🥀 27🌙

10.4K 1.2K 138
                                    

بعد از دو روز شیفت شبانه روز تو بیمارستان،بالاخره کارهاش تموم شد و از بیمارستان خارج شد.
دو ساعتی که وقت خالی داشت رو چرت زده بود و حالا یکم سبک شده بود.
ساعت شش عصر رو نشون میداد و سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد.

حدود دو هفته ای از همه اون قضایا گذشته بود و تو این مدت چیزی که بیش از حد ناراحتش کرده بود مرگ ناگهانی سانگ‌هی بود.

درست دو روز بعد از تموم شدن راتش،هوسوک بهش زنگ زد و گفت باید به مراسم سوگواری سانگ‌هی بره و برای ادای احترام پیش خانواده اش بره.

وقتی همچین چیزی رو شنیده بود،احساس می‌کرد همه وجودش ته کشیده و وقتی دلیل مرگش رو پرسید،هوسوک گفت که خودکشی کرد.

و قرار اون روزشون رو یادش اومد،پس اشتباه نمیکرد.حرفای سانگ‌هی بوی خدافظی میداد.
و امیدوار بود دلیل خودکشیش بخاطر بیماری زمینه ای یا همچین چیزی باشه اما پزشکی قانونی همچین علائمی رو ندیده بود و دلیل خودکشیش مشخصا عمدا بوده و سانگ هی بدون هیچ بیماری جسمی ای اینکار و کرده بود.

اما پرونده پزشکی ای داشت که قبلا پیش روانپزشک می‌رفت و ظاهرا هیچ نتیجه ای نداشت و آخرش دست به خودکشی زده بود.

وقتی همه اینارو از هوسوک شنیده بود تهیونگ هم کنارش بود،تهیونگ بشدت ناراحت شده بود و حتی با اینکه بغض کرده بود جونگ‌کوک رو تو اغوشش کشید و سعی کرد ارومش کنه،بهرحال سانگ‌هی یه روزی بهترین و صمیمی ترین دوست جونگ‌کوک بود.

بعد از شنیدن اون خبر ناراحت کننده جونگ‌کوک به دیدن پدر و مادرش رفته بود،باهم حرف زده بودن و همه چیز بینشون حل شده بود اما به این معنا نبود که جونگ‌کوک بخشیدتشون و همه چیز خیلی خوب شده،نه! اونا هنوز ارتباط جدی ای باهم نداشتن و جونگ‌کوک داشت خودش رو قانع میکرد تا آروم آروم با همچین چیزی کنار بیاد و درآخر به پدر و مادرش گفت که قراره با تهیونگ ازدواج کنه و خانواده جدید و شادی رو بسازه و دوست نداره مشکلی پیش بیاد و میخواد همه چیز به خوبی پیش بره.

تو این مدت رابطه یونگی و جیمین جدی تر شده بود و درسته برای ازدواج زود بود اما یونگی جیمین رو مارک کرده و هنوز میخواستن باهم قرار بزارن تا به توافق کامل برسن تا بخوان ازدواج خوبی داشته باشن و بعدها پشیمون نشن.
هرچند همین الانشم پیوند قوی ای بین گرگ هاشون و خودشون بود و همدیگه رو دوست داشتن و تقریبا کنار هم زندگی میکردن.

جونگ‌کوک رمز در رو زد و وارد خونه شد،تک چراغی تو نشیمن روشن بود و نشون از این میداد که کسی خونه نیست،با شنیدن صدای پاهای کوچیکی نگاهش و کنجکاوانه تو خونه گذروند و با دیدن پاپی کوچولویی که تهیونگ برای هانول خریده بود لبخندی زد و گفت:

"عااا تان تو اینجایی پسر"

کت و کیفش و روی مبل گذاشت و رو زمین زانو زد و پاپی کوچولویی که موهای قهوه ای-مشکی داشت رو تو بغلش گرفت و نوازشش کرد و گفت:

𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎Where stories live. Discover now