Part 19

79 26 11
                                    

لوهان بخاطر درد وحشتناکی توی کمرش که حدود یک ساعت به سختی تحملش کرده بود، بلاخره ساعت ده صبح به زور لای چشم هاش رو باز کرد و سریعا دنبال آلفا گشت ولی کسی روی تخت نبود.

اینبار چشم هاش رو کامل باز کرد و با اتاق کاملا خالی رو به رو شد. زیر شکمش تیر میکشید و سوراخ مقعدش وضعیت وحشتناکی داشت؛ علارغم همه ی اینها، ترسناکترین حقیقتی که لوهان تازه باهاش مواجه شده بود، رایحه ی قهوه ای بود که منشأش، بدن خودش بود!

تازه به یاد می اورد که دیشب، رسما جفت سهون شده بود. اینکه از حالا رایحه های مخصوصشون روی بدن همدیگه میموند و هر آلفا و امگای دیگه ای به اونها، به چشم یه شخص جفتدار نگاه میکنه.

همه ی اینها زیبا بودن؛ ولی نه برای یه امگای شونزده/هفده ساله ی دبیرستانی که بدون اجازه ی مادرش حتی حق نداره تا سر کوچه بره و تازه اولین هیت زندگیش رو گذرونده بود. اگر سهون کمکش نمیکرد، چه بلایی سرش میومد؟

پسر موصورتی سعی کرد تصور نبود سهون رو از سرش خارج کنه و به سختی سرجاش نشست. آلفا حتما توی آشپزخونه مشغول بود! به هرحال نمیتونسته که توی همچین وضعیتی ترکش کنه؛ میتونست؟

"سهونا" لوهان بلند صدا زد ولی هیچ جوابی نشنید و این نگران ترش کرد. سعی کرد به سختی از جاش تکون بخوره که با یاداوری چیزی، سریعا نگاهش رو به سمت عسلی کنار تخت کشید. چرا روی اون کوفتی هیچ اثری از یه کاندوم نبود؟ این یعنی... دیشب... بدون کاندوم... چیکار کرده بودن؟

تقریبا قلبش ایستاده بود که صدای قدم های سریعی که از پله ها بالا میومدن رو شنید و آرامشی توی وجودش حکم فرما شد. سهون همینجا بود؛ سهون اینجا بود که بهش تکیه کنه. آلفا همیشه میتونست به امگاش کمک کنه.

امگا پتوی روی تنش رو مرتب کرد و منتظر موند تا آلفا با نگاه نافذش وارد اتاق بشه و به تمام نگرانی هاش بخنده و بهش تضمین بده که هیچ اتفاق بدی نمیفته ولی وقتی در اتاق به جای سهون، توسط مادر نگران و عصبانیش باز شد، همه ی احساسات بدش به توان دو بدتر شدن.

نه لوهان میتونست چیزی بگه و نه مادرش. جفت گیری، چیزی نبود که توانایی مخفی شدن داشته باشه. هر امگا یا آلفایی میتونست متوجه بشه آلفا یا امگای دیگه ای، جفت داره یا نه و حالا این رایحه ی قهوه ی شدید، لباسهای پخش شده روی زمین و تن لخت لوهان روی تخت... خانم لو برای همیشه پسر باکره اش رو از دست داده بود!

"اینجا چه خبره؟" خانم لو با لحنی که با شخصیت مهربون و صبورش، تفاوت زیادی داشت پرسید و لوهان ناخودآگاه پتو رو روی بدنش بالاتر کشید.

"م-من... م-ما.." لوهان سعی کرد چیزی بگه ولی قبل از اینکه ادامه ی جمله رو توی ذهنش آماده کنه، دیدش تار شد و قطره های درشت اشک بلافاصله صورتش رو پوشوندن. دست های کوچکش که به گوشه های پتوش چنگ میزدن، میلرزیدن و هیچ اختیاری توی کنترل گریه اش نداشت.

【 Addicted 】(HunHan.ver)Where stories live. Discover now