرار کنم ؟
جان لبخند شیرینی زده بود و با اشتیاق به شرلوک خیره شده بود بی توجه به جواب شرلوک گفت : پس تو عاشق شدی ...عام دختره چه شکلی بود ؟
شرلوک سرشو بالا آورد و طوری که انگار جان بهش فحش داده بهش خیره شد و گفت : دختر؟
جان لبخندشو جمع کرد و انگشتاشو توی هم گره زد و با حالتی که انگار میخواد بابت حرفش عذرخواهی کنه زبونشو طبق عادت روی لباش کشید و باعث شد حواس شرلوک به اون لبا پرت بشه و بعد گفت : پسر؟
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : البته ما هیچوقت باهم نبودیم ، احتمالا علاقه من یه طرفه بود و اگه بهش میگفتم دوسش دارم قرار بود پسم بزنه و دیگه حتی نمیتونستم از دور داشته باشمش
جان با ناباوری گفت : ینی بهش نگفتی؟
شرلوک به چشمای جان خیره شد و گفت : میتونستم پیش بینی کنم چه اتفاقی بعدش میوفته ..

جان اخم کرد و گفت: باورم نمیشه قبل از شروع مبارزه باختتو قبول کردی
شرلوک به مشتای گره کرده جان نگاه کرد و گفت : اینجوری حداقل از دور میتونم کنارش باشم
اخم جان غلیظ تر شد و گفت : احمق .... تو یه احمقی .... اون ازدواج کرده ؟
شرلوک سرشو به نشونه منفی تکون داد
جان دوباره پرسید : توی رابطه ایی چیزی هست ؟
شرلوک به جان نگاه کرد و گفت : نه فعلا ، ولی فک نمیکنم قرار باشه مدت زیادی تنها بمونه ، و مطمعناً اون از من خوشش نمیاد پس بهتره بیخیال بشی جان
جان موهای طلایی رنگ خودشو که مرتب شده بود بهم ریخت و درحالی که دوباره مرتبش میکرد گفت : نه ... باید بهش بگی ، دیگه وقتو تلف نکن همین که از اینجا رفتیم بیرون میری و احساستو بهش میگی و اگه قبول نکرد من با تیر میزنمش ، اگه ازت خوشش نیاد اونم یه احمقه ... تو بهترین و باهوش ترین و فوق العاده ترین آدمی هستی که تاحالا به عمرم دیدم
شرلوک با ناباوری به جان خیره بود انگار باور نمیکرد این حرفا از بین لبای جان خارج شده یا فک میکرد جان مسته
ولی بعد کم کم نگاه شوکه اش جاشو به لبخند داد
شرلوک خندید نه خنده معمولی طوری که گوشه چشم و لبش خط افتاد و بعد به جان که با قیافه مصممش بهش نگاه میکرد نگاه کرد و خندش باعث شد جانم به خنده بیوفته همون طور که میخندیدن گفت : تو راجبم اینجوری فک میکنی ؟
جان لبخند زد : معلومه که اینجوری فک میکنم
مایکرافت سری به نشونه تاسف تکون داد و باعث شد شرلوک لبخندشو جمع کنه و با نیشخند بگه : اون از این حرفا خوشش نمیاد ، وقت برادر عزیزم داره تلف میشه و بدون اون انگلستان قراره سقوط کنه
مایکرافت با لحنی که سعی داشت طعنه اشو کاملا مودبانه جلوه بده گفت : من کارای مهم تری نسبت به نشستن یه گوشه و مثل یه زوج عاشق باهم درد و دل کردن دارم
با حرف مایکرافت جان لباشو جمع کرد و زیر لب یه چیز نامفهوم گفت
در اتوماتیک اتاق با صدای رو اعصابی باز شد و بعد یوروس به جان اشاره کرد و گفت : وقت بازیه
جان از جاش بلند شد و به شرلوک که گنگ اما نگران نگاش میکرد نگاه کرد و لبخند زد و بعد بی هیچ حرفی همراه نگهبان رفت

"I" that "am lost" Oh, who will find me?...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora