Part 10

132 37 3
                                    

بکهیون زنگ در رو به صدا دراورد و مدتی منتظر موند تا دوستش در رو به روش باز کنه تا بتونه وارد بشه. حدس میزد خانم لو خونه نباشه که لوهان انقدر بی پروا ازش خواسته بود تا به خونه اش بره وگرنه در مواقع عادی، شک داشت مادرش اصلا اجازه ی ورود کسی رو به خونه اش بده! انتظارش طولی نکشید که در باز شد و به محض ورودش به ساختمون، طوری رایحه ی امگایی دریا و گل لاوندر لوهان توی مشامش پیچید که حس کرد دوستش توی خطره. برای همین سریع از پله ها بالا دوید و طبق تصورش، با در باز خونه مواجه شد.

وارد سالنی که با مبل های قهوه ای کوچک دور تا دورش تزئین شده بود، شد و نگاهش رو دور خونه چرخوند تا کوچکترین اثری از دوستش پیدا کنه. تلویزیون روشن بود و انیمه ی spirited away رو نشون میداد اما هیچکس درحال تماشا کردنش نبود.

دوتا پنجره ی بزرگ سالن باز بودن و باد، پرده های کرم رنگ رو به حرکت درمیاورد و باعث میشد پرده ها ملایم به گل های صورتی و بنفش توی گلدونها برخورد کنن.

صدای گریه ی چیهیرو، نقش اصلی انیمه ی درحال پخش توی سکوت فضا پیچیده بود و بکهیون به دلایلی، نمیتونست از جاش تکون بخوره تا دنبال دوستش بگرده. مثلا یکی از دلایلش، نکو، گربه ی نارنجی مادر لوهان بود که حدود پنج متر جلوتر ازش داشت با یه کلاف نخ قرمز بازی میکرد و ترس امگای موآبی از حیوانات، بهش اجازه جلوتر رفتن نمیداد.

با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه تا دیر نشده به خونه برگرده که صدای ناله ی لوهان از جایی نزدیک بهش، توجه ش رو جلب کرد و باعث شد سرش رو به سمت آشپزخونه، جایی که حدس میزد صدا از اونجا اومده باشه، چرخوند.

"لوهان، تو توی آشپزخونه ای؟" بکهیون همینطور که قدم های محتاطش رو از ترس نکو، آروم برمیداشت تا توجهش رو جلب نکنه، با صدای نسبتا بلندی پرسید و فقط صدای ناله ی لوهان شدت گرفت. قلب امگای موآبی از شنیدن اون صدا لرزید و باعث شد بیخیال اون گربه ی خبیث بشه و با عجله به سمت جایی که احتمال میداد دوستش اونجا باشه، به راه افتاد.

"لو-لوهان-اه!" بکهیون با دیدن امگای موصورتی، درحالی که روی زمین نشسته بود و با بغض سرش رو میمالید، زمزمه کرد و به سمت پسر حرکت کرد. "چیشده؟" همینطور که به اطراف نگاه میکرد تا شاید خودش زودتر جواب سؤالش رو پیدا کنه، پرسید و لوهان بدون هیچ حرفی، فقط انگشت اشاره ی کوچیکش رو به سمت در کابینت باز بالای سرش گرفت و بکهیون حدس زد که سر دوستش باید به لبه ی همون در کابینت برخورد کرده باشه.

با لبخندی از روی آرامش خیال، بدن ظریف دوست توی هیتش رو سفت در آغوش کشید و آروم به نوازش کمرش مشغول شد. "تو نباید اینقدر اطرافیانت رو نگران کنی؛ باید بدونی چقدر درموردت حساسیم و دست از اذیت کردنمون با بی اهمیتی نسبت به خودت برداری!" پسر بزرگتر مثل مادرها گوشزد کرد و لوهان حس خوبی از اون حرفها گرفت.

【 Addicted 】(HunHan.ver)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu