〰قسمت اول: آخرین نامه 〰
〰The Last Letter 〰
"بخش اول: ســرای لورکین در جنوب سرزمین آدوریا"
انبوه کاغذهای کاهی و خط خطی شده با اشکال مختلف از صورت های فلکی، مانند فرشی روشن نمای زمین سنگی اطراف جونگ کوک رو مخفی کرده بودن.
بعضی از کاغذها تا حد امکان مچاله و مثل توپ سبکی اطرافش رها شده بودند.
جونگکوک درحالیکه خودش هم برروی دسته ای از کاغذها به روی شکمش دراز کشیده بود و بال های سیاهش مثل پتویی مخملی کاغذها رو پوشونده بود، مدادی زغالی رو لای انگشتش هاش قفل کرده و با حرکت نوک زغالی مداد برروی کاغذ، درتلاش برای کشیدن چهره ای بود که حتی باگذشت مدت های مدیدی هنوز هم اون رو به خوبی و باتمام جزئیات ریز و درشت در ذهنش نگه داشته بود.
نوک ذغالی مداد رو از روی موهای چهره ای که درحال کشیدنش بود حرکت داد و شروع کرد به کشیدن ابروها.
درست باهمون ظرافت و زیبایی که هرشب تجسم می کرد.
نور خورشید با گذر از شکاف پرده های ماهاگونی رنگ روی رگه های طلایی بالهاش مینشست و گرمای لذت بخشی رو به وجودش هدیه می داد.
مسافت بین قسمت روشن بال هاش و نور خورشید؛ باریکه ای دیدنی از حرکت ذرات ذره بینی خاک رو بوجود آورده بود که مثل اکلیل هایی فریبنده دور محوری نامرئی می چرخیدند.
با تموم شدن قسمت ابروها، مدادش رو بالاخره پایین گذاشت و به تصویری که کشیده بود نگاه کرد.
فرم صورتی گرد و ظریف، ابروهایی که با غروری ستودنی برروی پیشانی اون چهره نشسته بودند. موهایی بلند و فر، درست مانند پیچک های بهاری. و لب هایی که بیش ازهرچیزی برای دیدن رنگ سرخشون و شنیدن صدایی از میانشون دل تنگ بود.
لحظاتی رو درسکوت اتاقش به تماشای خطوط سیاه نقاشیش، ستایش خاطرات و احساساتی که با هرخط مشکی از قلبش خالی کرده بود گذروند.
تصویر کاملی که هنوز ناقص بود.
جونگکوک با وجود به قلم کشیدن تمام جزئیات به همون خوبی که بخاطر داشت، جرئت کشیدن چشم های اون چهره رو نداشت.
چشم هایی که می دونست با کشیدنش، دربرابر نیمه سرزنشگر و منتظر وجودش برای بازگشت، کم میاره.
و لمس احساساتش، مثل خط باریکی بود که اصلا دلش نمی خواست از اون گذر کنه.
کاغذ رو توی دستش گرفت و از جاش بلند شد، به سمت شمع عنبری که روی میز مطالعه اش روشن بود رفت و قبل از اینکه نفس هاش از دلتنگی سخت بشن و احساساتش بهش بهش غلبه کنن، گوشه کاغذ رو بالای شعله کوچک و رقصنده شمع گرفت.
YOU ARE READING
Northern Dancing Leaves | Jungkook
Fanfictionصوت بر هم خوردن بال های سیاه از پشت سرش حتی با وجود نغمه بیصدای جاذبه، تو گوشش میپیچید و حس آزادی رو به تمام وجودش هدیه میداد. سرش رو کمی مایل به پایین گرفت و به منظرهی نسبتا تاریک زمین چشم دوخت. به انعکاس چشم نواز نور ماه بر روی سنگ های شیشه نمای آ...