به حرفای اخر پارت دقت کنید!
🥀🌙
زنگ در به صدا در اومد و جین از جاش بلند شد و به سمت در رفت تا بازش کنه..
"جونا چقد زو-"
با دیدن تهیونگ دم در حرف تو دهنش ماسید، یه تای ابروش و بالا داد و اخمی رو پیشونیش نشست و گفت:
"چیزی شده؟"
تهیونگ لباش و تو دهنش کشید و بعد از مکثی گفت:
"جونی هیونگ گفت..بیام اینجا!"
جین با اخم و دست به سینه گفت:
"اگه نامجون نمیگفت نمیومدی آره؟!"
تهیونگ چشماش و تو حدقه چرخوند و گفت:
"وقتی اونجوری دعوام میکنی انتظار نداشته باش بیام پیشت!"
جین با اخمش توپید:
"بخاطر خودت بود! فک کردی من خوشم میاد باهات بحث کنم؟ تازه مامان بهم گفت دیشب و خونه نبودی،احیانا میشه بگی کجا رفته بودی؟"
تهیونگ دستاش و به کمرش زد و با لبای جلو اومده اش و عصبانیت گفت:
"اگه دم در نگهم داشتی تا بازخواستم کنی بگو مستقیم برم خونه! دیروز به اندازه کافی دلم و شکستی!"
جین با اخمش کنار رفت و در و باز کرد و تهیونگ با بغض وارد خونه شد و جین گفت:
"با کی اومدی؟ آخه ماشینت نیست!"
تهیونگ روی کاناپه نشست و زانوهاش و بغل کرد و با اخم و لبای آویزونش گفت:
"با جونگکوکی اومدم.."
جین روبروش وایساد و با بهت گفت:
"با جونگکوک؟ نگو که شب و اونجا موندی..."
تهیونگ نیم نگاهی به جین انداخت و گفت:
"اونجا..بودم!"
جین خنده هیسترکی کرد و دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید و گفت:
"از کی تا حالا انقد احمق شدی هان؟ بدون اینکه به من یا مامان و بابا خبر بدی میری خونه یه آلفا که از قضا یه بچه هم داره میمونی..محض رضای فاک...! تهیونگ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟!"
تهیونگ دستای کوچیکش و مشت کرد و بغض و صدای بلندی گفت:
"مشکل تو چیه هان؟ یه روز هی بهم تیکه میندازی که رو جونگکوک کراش دارم و یه روزم اینجوری میزنی تو سرم که یه آلفاست و خطرناکه..! احمق؟ نه احمق نشدم! درضمن من به بابا خبر دادم و گفتم شب و قراره خونه دوستم بمونم! این حتی خواسته خودم نبود چون به هانول قول دادم اونجا موندم و حدس بزن چی..جونگکوک جفتمه!
و توهم حق نداری انقد به من سخت بگیری و بهم بپیچی هیونگ! من خودم یه آدم مستقل و بالغم اینکه یه امگای لعنتیم باعث نمیشه که نفهمم و حواسم نباشه..چرا حواسم به کارایی که میکنم هست یکمم که شده راحتم بزار!!"

YOU ARE READING
𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎
Fanfiction"مغازه بستنی فروشی" تهیونگ امگایی که صاحب یه مغازه بستنی فروشیه... جئون جونگکوک الفایی که پدر مجرده. طی اتفاقی اونا همدیگه رو تو اون مغازه میبینن و چی میشه هانول،پسرش که فوبیا داره برای اولین بار از کسی خوشش بیاد و از همه مهمتر اون فرد کیم تهیونگ...