Part 22

81 20 0
                                    

لوهان تمام مدتی که رفت حموم، هودی آبی و شلوار جینش رو پوشید و توی خیابون منتهی به کافه قدم میزد به حرفی که ممکن بود از چانیول بشنوه فکر میکرد. اولین باری که چانیول رو از نزدیک دیده بود توی کافه ی سهون، روزی بود که با بکهیون به اونجا رفته بودن و آخرین بار هم توی خونه ی خودش اون پسر رو ملاقات کرده بود ولی روی هم رفته مکالمه ی زیادی با هم نداشتن.

تنها نظریه ای که به ذهنش میرسید این بود که اتفاقی برای بکهیون افتاده یا میخواد درمورد بکهیون ازش چیزهایی بپرسه. هرچند با شناختی که از اون پسر داشت میدونست اون هرکاری که دلش بخواد انجام میده و لازم نیست به جای بکهیون، سؤالاتش رو از لوهان بپرسه ولی توی اون مدت کم لوهان به هیچ چیز دیگه ای نمیتونست فکر کنه وقتی از سر خیابون دیوار های شیشه ای کافه ی سهون توی دیدش قرار گرفتن تازه متوجه شد داره به کجا میره. توی این مسیر، آشناهای زیادی از کنارش رد شده بودن و امگای موصورتی اصلا نتونست بفهمه که اونا متوجه رایحه ی عجیبش شدن یا نه نمیتونست بابت این اتفاق از دست آلفا دلخور باشه. ته دلش از عاجز بودن بیش از حدش متنفر بود ولی از طرفی میخواست گذشته اش رو دور بریزه. 

این حرفی بود که کیونگسو هیونگش گفته بود ولی رایحه ای که داشت، جفتش، اونها تا ابد روی بدنش حک شده بودن؛ چطور میتونست به همین راحتی بیخیالش بشه؟ اصلا چرا راضی شده بود که دوباره به همون مکان برگرده؟

وقتی به در کافه رسید افکارش هم کم کم آروم گرفتن. آروم هلش داد و بعد از وارد شدن بلافاصله آلفا رو از موهای شرابیش تشخیص داد و بدون هیچ نگاهی به اطراف به سمتش حرکت کرد و رو به روش نشست.

"سلام. متأسفانه اصلا حواسم نبود که بپرسم هیتت تموم شده یا نه؛ ولی به نظر میرسه که شده! حالت خوبه؟" چانیول با لبخند بزرگی که چهره ی بی احساسش رو خیلی تحت تأثیر قرار داده بود پرسید و لوهان با خجالت کمی سرجاش جا به جا شد. استرس عجیبی داشت و آرزو میکرد اصلا پیام چانیول رو امروز سین نمیکرد!

"ب-بله." با صدای آرومی جواب داد و چشمهاش رو برای مدت کوتاهی بست. اینجا همیشه بوی قهوه و شکلات میداد ولی این عطرها فقط یاد یه نفر مینداختش. کسی که علاقه ای نداشت دوباره با فکر کردن بهش خودش رو آزار بده.

"اوه خب بهتره به جای حاشیه های الکی بریم سراغ اصل ماجرا چون در هرحال حرف های زیادی برای زدن داریم. حدس میزنم هیچ ایده ای از دلیلی که بخاطرش میخواستم ببینمت نداری. ببین لوهان من میدونم تو سهون رو دوست داری و به وضوح رایحه ی گندش رو از بدن تو حس میکنم. در این مورد چیز خاصی هست که بخوای بگی؟" چانیول سؤالش رو با بی میلی پرسید و برای مدتی سکوت کرد تا شاید پسر کوچکتر که با شنیدن حرف های آخرش، کمی مبهوت شده بود به حرف بیاد.

از وقتی وارد شده بود به جز سولار هیچکس دیگه ای داخل کافه نبود و فکر هم نمیکرد اگر سهون بیرون این ساختمون باشه زودتر از غروب برگرده. به هرحال آرزو میکرد اون دوست لعنتیش یه جایی همین نزدیکیا باشه و بشنوه؛ دلش نمیخواست بعدا به جرم شست و شوی ذهنی از گروه بیرون انداخته بشه!

【 Addicted 】(HunHan.ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora