〰 قسمت نوزدهم: خاطره پنهان در قلب جنگل جواهر 〰〰 THE MEMORY HIDDEN BEHIND THE JUNGLE'S HEART 〰
" اگه دوست داشتید این قسمت رو با موزیک متنش بخونید."
◽️▫️▫️▫️🌱💫🌱▫️▫️▫️◽️
اون کجاست؛ سوالی که در در ذهنش فریاد می زد.
ابرهای تازه از راه رسیده در آسمان خاکستری حالا شروع به باریدن کرده بودند و ریزدانه های باران به سطح مواج رودخانه و شاخ و برگ درختان برخورد می کردند تا موسیقی دل فریبی رو گوش شنوای طبیعت برسانند.
منو ببر پیشش؛صدای خواسته ای که از هر فکری در گوشش بلند و رساتر بود.
غرش گروهی پرندگان پی یافتن پناهگاهی امن و فرار از طوفان پیش رو، به مانند صدای نواختن برطبل هایی بزرگ در فضای جنگل طنین انداز بود.
چشم های نگران آیوی خیره به تکه پر تیره و زبانش در تلاش برای یافتن راهی برای بیان خواستهش بود. اما به یقین نیمف زیبایی که در مقابلش سر از آب بیرون آورده بود؛ تردید رو در نگاه آیوی شناخته بود. تردید در برابر سرپیچی از اخطاری که به تمام موجودات دنیای خارج از آب داده می شد؛ هرگز به ارواح اغواگر آب اعتماد نکن.
و نیمف آب به خوبی از این حقیقت و ذات پریهای هم نوع خود آگاه بود؛ پس به آرامی دست دیگرش رو به سمت گردنبند مرواریدش برد تا با کنار زدن چند دانه از مرواریدهای گردنبندش، زخم زشتی که در پس مرواریدهای صدفی همچون خظی نازک دور پوست گردنش شکل گرفته بود رو به نمایش بگذاره.
و بار دیگر با لحنی آرام تکرار کرد:
_ می تونی به این زخم اعتماد کنی.
زخم بدشکلی که در مقابل چشم های آیوی خاطره و اسمی فراموش شده رو به رخ می کشید و با یادآوریش بی درنگ حس خالصانهای تماما از جنس ناباوری در قلبش رخنه کرد.
"آکتیا"
چشمهای متعجبش از حیرت گرد شدند و دهان باز کرد تا چیزی به زبان بیاره؛ اما تنها بازدم سرد بود که از میان لبهاش خارج شد. حالا می دونست. دلیل بغض ناشناخته ای که با دیدن چهره زیباش راه گلوش رو سد کرده بود. جایی درخاطرات قلبش؛ این نیمف آب رو می شناخت؛ حتی هنوز لحظه شکل گیری زخمی که این چنین برروی پوست زیباش لنگ درازی می کرد در ذهنش به یاد مونده بود.
_ آکتیا....!
اسمی که در ذهنش پرواز می کرد بالاخره از میان لب هاش مسیر آزادی رو پیدا کرد؛ مسیری که قلبش راهنمای او شد تا خواسته خودش رو به ارجعیت بگذاره.
YOU ARE READING
Northern Dancing Leaves | Jungkook
Fanfictionصوت بر هم خوردن بال های سیاه از پشت سرش حتی با وجود نغمه بیصدای جاذبه، تو گوشش میپیچید و حس آزادی رو به تمام وجودش هدیه میداد. سرش رو کمی مایل به پایین گرفت و به منظرهی نسبتا تاریک زمین چشم دوخت. به انعکاس چشم نواز نور ماه بر روی سنگ های شیشه نمای آ...