Part 23

84 18 0
                                    

"لو...لوهانی؟" بکهیون به محض باز شدن در، با هیجان خواست دوستش رو صدا بزنه ولی هیجانش با دیدن رنگ مشکی موی دوستش به کلی از بین رفت و فقط تونست با تعجب اسمش رو زمزمه کنه.

"خوش اومدی. بیا بالا" لوهان با مهربونی گفت و خودش جلوتر به سمت اتاقش توی طبقه ی بالا به راه افتاد. بکهیون به وضوح روزی که لوهان چرت و پرت هایی درمورد رنگ صورتی موهاش گفته بود رو به یاد می اورد؛ بهشون گفته بود که نمیخواد به رنگ های تیره عادت کنه و حالا اون رنگ مشکی، تیره ترین رنگی بود که امگای موآبی توی زندگیش دیده بود.

"نگرانت بودم، حس کردم مدتهاست ازت خبر ندارم." لوهان وقتی بلاخره روی تختش نشست، رو به بکهیونی که معذب جلوی در ایستاده بود گفت و با تکون دادن سرش بهش اشاره کرد که جلو بیاد و روی تخت بشینه.

"ولی آخرین باری که با هم حرف زدیم روزی بود که با چانیول و سهون اینجا بودیم!" بکهیون بعد از اینکه کنار لوهان نشست، آخرین دیدارشون رو یادآوری کرد و تازه متوجه خوراکی های رنگارنگ و دسته های ps4 روی میز گوشه ی اتاقش شد. با تعجب به سمت لوهان برگشت ولی قبل از اینکه بتونه سؤالی بپرسه، پسر کوچکتر زودتر به حرف اومد.

"یه مهمونی دو نفرست خب بدون تجهیزات که نمیشه" لوهان به شوخی توضیح داد و بالشت کنارش رو به سمت بک پرت کرد و بلند شد تا دسته ها رو برداره.

"بیا یه دست بازی کنیم؛ اگه من بردم بهت یه چیزی میگم و تو باید جوری رفتار کنی که انگار نشنیدیش؛ اگر هم تو بردی میتونی حرفی بزنی که من هیچ سؤالی درموردش ازت نپرسم. میتونه هر چیزی باشه مثلا اعتراف."

لوهان صادقانه توضیح داد و لحظه ای نگذشت که صدای قهقهه ی بکهیون توی اتاق پیچید.

"اعتراف؟ من... به تو؟" بکهیون بین خنده هاش به لفظ عجیبی که لوهان به کار برده بود اشاره کرد و امگای مومشکی از خجالت سرش رو پایین انداخت.

"منظورم اون مدلش نبود... اصلا چرا.. نمیخوام! اصلا قهر میکنم."

لوهان مثل بچه ها غر زد و پشتش رو کرد تا از اتاق بیرون بره ولی بکهیون سریع از جاش بلند شد و دستش رو گرفت.

"شوخی کردم. با شرطت موافقم ولی از الان باید بگم که به عنوان جایزم توت فرنگی و نوتلا هم میخوام." بکهیون با جدیت گفت و جلوتر از لوهان، به سمت طبقه ی پایین به راه افتاد.

"زیادی از خودت مطمئنی" لوهان با حرص ساختگی ای توپید ولی در حقیقت قصد خودش هم از قبل، باختن بود. میخواست از بکهیون یه چیزی-هرچیزی!- بشنوه. سخت بود عکس العملی نشون نده ولی اینکه میخواست چیزایی که توی ذهنش بودن رو از زبون دوستش بشنوه به نظرش ارزشش رو داشتن بیست دقیقه ی بعد، لوهان با حیرت به صفحه ی تلویزیونی که نشون میداد با اختلاف یه گل برده خیره شده بود و نمیتونست حتی پلک بزنه. برده بود؟

【 Addicted 】(HunHan.ver)Where stories live. Discover now