"Chapter 16:where the sunlight Rise "

75 14 17
                                    

قسمت شانزدهم: قلمرو خورشید 

〰 where the sunlight Rise 〰

"اخطار: قبل از اینکه این قسمت رو بخونید به قسمت قبل سربزنید و پارتی که در انتها اضافه شده رو بخونید.!"

◽️▫️▫️▫️🌱💫🌱▫️▫️▫️◽️

مه بود و خورشید.

سیل بود و باد بهاری.

وسعت آسمان، به دو نیمه تقسیم شده بود.

دهان بندی از جنس سکوت و قدم هایی از جنس صدا.

صدای گام های جمعیت دویست نفری سربازان در پشت سر، واضح ترین آوایی بود که در گوش ها نواخته می شد.

سربازهایی که آراسته در زره های نقره ای، به مسیر پیش رو چشم دوخته بودند و در تلاش بودند تا افکارشان در ذهن خود حبس نگه دارند.

طبیعت اطراف آرام گرفته بود اما منظره ی پشت سر.!

آیوی در حالیکه سوار بر زین اسب خاکستری رنگ، انگشتانش رو دور افسار اسب محکم می فشرد، خیره به تصویر عمارتی که ترک می کردند بود.

جادویی که مقابل چشم هاش درحال اثبات دلیل پنهان بودن عمارت به او بود.

با گذر از پل چوبی دروازه، بنای عمارت کاملا از دید محو شده بود و حالا، در نگاهش آنجا همانند جزیره ای کوچک و دور افتاده، غرق در بارانی شدید و مه ای سنگین بود.

و آیوی به خوبی آگاه بود که تا لحظاتی دیگر، باد و بارانی که در پشت سر شاهدش بود هم، از دیدش ناپدید خواهد شد.

_ چرا از عموزاده ت چیزی نمی پرسی؟

با شنیدن صدای پدرش که سوار براسب سیاهش، درست در کنارش به راه ادامه می داد، توجه اش رو از منظره پشت سر گرفت و همراه با جهت باد، سرش رو به سمت پدرش چرخوند.

_ چی؟

_پرسیدم چرا ازم در مورد عموزاده  عزیزت نمی پرسی.

لرد رایث خیره به آیوی و با لحنی جدی تر ادامه داد:

_ زمان ترک آدوریا، هردو اصرار داشتید هرطور شده باهم باشید، چرا حالا در موردش ساکتی؟

ژاویر.!

این اسم باری دیگه در ذهن آیوی چرخید.

حق با پدرش بود؛ ژاویر و مورا نزدیک ترین افراد آیوی بودند و طبیعی بود که به محض دیدن پدرش، سراغی از او می گرفت.

بااینحال هربار که سعی می کرد، انگار غریزه اش جلودارش بود.

_ نتونستم

به نور گرمابخش خورشید در آسمان نگاهی کرد و گفت:

_ اوایل فکر میکردم عذاب وجدان به جا مونده از حادثه پرتگاه بهم اجازه نگرانی درموردش رو نمیده. عجیبه اما... هربار که خواستم اسمش رو به زبون بیارم، هربار که خواستم سراغش رو بگیرم، فقط نتونستم.

Northern Dancing Leaves | JungkookWhere stories live. Discover now