جین و نامجون کمی دورتر ،پشت صخره چشمه ، روبهروی هم ایستاده بودن .
جین دستش رو توی جیب شلوار خوشدوخت و جذبش فرو کرد و به صخره تکیه داد و سکوت رو شکست:
«جریان چیه؟!چرا تهیونگ باید از دستت فرار کنه؟!نامجون با کمی فاصله به تک درخت پشت سرش تکیه زد و با همون ژست جین جواب داد:
«نمیدونم،من فقط به تهیونگ گفتم که باید احتیاط کنیم و بهتره که فاصله دیدارامونو بیشتر کنیم.»جین با شنیدن این حرف کمی جدی تر شد و یه تای ابروش رو بالا فرستاد و گفت:
«اتفاقی افتاده که به این فکر افتادی؟»
نامجون شونه ای بالا انداخت و گوشه لبشو به دندون گرفت و بعد چند ثانیه گفت:
«نمیدونم، اون روز خاویر، دستیار پدر تهیونگ، اومد تو اتاقم و راجب اینکه منو تهیونگ مدتیه با هم بیرون میریم و چرا با اسب میریم و کجا میریم و کلا از این قبیل سوالا پرسید و بعدم رفت.
نمیدونم شاید حساسیت بیخود باشه ولی حس میکنم یه چیزی مشکوکه این وسط.
امیدوارم اینطور نباشه ولی فکر میکنم که پادشاه به چیزی شک کرده.»جین هم که بعد از اتفاق اونروز به این موضوع فکر میکرد سری تکون داد و بعد گفت:
«حس میکنم حق با توعه، دقیقا همون روز منو جونگکوک تو اتاق بودیم و راجب تهیونگ و جونگکوک صحبت میکردیم که حس کردم چیزی شنیدم و بعدش که چک کردم دیدم که دری که مطمعن بودن خودم بعد ورودم بستمش نیمه بازه.
حس میکنم بی احتیاطی کردیم و این وسط پادشاه هارو نسبت به خودمون مشکوک کردیم.
به قول تو باید حواسمونو بیشتر جمع کنیم.»نامجون هم سری تکون داد و به فکر فرو رفت.
بعد چند دقیقه سکوت نامجون دهن باز کرد تا سوالی که مدتیه ذهنش رو مشغول کرده بپرسه:
«جین تو از ماجرای ژوزه و استفـ..........»«جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!!!»
صدایی که جین رو فریاد میزد بین حرف نامجون رفت.
جین با چهرهای شوک زده ،پشتش رو از صخره جدا کرد و با نگرانی به نامجون نگاهی انداخت و با استرس گفت:
«جونگکوک....صدای جونگکوکهههه.....»نامجونم با نگرانی سری تکون داد و هر دو به سرعت به طرف چشمه دویدن.
لبه صخره نامجون ، جین رو عقب کشید و هر دو آروم از پشت صخره به طرف چشمه نگاهی انداختن....نامجون با چیزی که دید چشماش از تعجب درشت شد و آروم گفت:
«خدایه من اون خاویره...»
جین با حرف نامجون کمی از جا پرید و گفت:
«چی؟؟؟؟؟
چی داری میگی؟
خب چرا وایسادی؟ باید بریم کمکشون.»جین دست به شمشیرش برد و خواست که به طرف اون سه بره که نامجون مچ دستش رو گرفت و عقب کشیدش و به صخره چسبوندنش و بین خودش و صخره ،جین رو پین کرد و اروم گفت:
«الان نه جین.
خاویر به اون دوتا نمیتونه آسیب بزنه، یکیشون شاهزادشه و اونیکی هم شاهزاده سرزمینیه که باهاش در شرف جنگن پس نمیتونه کاری بکنه.
ما اگه الان جلو بریم برای جفتمون دردسر میشه ،بهتره که خاویر نفهمه ما هم با اون دو نفریم تا بتونیم زمانی که لازمه بهشون کمک کنیم.»

VOCÊ ESTÁ LENDO
Dagger Tears |•| اشک خنجر
Fanfic+یه افسانه قدیمی هست که میگن چهره کسی که توی این زندگی عاشقشیم میشه چهره خودمون تو زندگی بعدی. _پس من خیلی خوشبختم چون قراره تو زندگی بعدیم زیبا ترین آدم روی کره زمین باشم. +از کجا اینو میدونی؟! _چون قراره شکل تو باشم..... ~~~~~~~~~~♡~~~~~~~~~~ •|...