~شب چشم³³~

50 6 2
                                    


تهیونگ با عجله بیرون کلبه دویید و سری چرخوند که جونگکوک رو پیدا کنه.
خیلی زود نزدیک درختا پیداش کرد و به سرعت سمتش رفت تا جلوشو بگیره.
نزدیکش شد و چند باری صداش کرد ولی جونگکوک بی توجه بهش به مسیرش ادامه میداد.
تهیونگ بلاخره بهش رسید و محکم بازوشو گرفت و به عقب کشید تا سمتش برگرده و موفق هم شد،جونگکوک بلاخره سر جا استاد و به تهیونگ نگاه کرد:
«چرا اینجوری میکنی؟ نمیشنوی دارم صدات میکنم؟کجا سرتو انداختی پایین داری میری؟»
جونگکوک بازوش رو از دست تهیونگ آراد کردو دوباره شروع کرد به ادامه دادن به مسیرش:
«ولم کن ته،من باید برگردم قصر،خیلی حرفا با مثلا پدرم دارم.اون باید جواب خیلی چیزارو بده.»
تهیونگ با شنیدن حرفاش خشم تو رگاش جاری شد و اینبار محکم تر سمت خودش برش گردوند و با اخم غلیظی گفت:
«من و نامجون و سوکجین و کنت شوگا اینقدر سختی نکشیدیم تا از اون قصرا فرار کنیم که تو از رو خشم خودتو بندازی تو دردسر.
مطمعئن باش هزار بار تا الان پدرم به پدرت خبر داده و الان هم سربازای ما وهم شما دنبالمونن.
اگه جون خودت مهم نیست به فکر سوکجین و نامجون باش،اینهمه به پای ما راه نیومدن و جونشونو تو خطر ننداختن که تو همچین کار احمقانه‌ای بکنی.
عصبانب از دیت پدرت؟میدونم،درک میکنم ولی الان وقت اینکار نیست.به موقعش خودم هم کمکت مکنم ازشون انتقام بگیریم.
ولی اینکه تو پاشی هرچی از دهنت در میاد به سوکجینی که از همون اول پشتمون بوده و کمکمون کرده بگی و آخرم با پدرت یکی بدونیش و بعد سرتو بندازی پایین و بری که مثلا انتقام گناهان پدرتو بگیری بعید میدونم ایده خوبی باشه.»
جونگکوک که انگار با این حرفا تازه به دنیای واقعی برگشته بود سرشو پااین انداخت و بعد با صدای تحلیل رفته ای گفت:
«میگی الان چیکار کنم؟»
تهیونگ لبخند بی جونی به پسرک تخسش زد و پیشونیش به پیشونی کوکش بوسه‌ای زد و در همون حال گفت:
«نمیگم بیای بریم داخل کلبه چون میدونم لازم داری تنها باشی،ولی بیا بریم پشت کلبه همون جای اون دفعه ای .خوب نیست زیاد دور باشیم از کلبه.
جونگکوک آروم سری تکون داد و هر دو با گرفتن دست هم دیگه به طرف پشت کلبه رفتن.
مثل دفعه قبل به همون درخت تکیه دادن و تو بغل هم آروم گرفتن.
با این تفاوت که اینبار جونگکوک به حمایت آغوش عشقش نیاز داشت و بهش تکیه داده بود.
تهیونگ هم یک دستشو دور گردنش حلقه کرده بود و با دست دیگش ،جوری که موهاش از روی راز دلبرش کنار نره سرشو نوازش میکرد.
«با جین خیلی بد صحبت کردم نه؟»
تهیونگ چهره ماتم زده جین جلوی چشمش اومد ولی بلافاصله سر کوک رو نوازش کرد و جواب داد:
«اشکال نداره،اون درک میکنه که ناراحت بودی.»
جونگکوک فشاری به دست تهیونگ آورد و گفت:
«میدونم،اون تمام این سالها درکم کرده،حتی وقتی بچه بودیم و اون تهنا فامیل مادریم بود که باهاش در ارتباط بودم و پدرم از قصرمون انداختش بیرون و اجازه نداد که دیگه به قصرمون بیاد من اونو مقصر دونستم،بهش میگفتم ئاگه با بابام مودب تر میبود اینجوری نمیشد و اون فقط بهم لبخند میزد،هیچ وقت هیچ چیزی ازم به دل نگرفت.
من نباید اونو با پدرم مقایسه میکردم جین زمین تا آسمون با اون ابلیس متفاوته.»
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
«وقتی برگشتیم داخل اینو به خودش بگو و ازش عذرخواهی کن ،میدونمم که میپذیره.»
جونگکوک هم به تایید حرف تهیونگ سری تکون داد و سکوت کرد.
تهیونگ هم اجازه داد که تو سکوت با تفکراتش کنار بیاد.
«وقتی بچه بودم اجازه نداشتم از اتاقم بیرون بیام،دایه‌ام منو میترسوند که اگر کسی صدامو از بیرون اتاق بشنوه میان و میکشنم.
یکم بزرگتر که شدم و این حرفا روم تاثیری نداشت دیگه نتونستن تو اتاق نگهم دارن ولی بارها تو گوشم خوندن که حق ندارم جلوی کسی به جز افراد مورد اعتماد قصر دیده بشم.تا جایی که تا پونزده شونزده سالگیم یه سری از نگهبانا و خدمتکار ها نمیدونستن که به جز پدرم و وزرای اصلی شخص دیگه‌ای هم توی قصرهست.
ولی دقیقا همون موقع بود که فهمیدم رسما دارم از چشم مردمانم پنهان میشم و دقیقا از همون موقع بود که تو قصر دنبال پدرم راه میوفتادم و با صدای بلند به عنوان پدر صداش میکردم تا همه متوجه بشن من دقیقا کی هستم.
بعد از اون پدرم مجبور شد تو قصر اعلام کنه که من همون پسر مجهولشم و یه داستان هم سر هم کرد که من برای تحصیل رفته بودم خارج از کشور و تازه برگشتم. البته به همه هم با روش های خودش فهموند که کسی خارج از قصر نباید بفهمه من برگشتم.
مدام تو گوشم میخوند که چون من باعث مرگ مادرم شدم مردم ازم متنفرن و میخوان منو بکشن.
تهیونگ......»
سرشو بلند کردو از پایین به صورت تکیه گاهش نگاه کردو گفت:
«تهیونگ این چیزی که میخوام بهت بگم.....هیچ کس نمیدونه و فقط جین خبر داره اونم چون درست وسط داستان سر رسید و دقیقا از همونجا بود که پدرم انداختش بیرون.

Dagger Tears |•| اشک خنجرOnde histórias criam vida. Descubra agora