~•به یاد بیار³¹•~

43 8 0
                                    

«میای بشینی اینجا من اون انگشتای لعنت شدتو ببندم یا نه؟از وقتی اومدیم داری اونجا قدم رو میری.
انگشتای بیچارت خودشون، خودشون رو تیمار کردن.»

جونگ‌کوک سر جاش وایساد و با تمام استرسش نگاهی به سوکجین انداخت و گفت:

« تو نمیفهمی چقد خطرناکه وضعیت؟ما که هنوز هیچ خبری توی قصرمون نبود با بدبختی تونستیم فرار کنیم اونوقت به نظرت کار تهیونگ و نامجون راحته؟»

جین اخماشو تو هم کشید و خواست چیزی بگه که ماما زودتر با یه شیشه توی دستش از آشپزخونش بیرون اومد و اول با نگاه مهربونش جین رو به آرامش دعوت کرد و بعد به آرومی به طرف جونگکوک رفت و دستش رو روی شونه پسرک قد بلند گذاشت و با همون لحن مهربونش گفت:

«اینکه تو اینجا مدام از اینطرف به اونطرف بری نه کار اونا راحت تر میشه و نه زودتر میرسن؛ پس نظرت چیه جینو از این عصبی ترو نگران تر نکنیم و همونطور که نشستی تا انگشتاتو پانسمان کنه منتظرشون باشیم؟»

جونگکوک نا مطمعن نگاهش رو بین اون دو چرخوند و در آخر سری تکون داد و ناچار کنار جین نشست تا انگشتای آسیب دیدش به وسیله شلاق خاویر رو تیمار کنه.

ماما هم اون شیشه توی دستش رو به جین داد و گفت:

«اینو قبلش بمال به زخماش که عفونت نکنه.»

جین با تکون دادن سرش تشکر کرد و بی حرف شروع کرد به مالیدن ماده توی اون شیشه که از عطرو ظاهرش مشخص بود چند نوع برگ و گیاهه که به خوبی کوبیده شدن و با هم مخلوط شدن ،به زخمای پسر عمه عزیزش.
سعی میکرد جونگکوک رو آروم کنه ولی خودش هم فوق العاده نگران و عصبی بود و توی این چند ساعت چندین بار تا مرز خالی کردن خشمش ،سر جونگکوک.

بعد از زمان طولانی که هر دو سکوت کرده بودن و فقط به زخما و حرکت دست و انگشتای جین نگاه میکردن ؛ کار رسیدگی به انگشتای جونگکوک تموم شد ولی هنوز دستاش تو دست جین بود و نگاهشون به دستاشون.
سوکجین به سختی بغضشو قورت داد و نفس عمیقی کشید.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و هیچ خبری از اون دوتا نبود.هیچ کدوم نمیخواستن اجازه بدن ذهنشون به جاهای منفی بره ولی کم کم داشت این اتفاق می افتاد.
جونگکوک آروم دستای پسر داییش رو فشرد که باعث شد جین سر بلند کنه و به چشمای درشت شده و نگرانش نگاه کنه .

چشمای اون پسرک به قدری معصوم و پاک بود که به راحتی میشد حرفاش رو از چشماش خوند و اون لحظه چشماش فریاد میزدن که یه حرف امیدوار کننده میخواد.

سوکجین دست آزادش رو بالا آورد و آروم موهای روی تک چشم کوک رو کنار زد.

لبخند بیجونی زد و دستشو پشت سر کوک برد و سرشو نزدیک تر کرد و بعد از بوسه آرومی روی تک چشم همیشه مخفیش ، پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک چسبوند و چشماشو روی هم گذاشت و آروم زمزمه کرد:

Dagger Tears |•| اشک خنجرTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang