~خانواده من²⁰~

50 8 11
                                    

موقع برگشت هچچ کس حرفی نمیزد ، همه تو تفکرات خودشون غرق بودن.
تهیونگ درگیر نفرت شکل گرفته نسبت به پدربزرگاش و پدرش در دلش بود و جونگکوک هراز گاهی نگاهی به طرف دلبرش که بدن خستش بر اثر حرکت اسب نامجون تکون آرومی میخورد و تو افکارش درحال جستجو کردن بود مینداخت و فکر میکرد که چجوری میتونه کمی آرومش کنه ...

افکار نامجون از همه به هم ریخته تر بود،از طرفی جنایت شاهان سرزمینی که درش خدمت میکرد براش غیر قابل هضم بود و از طرفی اون حس آشنا بعد از شنیدن اون داستان براش به شدت غریبه بود و از طرفی با گردش چشماش روی جین ، مدام به یاد حرفای ماما میوفت، چطور میتونست مراقب جین باشه؟
به خاطر خدااا....
اون پسر حدود سی سال سنش بود....

و جین....
بازم هیچ کس خبری از دل آزرده و حال دگرگون اون نداشت،هیچ کس حتی نمیدونست اون حالش از تمام افراد اسب سوار اطرافش بدتره.

بلاخره اون لحظاتی که قرار بود شیرین باشه ولی مثل جهنم داشت میگذشت داشت به پایانش میرسید.

نزدیک چشمه همه از اسباشون پایین اومدن و جونگکوک به تهیونگ نزدیک شد.
نامجون که کنار تهیونگ ایستاده بود لباشو جمع کرد و با تکون دادن سرش به طرف جونگکوک اون دو رو تنها گذاشت تا بتونن راحت سپری کنن لحظات آخر دیدارِ امروزشون رو.

تهیونگ دستای جونگکوک رو بین انگشتای کشیدش گرفت و بعد از ثانیهای خیره شدن و نوازش دست جونگکوک سرش رو بالا آورد به تک چشم پسرکش خیره شد.

جونگکوک میدونست هیچ حرفی نمیتونه قلب محبوبشو آروم کنه ،به جاش سعی کرد تموم حرفاش رو توی نگاهش بریزه و با همون تک چشمش خیره شد به چشمای تهیونگش.

بعد از چند دقیقه بی حرف خیره شدن و غرق شدن تو چشمای هم،تهیونگ پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک چسبوند و یکی از دستاش رو از دستای عزیزش جدا کرد و پشت گردنش فرستاد و چشماشو روی هم گذاشت و آروم زمزمه کرد:

«نمیذارم بلایی که سر استفن و ژوزه آوردن رو سر عشق ما هم بیارن، تازه پیدات کردم، یهویی عاشقت شدم همه چیز زود اتفاق افتاد ولی پایان منو تو مثل پایان عمو و داییم نمیشه.همه میگن ما مثل ژوزه و استفنیم ولی نمیذارم نتیجه عشقمون مثل اونا بشه....
اونا عشقشون افسانه‌ایه و ما قرار اون افسانه رو ادامه بدیم،هم انتقامشونو میگیریم و هم ثابت میکنیم عشق اون دوتا حتی پاک تر از تفکرات اوناس.
تا الان برای خودمو خودت میجنگیدم ولی از الان به بعد استفن و ژوزه و حتی مادرم هم اضافه شدن به این لیست.»

جونگکوک کمی سرش رو تکون داد و پیشونی و نوک بینیش رو با همون چشمانی که مثل معشوقش بسته بود ،روی پیشونی و بینی تهیونگ مالید مثل او،اروم زمزمه کرد:

Dagger Tears |•| اشک خنجرWhere stories live. Discover now