~ناقوس فرار³⁰~

47 7 8
                                    


با شنیده شدن آخرین زنگ ناقوس نامجون از اتاقش بیرون زد و همزمان باهاش، شوگا هم از اتاق خارج شد.

هر دو برای هم سری تکون دادن و وقتی از خالی بودن راهرو مطمعن شدن با کمترین صدایی به طرف اتاق تهیونگ رفتن و درو باز کردن.

نامجون وارد اتاق شد و آروم برای شوگا لب زد:

«موفق باشی»

شوگا هم سری تکون داد و در رو روی نامجون بست و مثل قبل قفل کرد و کلید رو هم روی همون در گذاشت.

اونجور که شنیده بود قرار نبود حالا حالا ها کسی برای دیدن شاهزاده تابو شکن قصر بره و همین یه امتیاز مثبت براشون بود .

اگر می‌تونستن بی صدا و بدون گیر افتادن فرار کنن، حداقل تا فردا ظهر یا حتی عصر که نبود شوگا و نامجون مشکوک می‌شد ،کسی از فرارشون با خبر نمی‌شد.

شوگا به لطف جاسوس بودنش می‌دونست چجوری بدون دیده شدن از کنار نگهبانای شب بگذره یا بدون تولید صدایی از قصر خارج بشه.

در طبقه دوم همون قصر، نامجون بعد از بسته شدن در اتاق به طرف تهیونگ منتظر برگشت و دستشو به نشونه سکوت روی بینی و لبش گذاشت.

توی اون قصر ساکت و سکوت شب، حتی صدای یه پچ پچ ساده میتونست مثل یه فریاد بلند باشه.

نزدیکش شد و با آروم ترین صدای ممکن گفت:

«چیزایی که لازم داریو برداشتی؟»

تهیونگ سری تکون داد و همونطور که کیف پارچه ای گوشه پنجره رو با دست نشون میداد گفت:

«کنت کجا رفت؟ چرا درو قفل کرد؟»

نامجون به طرف پنجره‌‌ای که به طرف باغ پشتی قصر بود رفت و با نگاه کردن به بیرون توی ذهنش ارتفاعش رو تا پایین بررسی کرد و در همون حال آروم جواب داد:

«برای وقت خریدن.
الان باید منتظر بمونیم؛ امیدوارم بتونه بدون دردسر موفق بشه.»

تهیونگ بوزخندی زد و با باندای دور بازوش ور رفتو گفت:

«کاش منم اندازه تو خوش خیال بودم.
تو امیدواری بدون دردسر موفق بشه و من کلا امیدوارم فقط موفق بشه،با دردسر یا بدون دردسرش اونقدرا برام فرقی نمیکنه.»

نامجون به طرف شاهزادش سر برگردوند و با لبخندی معنی دار گفت:

«تو شوگارو نمیشناسی ولی من میشناسم؛ برای همین میدونم که موفق میشه.»

به طرفش قدم برداشت و جلوی روش وایساد و با یه پوزخند گفت:

«بعدم تو فکر میکنی من به کسی که تجربه‌ای تو فرار نداره اعتماد میکنم؟
خیلی برای شاهزاده بودن ساده‌ای پسر جوون.
منو شوگا زمانی که با هم آموزش میدیدیم شاید بشه گفت به اندازه ده برابر انگشتای دستو پات فرار کردیم از آموزشگاه و صبحش بدون اینکه کسی فهمیده باشه برگشتیم.»

Dagger Tears |•| اشک خنجرNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ