شب و روز در جستجوی یافتن هم دیگر ...!
سیاهی و سفیدی همچون شعله های کوچک و بازیگوشی به دنبال به دام انداختن یک دیگر...!
سرما و گرما همچون خواهر و برادری لجوج و یک دنده در پی تسلط جایگاهی برتر...!
خبر از گذر شبانه روز در میان جنگل سوخته ذهنش همچون باقی افکار و خیالاتش، همراه با دودی خاکستری محو شده بود و تنها سیاهی رو برای ذهن گم شده اش در پوچی، باقی گذاشته بود
سردش بود.
و در لحظه ای دیگر،
گرمش بود.
گویی جسمش مرز بین حس سرما و گرما رو فراموش کرده بود و نگاه چشمان تیره اش، تنها به دست هاش، دست هایی که مچ های کبودش در بین زنجیرهای فولادین به دام افتاده بود و نوک انگشت هایی که مانند کبریت های کوچک و بی جان، لحظه ای درمیان شعله های آتش میسوخت و لحظه ای بعد منجمد می شد، خیره بود.
غافل از اینکه در اطرافش، در بین حسارهای آهنین این زندان تاریک، چشم های دیگری هم خیره به او بودند.
زندانیایی که در سکوت و حیرت، در ترس و وحشت، همچون گرگ هایی که گرسنه که برای شکار خود تردید داشتند، محو تماشای به ته رفتن قدرت او بودند.
کایرا ریور وینک!
کسی که در گوشه ای تاریک و خلوت از زندانی در اعماق غاری عمیق، لحظه ای در آتش جادوی جسمش می سوخت و لحظه ای بعد، در سرمای قدرتش یخ زده و ذوب می شد.
زخم های عمیق و التیام نیافته ای که بر پشت دستانش برجا مانده بود به او برتری دشمنانش علیه در اختیار گرفتن جادوی درونش رونمایان می کردند.
گرچه این برتری در ذهن تیره و تار کایرا، همچون شکست مضحک دشمن معنا می گرفت.
و به ناگه، نگاه های چشمان خسته اش رو به سمت مقابلش هدف گرفت.
به سمت دختری که حالا با ناباوری به در آن سوی میله های زندان، محو تماشای او بود.
به تصویری که انعکاسی از روح مبارزش.
در برابر آن چهره آشنا و نگران، به سختی لبخندی روانه لب های ترک خورده اش کرد و خطاب به او، به آهستگی زمزمه کرد:
_ از اینجا برو کایرا ریور وینک، برو به دنیایی که نگهبان قلبت حالا بهش تعلق داره. برو و نجاتش بده .
◽️▫️▫️▫️🌱💫🌱▫️▫️▫️◽️
و سومین پرولوگ کوتاه از فصل دوم برگ های رقصان.
هااای گایـز *-*
این پرولوگ مخصوص ساید استوری کایرا بود که درواقع پیش درآمدی از قسمت آینده هم هست.
پس اگه درمورد داستان کایرا و جولیان کنجکاو بودید منتظر قسمت آینده باشید. ^^
آپدیت بعدی اولین قسمت فصل دوم هستش پس منتظرش باشید.^^
لاو یو گایز.❤️
#بث
ESTÁS LEYENDO
Northern Dancing Leaves | Jungkook
Fanficصوت بر هم خوردن بال های سیاه از پشت سرش حتی با وجود نغمه بیصدای جاذبه، تو گوشش میپیچید و حس آزادی رو به تمام وجودش هدیه میداد. سرش رو کمی مایل به پایین گرفت و به منظرهی نسبتا تاریک زمین چشم دوخت. به انعکاس چشم نواز نور ماه بر روی سنگ های شیشه نمای آ...