با لبخند وارد اتاق دخترک شد و مادر و پدرش رو دید که بالاسرشن و دخترشون رو نوازش میکنن.
"به به جمعتون جمعه..مهمون نمیخواید؟!"
پدر و مادر دخترک بلند شدن و تعظیمی کردن و جونگکوک با لبخند دستای پدر و مادر مسن رو گرفت و گفت:
"لطفا اینکار و نکنید و راحت باشید!"
"خیلی ممنون دکتر جئون شما جون بچه ام رو نجات دادید.."
زن شیک پوش با چشمای اشکیش گفت و جونگکوک دستی به شونه های زن امگا کشید و گفت:
"من وظیفه ام و انجام دادم!"
بعد حرفش نگاهش و به دخترک داد و گفت:
"خیلی خب میبینم که پرنسسمون بالاخره بیدار شده! حالت چطوره پرنسس؟"
دخترک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
"من خیلی خوبم دکتر،ازت ممنونم که بهم کمک کردی"
جونگکوک با لبخندش دستی به موهای چتری دخترک کشید و گفت:
"من کمکت نکردم بلکه این خودت بودی که با بیماریت جنگیدی! تو دختر باهوش و شجاعی هستی و من بهت افتخار میکنم حتی پدر و مادرت هم بهت افتخار میکنن و عاشق پرنسسشونن.."
دخترک لبخند شیرینی زد و گفت:
"من..میتونم برم خونه؟!"
جونگکوک دست های کوچیک دخترک رو تو دستاش گرفت و گفت:
"البته که میتونی اما الان نه! باید یکم دیگه صبر کنی تا کاملا سلامتیت و بدست بیاری!"
لبای دخترک آویزون شد و گفت:
"اما من دلم برای اتاقم و عروسکام تنگ شده!"
جونگکوک آهی کشید و گفت:
"منم دلم برای عروسکام تنگ شده! سه روزه که نمیبینمشون!"
دخترک با بهت و چشمای گردش گفت:
"شما عروسک داری؟"
جونگکوک خندید و چشمکی زد و گفت:
"البته که دارم فک کردی فقط خودت داری؟ بله دوتا عروسک خوشگل و بامزه دارم که دلم خیلی براشون تنگ شده پس بیا باهم زودتر کارهامون و تموم کنیم و بریم دیدن عروسک هامون!"
دخترو خندید و گفت:
"کاش میتونستم عروسک هات و ببینم اخه آدم بزرگا عروسک ندارن شما اولین کسی هستی که میبینم عروسک داره!"
جونگکوک با لبخندش چشمکی زد و گفت:
"عروسک هامو بهت نشون میدم ولی قبلش بهم قول بده که برای سلامتیت تلاش میکنی و به حرف من و پرستار ها و بقیه دکتر ها گوش میدی!"
دخترک آهی کشید و گفت:
"باشه قول میدم! من..من دیگه نمیخوام خودم و مامان و بابا رو اذیت کنم پس..پس باید قوی بمونم!"
![](https://img.wattpad.com/cover/303290936-288-k645525.jpg)
YOU ARE READING
𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦 𝐒𝐡𝐨𝐩|✔︎
Fanfiction"مغازه بستنی فروشی" تهیونگ امگایی که صاحب یه مغازه بستنی فروشیه... جئون جونگکوک الفایی که پدر مجرده. طی اتفاقی اونا همدیگه رو تو اون مغازه میبینن و چی میشه هانول،پسرش که فوبیا داره برای اولین بار از کسی خوشش بیاد و از همه مهمتر اون فرد کیم تهیونگ...