~خشم سلطنت¹~

313 33 0
                                    

فصل اول

_من شنیدم شاهزاده سرزمین کناری تا به حال خودش را به مردم قلمروش نشون نداده، قدیمی ها میگن مثل اینکه وقتی به دنیا آمده چهره کاملا متفاوت با بقیه آدما داشته و نحسی با خودش آورده.

تهیونگ ، همونطور که فنجان قهوه به دست داشت و توی تراس بزرگ اتاقش روی صندلی های فلزی و سفید رنگ نشسته بود گوش تیز کرده بود تا حرف هایه دو خدمه ای که درست زیر پای او در حال کنکاش سرزمین همسایه بودن رو بشنوه.

از وقتی توی قصر اعلام شده بود که پادشاه و شاهزاده قلمرو کناری قرار است به قصر بیان ، بازار حرف و حدیث‌ها گرم شده بود و بیشتر دور محور شاهزاده و چهره متفاوتش می چرخید.
این چند روز شده بود تفریح تهیونگ که حرف‌های خدمه و نگهبان ها را گوش بده و این هی داشت برای دیدن پسر پادشاه مشتاق ترش می کرد.

کمی آن طرف‌تر درست در قلمرو کناری تو یه اتاق بزرگ ، توی قصر و قلمرو فرمانروایی ، جونگکوک جلوی آیینه نشسته بود و خیره شده بود به چهره بی نقص خودش.
خیلی زیبا بود، حتی زیباتر از خیلیای دیگه توی این سرزمین ولی متفاوت بود ، چشم و ابروی مشکی، اون هم جایی که همه مردمش چشم و ابروی بور و روشن داشتند زیادی خودنمایی می کرد.
چشم غره ای به تصویر خود توی آینه رفت و از جا بلند شد.
به اندازه کافی از نگاه ها و حرف های گاه و بی گاه درباریان خسته شده بود و حالا پدرش از او خواسته بود تا توی سفرش به قلمرو شاه فردریچ سوم همراهیش کنه .
این بیشتر از قبل عصبیش می کرد چون بیرون اومدن از این قصر برابری می‌کرد با فاش شدن راز چهره‌اش و بلند شدن زمزمه‌های توی شهر راجع به تفاوت هاش و نحسی که با خود آورده بود.
دل رو به دریا زد و خواست بار دیگه شانس خودش رو برای منصرف کردن پدرش امتحان کنه.

از اتاق بیرون رفت و به طرف اتاق پدرش حرکت کرد جلوی در که رسید خواست وارد بشه که نگهبانان جلوشو گرفتن.
کاملاً جدی شد و با ابرویی بالا پریده و صدایی عصبی گفت:
« مثل اینکه فراموش کردید من کی هستم؟! برید کنار باید با پدرم صحبت کنم.»
یکی از نگهبانان که سرش را به حالت تعظیم پایین نگه داشته بود جواب داد:
«عذرخواهی من را بابت جسارتی که کردیم بپذیرید ولی عالیجناب در حال مطالعه هستند و دستور دادند کسی را داخل راه ندیم .»
جونگکوک عصبی تر شد :
«من هرکسی نیستم،من شاهزاده و تنها وارث این سلطنت و پادشاه بعدی تو هستم، پس به نفع خودته که بری کنار.»
هر دو نگهبان بدون کلمه ای حرف ، سر جای خود موندن که این جونگکوک را تا حد انفجار برد.
پس با یک فریاد بلند که ستون های کاخ را به لرزه در می آورد گفت:
«برو کنار تا دستور ندادم وسط شهر سرتو بز....»
حرفش کامل نشده بود که در باز شد و پادشاه بیرون اومد:
«چه خبره؟ اینجا قصر یا بازارچه کولی‌ها که صدات رو انداختی پس کلت؟»
جونگکوک کمی سرش را خم کرد و با صدای آروم ولی همچنان محکم گفت:
«عذر می خوام پدر ولی واقعاً باید باهاتون صحبت کنم.»
شاه ویلیهم با همون اخم سری تکون داد و رو به نگهبان گفت:
«بگید رودلف سریعاً بیاد به اتاق من.» و بعد به داخل برگشت و جونگکوک هم پشت سرش به راه افتاد....

Dagger Tears |•| اشک خنجرWhere stories live. Discover now