با حس دستی دور کمرش و بازویی که زیر سرش بود پلک های خسته اش و ازهم فاصله داد.چندین بار پلک زد و متوجه شد احساس بویاییش کاملا درست کار میکنه و این رایحه خنک یونگی و دستاشه که تو بغلش قفل شده.
به ارومی چرخید و تو تاریکی اتاق تونست نیمرخ یونگی رو ببینه و دوباره بغض کرد.حالا متوجه شده بود بیش از اونچه که فکرش و میکرد دلتنگ یونگی بود.
"بالاخره بیداری شدی پرتقال کوچولو.."
صدای خشدار یونگی رو شنید و با اینکه خیلی دلتنگش بود اما هنوزم باهاش قهر بود.
نگاهش و از یونگی دزدید و با صدای ارومش گفت:"اینجا چیکار میکنی؟ اصلا..اصلا کی اومدی؟"
"هممم بخاطر پرتقال کوچولوم اینجام چون دلم براش خیلی تنگ شده ولی خب ایشون خیلی نازنازیه و حالا حالاها باید نازش و بکشم.."
گوشه لبای جیمین کمی بالا رفت و خیلی آروم خودش و جلوتر کشید و سرش و تو سینه یونگی فرو برد و یونگی ریز خندید.
جیمین نیشگون ریزی از پهلوی یونگی گرفت و گفت:
"نخند عوضی میبینی منو به چه حال و روزی انداختی؟!"
یونگی هیسی کشید و کمی چرخید و آباژور کنار تخت رو روشن کرد.به جیمین که بهش خیره شده بود نگاه کرد میتونست ناراحتی رو تو چشمای امگاش ببینه و نفس آرومی کشید و گفت:
"من...متاسفم نمیخواستم تا اینحد پیش بره ولی بهم حق بده قاطی کنم..من واقعا از اون مردک خوشم نمیاد و مهمتر از همه خوشمنمیاد حتی تو دو متریت باشه"
جیمین نفس تندی کشید و گفت:
"خودتم خیلی خوب میدونی که به هیچ عنوان منطقی نیست! یونگی من جفت توام پس اون نمیتونه هیچکاری باهام داشته باشه و همونطور که میبینی سعی میکنیم حد خودمون و بدونیم و فقط مثل قبل ها عین دوتا پسرعمو باشیم
پس این افکار مزخرف و بی منطقت رو برای خودت نگه دار و کمتر مغرور باش!""بوس میخوام"
جیمین با بهت به یونگی خیره شد و گفت:
"اینهمه زر زدم برای کی بود؟ باید درجواب اینو بگی؟ اوه خدایا تو دیوونم میکنی"
یونگی آهی کشید و جیمین و بیشتر تو بغلش فشرد و گفت:
"بوسم و میدی یا نه؟"
جیمین نوچی کرد و گفت:
"نمیدم تا عذر خواهی نکنی هیچ چی درکار نیست!"
یونگی نفس کلافه ای کشید و گفت:
"نمیدی دیگه؟"
جیمین با تخسی سری تکون داد و یونگی دستش و از گردن جیمین بیرون کشید و اینبار روش خیمه زد و دستاش و دو طرف سرش گذاشت و به چشمای درشت شده جیمین خیره شد و گفت:

YOU ARE READING
𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎
Fanfiction"مغازه بستنی فروشی" تهیونگ امگایی که صاحب یه مغازه بستنی فروشیه... جئون جونگکوک الفایی که پدر مجرده. طی اتفاقی اونا همدیگه رو تو اون مغازه میبینن و چی میشه هانول،پسرش که فوبیا داره برای اولین بار از کسی خوشش بیاد و از همه مهمتر اون فرد کیم تهیونگ...