~بهشت زمینی³~

140 19 4
                                    


شب داخل کاخ شاه فردریچ ، غوغایی بود.
همه از مقامات تا خدمتکارها از جونگکوک حرف می‌زدن.
به قدری که تهیونگ هم که همیشه مشتاقانه و مخفیانه به حرفاشون گوش می کرد کلافه کرده بود و اینقدر این موضوع روی اعصابش رفته بود که خاویر، یکی از درباریان را صدا زد و از او خواست که همه درباریان و همه خدمه رو تا پنج دقیقه دیگه داخل صحن اصلی جمع کنه.خودش هم به طرف صحن رفت بر روی تخت مخصوص خودش که کنار تخت بزرگ پدرش بود نشست.

کمتر از پنج دقیقه همه داخل سالن جمع شده بودند و منتظر شنیدن دستورات تهیونگ بودند.
تهیونگی که همیشه لبخند به لب داشت و از خدمه تا مقامات به مهربانی برخورد می کرد این بار کاملاً جدی و با یک اخم ملایم بین ابروهاش به درباریان خیره شده بود.
بعد از چند لحظه با صدای بلند و رسا گفت:
«امروز ما میزبان پادشاه و شاهزاده قلمرو دوست و همسایه بودیم . از زمانی که ایشون اینجا رو ترک کردن من از گوشه و کنار این قصر زمزمه‌هایی می شنوم در رابطه با شاهزاده جونگکوک .
علت حضور شاه ویلیهم در اینجا ، ایجاد اتحاد و دوستی بین دو قلمرو بود بنابراین از همین لحظه به بعد ، هر حرفی در غیاب شاه ویلیهم و پسرشان زده بشه که به آنها مربوط باشه، توهین به من و پدرم به شمار میاد و صد در صد جزایی خواهد داشت. پس دیگه حتی یک کلمه هم دلم نمیخواد راجب به ولیعهد قلمروی همسایه بشنوم.»

همه افراد حاضر در اون جمع در کمال بهت از جدیت شاهزاده شان با تعظیم، حرف های او را تایید کردند و بعد از کسب اجازه مرخصی از طرف تهیونگ از آنجا خارج شدند.

بعد از خروج همه ، تهیونگ هم از جا بلند شد و برای چند ثانیه پلک هاش رو روی هم فشرد وقتی چشماشو باز کرد پدرش رو رو به روی خودش دید.
سریع کمی خم شد و با بهت گفت :
«آه پدر ، واقعا متاسفم که بدون اجازه شما......»
فردریچ اجازه تکمیل حرفش رو نداد و میان حرفش رفت و گفت:
«مشکلی نداره، آفرین تهیونگ ، بهت افتخار میکنم. بالاخره بهم ثابت کردی به قدری بزرگ شدی که بتونی از پس اداره این سلطنت بربیای.»
تهیونگ با چشم هایی که برق میزد و لبخندی که کنترلی روشن نداشت سری خم کرد و با احترام گفت:
« ممنونم پدر، خوشحالم که باعث افتخارتون شدم.»

فردریچ سری تکون داد و بدون یک کلمه حرف دیگه ای عقب گرد کرد و به سمت در خروجی رفت ولی میان راه ایستاد و همونطور که پشتش به تهیونگ بود گفت:
« در ضمن خودت رو برای ملاقات های بعدی آماده کن.»
بعد بیان این حرف به سرعت بیرون رفت و تهیونگ رو در بهت و هیجان تنها گذاشت...

روزها میگذشت و تقریباً هر یک یا دو روز یکبار ملاقات‌هایی برپا می شد و تهیونگ در تمامی آنها حضور داشت.

در این ملاقات ها دو پادشاه در گیر به رخ کشیدن منابع سرزمین شون به هم و دو شاهزاده درگیر نگاه های دزدکی و چشم دزدیدن از همدیگه بودن.
ولی هر بار و هر روزی که می گذشت این نگاه ها بی پروا تر میشد ، تاجایی که اینقدر به چشمهای هم زل می‌زدن تا رودلف مچ نگاهاشون را بگیره یا پدرانشان آنها را مخاطب قرار بدن.

Dagger Tears |•| اشک خنجرOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz