بعد از اینکه با ماما خداحافظی کردن سوار shadow شدن و به طرف قصر جونگکوک حرکت کردن.
اون روز برای اونها بود و میخواستن که تمامشو کنار هم باشن.
وقتی به قصر رسیدن اول ،دور از چشم بقیه سمت اصطبل رفتن و shadow عزیزشون رو اونجا گذاشتن و کمی آبو غذا بهش دادن.
و بعد دست در دست همدیگه به طرف قصر رفتن.
با ورودشون همهمهای به پا شد.
به یکباره هر کس که میدیدشون به تکاپو میوفتاد.
هنوز به پله ها نرسیده بودن که پدر جونگکوک و خاویر از یکی از درها بیرون اومدن.هر دوی اونها اول نگاهی به دستای گره خورده درهم دو پسر انداختن و بعد اخمشون شدت گرفت.
خاویر به طرف تهیونگ اومد و بعد از تعظیم کوتاهی در یک کلام گفت:
«برمیگردیم قصر»بعد مچ دستش رو گرفت که تهیونگ با سرعت دستشو پس زد و با جدیت گفت:
«و کی گفته که من باهات میام؟»جونگکوک با این حرف تهیونگ لبخندی زدمو دستاشو محکم تر گرفت و کمی بهش نزدیک تر شد که حالا بدناشون مشغول لمس های ریز همدیگه شدن.
ویلیهم تا اون لحظه یک کلمه هم حرف نزده بود و فقط با اخم به پسرش خیره شده بود.
تا الان کجا بوده؟
با پسر فردریچ چطور ملاقات کرده؟
از چه ساعتی تو شبانه روز کنار همن؟
چه اتفاقی بینشون درجریانه؟
و دستاشون......
اینا چیزایی بودن که تو فکر ویلیهم رژه میرفت ،ولی نمیخواست که بپرسه.
فهمیده بود که هرچی جونگکوک رو محدود تر کنه ، سرکشیاش بیشتر میشه؛ بنابراین فکر دیگهای تو سرش بود.خاویر در حال کلنجار رفتن با تهیونگ بود که صدای قدم های کسی تو محیط پیچید.
همه در سکوت سمت صدا سر برگردوندن و لحظهای بعد جونگکوک ناباورانه فریاد زد:«خدایه من جین..»
و بعد دستای تهیونگ رو ول کرد و به طرف پسر دایی عزیزش رفتو محکم در آغوش گرفتش.
تهیونگ ناخودآگاه اخمی کرد و بدون اینکه خودش دلیلشو بدونه قلبش فشرده شد.
جونگکوک بدون توجه اون دستشو برای درآغوش کشیدن یه فرد غریبه رها کرده بود و تنهاش گذاشته بود.درسته فقط چند قدم دور تر شده بود ولی اونو بین ویلیهم و خاویر تک گذاشته بود.
ناخودآگاه اخمی بین ابروهاش نشست و خودش قبل از خاویر به طرف بیرون قصر راه افتاد و زمزمه کرد:
«منو ببر قصر.»
«هییی جین بیا عزیز ترین کسم رو بهت معرفی کنم.....تهیونگ....داری میری؟!»
جونگکوک بخش دوم حرفش رو برعکس هیجان بخش اول، با ناباوری و ناراحتی گفت و باعث شد تهیونگ سرجاش مکثی کنه و به طرفشون برگرده:
«آخه مهمون داری.»
![](https://img.wattpad.com/cover/308553720-288-k668525.jpg)
STAI LEGGENDO
Dagger Tears |•| اشک خنجر
Fanfiction+یه افسانه قدیمی هست که میگن چهره کسی که توی این زندگی عاشقشیم میشه چهره خودمون تو زندگی بعدی. _پس من خیلی خوشبختم چون قراره تو زندگی بعدیم زیبا ترین آدم روی کره زمین باشم. +از کجا اینو میدونی؟! _چون قراره شکل تو باشم..... ~~~~~~~~~~♡~~~~~~~~~~ •|...