~پیغام کبوتر²⁵~

41 5 5
                                    

نامجون توی اتاقش نشسته بود و در حالی که کتاب جدیدی که از کتابخانه قصر برداشته بود رو مطالعه میکرد ،گاهی ذهنش به طرف ماما،ژوزه و استفن و.....
و جین کشیده میشد.
عجیب بود براش شرایطی که توش قررار داشت. با اون پیرزن زیبا عمیقا احساس نزدیکی و راحتی میکرد در حالی که بار اول بود ملاقاتش میکرد.

داستان اون دو نفر ،حتی شخصیت های ژوزه و استفن.....
حس عجیبی بهش میداد
انگار برقی از تمام وجودش رد میشد و حسی رو به جا میذاشت ولی هیچ توضیحی برای اون حس نبود.

و جین.....
هیچ جوره نمیفهمید اون پسر پررو و زبون دراز چرا ذهنش رو درگیر کرده.
ته قلبش انگار میشناستش ولی مدام عقلش بهش میگه که چطور ممکنه کسی رو از قلمرو همسایه، که برای مدتی هم خارج از کشور بوده ،بشناسه؟
ولی هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر به هیچ نتیجه‌ای راجب این حس آشنا نسبت به جین نمیرسید.

نامجون حالا دقایقی بود که به کل اون کتاب رو فراموش کرده بود و همونطور که به شمع خیره شده بود ذهنش رو جای دیگه‌ای فرستاده بود.
ولی صدای در اجازه کنکاش بیشتر به افکار نامجون نداد.

نامجون با تفکر به اینکه مثل همیشه مزاحم کوچولوش، تهیونگه ،اجازه ورود داد و کتاب رو بست و از جا بلند شد و به طرف در برگشت،ولی به جای تهیونگ، خاویر رو تو اتاق دید.

خاویر چند قدمی جلو اومد و نگاهی به سرتا پایه نامجون انداخت و با پوزخن ی روی لبش گفت:
«افسر،انگار خوب جا افتادی توی این قصر.»

نامجون هم که کلا از همون اول ،از خاویر خوشش نیومده بود ،بی تفاوت گوشه لباش رو به طرف پایین خم کرد و جواب داد:

«آره...خوبه،با شاهزاده خوب ارتباط گرفتیم تقریباً.»

خاویر به پوزخندش ادامه داد و به طرف مبل های تک نفره گوشه اتاق رفت و روش نشست و یک پاش رو روی پای دیگش انداخت :

«خوبه، ولی انگار یه چیزایی رو نمیدونی از قوانین سلطنتی.
البته طبیعیه ، کسی که تو زمین های کشاورزی بزرگ شده و بعد از اون هم با یه عده بچه سرو کله زده و تمام عمرش رو به کار با شمشیر و اسلحه گذرونده نباید هم این چیزا حالیش باشه.»

نامجون که به راحتی میتونست خرخرهٔ خاویر رو بیرون بکشه و با همون خفش کنه ،ارامش خودش رو حفظ کرد و روبه روش ، با همون ژست نشست و همونطور که بی توجه به خاویر، به انگشتاش نگاه میکرد گفت:

«از این حرفا چه مقصودی دارید؟من چه چیزیو تو قصر رعایت نکردم؟»

خاویر با همون پوزخند اعصاب خورد کنش جواب داد:
«تو یادت رفته باید به کسایی که مقام بالاتری ازت دارن باید احترام بذاری و تعظیم کنی افسر.»

با این حرف خاویر، نامجون خنده کوتاهی کرد و اینبار نامجون با پوزخند جواب داد:
«اینو که فراموش نکردم و مدام انجامش میدم،ولی اگر منظورتون به خودتونه که....
بعید میدونم این لازم باشه،خودتون گفتید افسر ، و اگر فراموش نکرده باشید من افسر ارشد گارد سلطنتیم و شما....»

Dagger Tears |•| اشک خنجرWhere stories live. Discover now