~دردسر؟!²²~

44 5 0
                                    

جونگکوک کلافه و با ناراحتی توی اتاق قدم رو میرفت و تو ذهنش به همه طرف چنگ میزد تا راهی پیدا کنه برای این جنگ درست شده . از طرف دیگه هم تمام ذهنش درگیر ژوزه و استفن بود.
ژوزه و استفن و سرنوشتشون.

جین که خودش هم آنچنان ذهن آرومی نداشت ،رفتو امد های جونگکوک و صدای پاهاش روی زمین سرامیکی مثل مته‌ای بود توی استخوان مغزش.

«جونگکوک بشین دیوونم کردی ،من هر روز باید بشینم اینجا و قدم های تورو بشمرم؟»

جونگکوک سر جا ایستاد و کلافه به پسر داییش نگاهی کرد و وقتی نگاه تقریبا خشمگین جین رو دید با نفس کلافه‌ای خودش رو، روی مبل رو‌به‌روی جین انداخت .
آرنج‌هاش رو سر زانو گذاشت و سرش رو تو چنگ گرفت و زیر لب نالید:

«میتونم مگه؟نمیدونم تو چطور اینقدر ریلکسی ولی من نمیتونم بعد از چیزایی که شنیدم و اتفاقاتی که افتاده آروم باشم.»

جین با شنیدن این حرف عصبانی و ناراحت شد و با خشم از جا بلند شد و به طرف کوک قدم تند کرد .
جلوش ایستاد و از شونه هاش گرفت و به عقب هلش داد تا تکیش به پشتی مبل باشه و با صدایی که از خشم میلرزید ولی سعی میکرد بالا نره تو صورت پسر عمه‌اش خم شد و غرید:

«تو چطور به من میگی ریلکس؟چطور بهم میگی آروم؟چطور اینارو بهم میگی در صورتی که از حال من، اون لحظه که ماما از ژوزه و استفن میگفت خبر نداری؟ تو چرا داری به من اینارو میگی وقتی که نمیدونی من چه دردیو تو سینم حس میکنم وقتی که از ژوزه و استفن جلوم میگن؟
چون فقط قدم رو نمیرم بیخیالم؟چون فقط خودمو به درو دیوار نمیکوبم، ریلکسم؟»

چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خشم کمی شونه جونگکوک رو به عقب هل داد و به عقب برگشت و با قدم های بلند خودش رو به صندلیش رسوند و روش وا رفت.

جونگکوک که هم شوک زده شده بود و هم یه جورایی از حرفش پشیمون شده بود کمی تو جاش تکون خورد و با نگاهی به زمین آروم آروم گفت:

«متاسفم،حرفم مزخرف بود نباید میزدمش. ولی بهم حق بده که گاهی فکر نکرده عمل کنم یا حرفی بزنم.از طرفی این جنگی که داره بین ما و شاه فردریچ ایجاد میشه و از طرف دیگه ماجرایی که ماما برامون تعریف کرد و خب......»

کمی مکث کرد و بعد سرشو بلند کردو به جین که با اون نگاه نافذش بهش زل زده بود چشم دوخت و ادامه داد:

«نگرانم....نه شاید میترسم،شایدم هردو...میترسم این جنگ،سرنوشت منو تهیونگ هم مثل اون دو بکنه.
میترسم از اینکه این کسی که الان اینقدر برام عزیز شده و فراتر از یک دوست معمولیه برام رو از دست بدم.
فرقی نمیکنه،چه کشته بشیم و چه از هم جدامون کنن.
من همین یک ساعت ،ملاقات های مخفیانمون هم دوست دارم.
تهیونگ همزمان که دوستمه در همون حال مثل عضوی از خانوادمه و در کنار همه اینا حس میکنم که واقعا دارم با تهیونگ عش.........»

ادامه حرف جونگکوک با علامت دست جین قطع شد.
جین با اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود و دستی که با دو انگشتش به نشونه سکوت بالا اومده بود به سمت دری خیره شده بود که حس میکرد چند لحظه قبل چیزی ازش شنیده.

با همون اخم از جا بلند شد و نگاه پرسشگر جونگکوک رو بی جواب گذاشت.
با قدمای بیصدا و آروم ولی محکم و بلند به طرف در رفت.
به در اتاق که رسید حس کرد که چیزی درست نیست
اونم در نیمه بازی بود که مطمعن بود بعد از ورودش به اتاق، کامل بستتش.

کمی خم شد و به آرومی، چاقو کوچیک ولی تیز و کشندش رو از کنار قسمت داخلی ساق پاش بیرون آورد و بعد از یک نفس گیری ،در رو به سرعت باز کرد و آماده حمله شد، ولی هیچ کس و هیچ چیز پشت در نبود.
نه تنها پشت در،بلکه حتی تو طول کل راهرو هم هیچ شخصی نبود.

بعد از نگاه اجمالی به بیرون ،به اتاق برگشت و اینبار دوباره از بسته شدن کامل در مطمعن شد.
دوباره خم شد تا چاقو رو سر جاش بذاره که جونگکوکی که از این رفتارای پسر داییش گیج شده بود بلاخره به حرف درومد و پرسید:
«به منم میگی چه خبره؟چرا اینجوری میکنی؟»

جین همونطور که زانو زده بود و مشغول دوباره جاسازی چاقو بود لحظه‌ای مکث کرد و سرشو بلند کرد و با کوکی مواجه شد که با چهره‌ای مضطرب لبه مبل نشسته و دسته مبل رو تو مشتش فشار میده و بهش خیره شده.

دست از ور رفتن با چاقوش برداشت و در همون حالت گوشه ناخن شستش رو به دندونش گرفت و بعد کمی تفکر، گفت:
«فکر کنم در اتاق رو بسته بودم،ولی الان نیمه باز بود و خب....حس میکنم صدایی هم شنیدم.»

همزمان با تموم شدن حرفش چاقو رو سر جاش فرو کرد و از جا بلند شد و سمت کوک قدم برداشت.
جونگکوک که تو دلش استرس و نگرانی افتاده بود هم از جا بلند شد و رو‌به‌روی جین ایستاد و با آخرین امیدش زمزمه کرد:

«دردسر؟!»

جین هم با کلافگی لب پایینش رو تو دهن کشید و سپس آروم ،بعد از رها کردن لبش وکشیدن هیسیی از بین دندوناش ،با ناامیدی جواب داد:
«فکر کنم»

~~~~~~~~~~⁦♡~~~~~~~~~~
02.02.21

هلو جیگرکیا.
اصلا نگران نباشید یک پارت دیگه داریم امروز چون این پارت کوتاه بود😉
پرپل یو کلی💜

Dagger Tears |•| اشک خنجرWhere stories live. Discover now