~ژولیت²¹~

50 8 5
                                    

ژولیت خییییلی خوشگله خییییلییییییی)
~~~~~~~~~~
تهیونگ و نامجون وقتی به قصر رسیدن هر دو در سکوت از اسباشون پایین اومدن و اسب هارو به دست مسئول اصطبل سپردن.

تهیونگ که انگار یه چیزی روی قلبش سنگینی میکرد بدون توجه به نامجون قدم تند کرد و داخل عمارت رفت.

با دیدن اولین خدمتکار جلو رفت و بدون حرف اضافه‌ای با صدایی که سعی میکرد نلرزه پرسید:
«مادرم کجاست؟!»

خدمتکار بیچاره که از رنگو روی پریده شاهزاده و لحن نگرانو لرزونش تعجب کرده بود مِنو مِن کنان به پله های رو به بالای قصر اشاره کرد و گفت:
«توی اتاقشون هسـ...»

تهیونگ نگذاشت حرفاش کامل بشه و به سرعت به طرف بالا و اتاق مادرش دویید.

جلوی در قبل از اینکه دو نگهبان حضورش رو اعلام کنن جلو رفت و ضربه‌ای به در زد و وقتی صدای اجازه‌ی ورود از طرف مادرش رو شنید خودش در رو باز کردو داخل رفت.

ژولیت همونطور که روی صندلی میز آرایشش نشسته بود و موهای بلند و طلاییش رو شونه میزد ،از تو آینه به در نگاه کرد و وقتی ورود پسرکش رو دید شونه رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد و قدمی به طرف پسرش برداشت و همزمان اسمشو آروم بیان کرد.

دهن باز کرد به حرف که تهیونگ با تمام سرعت بر طرفش قدم تند کردو همزمان که خودش رو تو آغوش مادرش مینداخت، سد اشکاش شکسته شد و بلند شروع به گریه و هق زدن کرد.

ژولیت که از حال پریشون پسرش ترسیده بود با سرعت دست تو موهای طلاگونه پسرک میکشید و مدام ازش میپرسید که علت این دگرگونی چیه.
تهیونگ میون هق هقش سر بلند کرد و رو به مادرش با عذاب گفت:

«میشناسمشون،داستانشونو میدونم....سختیایی که کشیدی رو خبر دارم.....ژوزه و استفن رو...میشناسم»

ژولیت با شنیدن اسم اون دو نفر از زبون تهیونگ سست شد...
پاهاش دیگه توان نگهداریش رو نداشتن ،پس خم شدن.

خم شدن و شکستن،شکستن و ژولیت رو زمین زدن.
تهیونگ هم که تو آغوش مادرش بود با او به زمین نشست و سر بلند کرد و به چهره مادرش خیره شد..

چهره‌ای که حالا قطرات اشک دونه به دونه روش،از هم سبقت میگرفتن.
ژولیت منگ شده بود و به روبه‌رو خیره مونده بود و اشک میریخت.

خودش چندبار اسم ژوزه و استفن رو جلوی پسرکش برده بود ولی....
فکر نمیکرد اون بفهمه. محض رضای خدا....حرف زدن راجب اون دو نفر تو کل سرزمین ممنوع بود.
اسمشون تابو بود و نام بردن ازشون تابو شکنی.

برادرش مظلوم کشته شده بود،بیصدا و بیخبر.
همه مرگشو فراموش کرده بودن .
با یادآوری برادرش و استفن ، تیری از قلبش گذشت.
دستشو بالا آورد و قلبش رو توی مشتش گرفت و فشرد .

Dagger Tears |•| اشک خنجرWo Geschichten leben. Entdecke jetzt