~اینبار برگرد³⁴~

44 3 0
                                    

داخل کلبه تمام استرس و نگرانی بود.

بیرون رفتن تهیونگ و جونگکوک با هم دیگه به قدر کافی برای اهل کلبه ترسناک بود که هیچ کدوم به اینکه ممکنه دوتا قصر آدم فرستاده باشن برای پیدا کردن فراری ها ، فکر نکنن.

جین با نگرانی در حال قدم رو رفتن بود که نامجون که اونم دست کمی از جین نداشت از جا بلند شد تا یکم جینو آروم کنه که صدای باز شدن در نگاه هر چهار نفرو به سمت در برگردوند.

با نمایان شدن تهیونگ و جونگکوک توی درگاه سالن، جین با عجله به طرف جونگکوک رفت و محکم تخت سینش کوبید و به عقب هولش داد و همزمان با صدای بلندی گفت:

«دفعه آخرت باشه اینجوری نگرانم میکنی احمق... فهمیدی؟»

جونگکوک لبخند خجالتی زد و سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی جواب داد:

«من معذرت میخوام.
هم بابت نگران کردنت و هم بابت اون مزخرفاتی که بهت گفتم.
تو خودت میدونی که عزیز ترین عضو خانوادمی ،اون لحظه فقط بی دلیل و منطق عصبانی شده بودم.»

جین لبخندی به تهیونگ و بعد به کوک کوچولوش زد و بعد با لحن حق به جانبی گفت:

«خودم فهمیدم حالت طبیعی نبودی ،وگرنه منو که میشناسی. میتونستم با همین مشتم دهنتو له کنم.»

همه خنده‌ای به حرف جین کردن که یهو جین نظرش به موهای کوک جلب شد که بالا حالت گرفته بودن و دیگه چیزی رو پشتش مخفی نکرده بودن.

با تعجب به کوک و بعد تهیونگ نگاه کرد،، جوگکوکی که متوجه نگاه شوکه جین شده بود با لبخند سری تکون داد و گفت:

«دیگه ازش بدم نمیاد. راست میگفتی...عاشق آدم درستی شدم.»

جین لبخندی به روی کوک زد و سمت ته رفت و محکم در آغوشش گرفتش و دم گوشش گفت:

«نمیدونم چی گفتی یا چیکار کردی، ولی ازت ممنونم که باعث شدی خودشو بپذیره.»

تهیونگ هم لبخندی روی لبش شکل گرفت و آروم ضربه‌‌ای پشت کمر جین زد.

از هم جدا شدن و بلاخره اون دو تونستن داخل سالن بشن و بقیه هم تونستن از سلامتیشون ابراز خوشحالی کنن.

اون شب همه زیبایی خاص کوک رو دیدن و با زیبا ترین کلمات توصیفش کردن و جونگکوک خوشحال بود که آدم‌های درستی در کنارش هستن.

اون شبشون با نوشیدن کمی نوشیدنی و خنده و جشن آزادی تموم شد و همگی با لبخند های روی لبشون کمکم به خواب رفتن.

فارغ از اینکه غوغایی در دو قلمرو به پا شده بود.
ویلیهم بعد از دریافت پیغام فردریچ به سرعت دنبال جونگکوک و جین فرستاد تا از اتاقشون بیارنشون تا مطمئن بشه که اون نامه فقط برای عصبانی کردنش بوده.

Dagger Tears |•| اشک خنجرOnde histórias criam vida. Descubra agora