Red Alpha 01

675 136 24
                                    

خیلی سال قبل زمانی که حتی پدر و مادر من هم به دنیا نیومده بودن کل دنیا و موجوداتش توی صلح زندگی میکردن و کنار هم بدون هیچ دعوا و درگیری ای در آرامش به کارهاشون میرسیدن.
گرگا توی پک هاشون بودن ،پری ها توی جنگل های دور و آدم ها توی روستاهاشون.
تا اینکه یه امگا تصمیم گرفت برخلاف انتخاب خاندانش عاشق پسری از اونطرف جنگل یاقوت بشه روزها و شب ها بین مردم پک اش دعوا و درگیری بود تا اینکه این درگیری به دوتا پک و در آخر به کل جنگل رسید.
وقتی جنگ حسابی بالا گرفت پای آدم ها هم بهش باز شد و نتیجه اش خون های زیادی بود که بیگناه و بی دلیل ریخته شد. از اون زمان مردم جنگ زده و آسیب دیده به دوتا خاندان بزرگ باقی مونده پناه آوردن و سرزمین گرگ ها به دو دسته تقسیم شد.
بخاطر ناراحتی مردم از اون دختر تمام امگاها برای مردم بی ارزش شدن و آسیب دیدن گرچه به مرور رفتار مردم با امگاها بهتر شد اما چیزی که هیچ وقت از بین نرفت دسته بندی ای بود که از اون زمان به وجود اومد.
دسته های بر اساس قدرتشون از هم فاصله گرفتن و تا به امروز هم همین بوده و ....
-ماما بیخیالش ،حداقل یه قصه جدید براشون تعریف کن این دیگه زیادی قدیمیه.
پسر جوونی که سمتشون میومد با خنده گفت و توجه امگای پیر رو به خودش جلب کرد.
توجهی که چاشنیش یه لبخند عمیق شد و چروک های صورت پیرزن رو که نشونه تجربیات زیادش بود رو به رخ کشید.پیرزن پسر رو با خوشحالی به آغوش کشید و ضربه نه چندان محکمی به شونه اش کوبید.
-این قصه نیست بچه ،این حقیقتیه که تمام گرگ ها باید بدوننش تا شاید بلاخره یکیشون اونقدر شجاع باشه تا برای تغییر دادنش یه کاری کنه.
بلاخره یه روز باید طلسم نحس این تفاوت بشکنه و اونوقت دوباره صدای خنده از سر شوق و خوشبختی توی کل جنگل بپیچه.
سوهو که با حرف امگای پیر موافق بود سری تکون داد.
-میشه ماما ،بلاخره یه روز همه چیز درست میشه.یکی از همین بچه ها بلاخره اونقدر شجاع از آب درمیاد که برای تغییر دادن قانون های مسخره بجنگه.
سوهو آه کشید ،ازاینکه خودش این شجاعت رو نداشت ناراحت و خجالت زده بود این شرم آور بودکه به انتظار یه نفر دیگه نشسته تا یه روز بیاد و این مشکل رو حل کنه.
-من ...من ..هیون قول میده صلح رو برگردونه قول میده شجاع هم باشه. ....اووم هیون حتی حاضره دنبال صلح بگرده فقط...فقط میشه بهم بگین کجا رفته چون آدرسش رو بلد نیستم.
پیرزن و آلفای جوان با دیدن قیافه مصمم پسر بچه به خنده افتادن ،آلفا از بین بچه با احتیاط سمت بکهیون رفت و بالای سرش ایستاد.
-پس بک بک کوچولوی ما اینجا قایم شده بود؟
پسر کوچولو لبخند ترسیده ای زد و سعی کرد از یه گوشه راه فراری پیدا کنه اما خیلی سریع توی دست های بزرگ برادرش اسیر شده بود و داشت روی شونه اش سمت خونه میرفت.
-هیونگ...هیونگی بذارم زمین
بکهیون با التماس گفت و دست و پا زد.
-آروم بگیر بچه
سوهو هشدار داد و ضربه آرومی روی باسن نرم و کوچولوی بکهیون زد ،چون اون بچه دردسر ساز میتونست با تکون خوردن هاش از روی شونه اش پایین بیوفته و آسیب ببینه.
-هیونی اروم بگیر ،هیونگ میدونه چرا میخوای فرار کنی.
حرف سوهو باعث شد پسر بچه سرجاش ثابت بمونه
-لازم نیست از چیزی بترسی ،هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته.
سوهو وقتی هق هق ضعیف برادرش رو شنید شوکه ایستاد و خیلی سریع بکهیون رو زمین گذاشت و خودش هم جلوش زانو زد.
-هی فسقلی چی شده چرا داری گریه میکنی؟
بکهیون با دست های کوچیکش گونه های سرخ و خیسش رو پاک کرد.
-هیونگ اگه...اگه آلفا نباشم چی ؟اونوقت دیگه بقیه دوسم ندارن ...من ...من نمیخوام امگا باشم ...اونوقت بچه ها مسخرم میکنن ...همین الانم همه بهم‌ میگن امگا چون قدم خیلی کوتاهه.
سوهو شوکه از تفکرات پسر کوچیکتر اشک های جدید روی گونه هاش رو پاک کرد.مگه امگا بودن چه بدی ای داشت که بک انقدر ترسیده بود.
-به هیونگ اعتماد کن بک ،منم اونقدرا قد بلند نیستم اما یه آلفام ،بعدشم اصلا مهم نیست که تو یه آلفا بشی یا بتا و یا حتی امگا هیونگ همیشه دوست داره.
سوهو از فهمیدن اینکه بقیه جرات میکردن برادر کوچولوش رو اذیت کنن اخم کرد.
-مهم نیست که جادوگر چی بگه تو هر چی که باشی برای من همیشه داداش کوچولوی ارزشمندم باقی میمونی ،داداش کوچولوی قوی ای که من عاشقشم و هرکی اذیتش کنه رو تنبیه میکنم.
سوهو بکهیون رو درک میکرد ،خودش هم اون روز لعنتی که تمامش رو استرس کشیده بود تا ماهیت گرگش رو تشخیص بدن رو به یاد داشت.
شاید حق با ماما بود باید یکی طلسم این تفکرات احمقانه رو میشکست چون مهم نبود یه امگا باشی یا بتا توی یه انسان باشکوه و ارزشمندی ،پر از زیبایی و استعداد ،اما اینکه صرفا ماهیت گرگت باشه که جایگاهت رو تعیین کنه یه ظلم بزرگ بود.
-حالا میای با هیونگ بریم ؟
بکهیون با تردید و چشم های خیسش سری تکون داد و دستش رو توی دست های گرم هیونگش گذاشت تا سمت ترسناک ترین جای پک بره همراه هیونگش کسی که آلفای بعدی پک بود و بکهیون بهش افتخار میکرد.
بکهیون هم میترسید و هم خوشحال بود که پدر و مادرش هردو آلفا هستن اینجوری شانسش برای آلفا یا بتا شدن بیشتر میشد و دیگه این ترس رو نداشت که بخاطر هویت گرگش بهش بگن ضعیف یا بدرد نخور.
هرچقدر هم که پدر و برادرش برای تغییر تفکر مسخره اهالی پک تلاش میکردن بازهم این تفکر قدیمی با مردم باقی میموند که آلفاها چون قوی ترن برترن و مهم نبود که بتاها چقدر باهوش باشن یا امگاها چقدر مهربون و با استعداد.

با ورود به چادر و فرو رفتن بوی تیزی توی دماغش به سرفه افتاد و اخم کرد و به وسط چادر که با آتش روشنی که ازش دود بلند میشد اشغال شده بود روبرو شد.
بچه ها حق داشتن که میگفتن جادروگر پک دیوونه اس و بکهیون هم بهشون حق میداد مخصوصا با چیزی که داشت از چادرش میدید اصلا کدوم موجود عاقلی توی یه چادر لعنتی که پر از پوستین و پارچه بود آتیش روشن میکرد ،تازه بخش عجیب ماجرا اینجا بود که توی تمام چادر از عروسک و صورتک های ترسناکی که بکهیون عمرا دلش میخواست از نزدیک ببیندشون پر بود ،البته خود جادوگر هم زیاد تفاوتی با محیط ترسناک و تاریک چادرش نداشت.
-بیا جلو آلفا زاده
با صدا شدنش توسط پیرمرد ترسناک گوشه چادر موهای تنش سیخ شد و لرزی که از بدنش رد شد رو حس کرد حتی اون باری که بخاطر دنبال کردن یه خرگوش گم شده بود و توی برف مونده بود هم انقدر سردش نشده بود.

با فشاری که سوهو به شونش داد جلو رفت و اونجا بود که تازه پدر و مادرش رو دید که هر دو با لبخند و جدیت گوشه ای از چادر روی خز قهوه ای رنگی نشسته بودن و نگاهش میکردن.
پیرمرد ترسناک چاقوی جواهر کاری شده ای توی دستش بود و همین بکهیون رو بیشتر میترسوند اگه بهش حمله میکرد چی؟
-برو جلو پسرم
با شنیدن صدای جدی پدرش تمام فکر و نقشه هاش برای فرار از چادر از توی سرش پر کشید و چاره ای واسش باقی نموند نمیتونست بترسه و اونا رو نا امید کنه پس چند قدم باقی مونده رو هم تند ولی با ترس جلو رفت.
-بکهیون تو امروز به جایگاه ویژه ای رسیدی جایگاهی که پایه های بلوغت رو بنا میکنه به خودت افتخار کن و دستت راستت رو بهم بده.
صدای لعنتی جادوگر بکهیون رو یاد وقتایی که ماما براشون داستان ترسناک تعریف میکرد و صداش رو شبیه هیولاها میکرد مینداخت ،بکهیون با ترس دستش رو جلو برد و به حرکت دست های استخونی که برای گرفتن دستش جلو میومدن نگاه کرد.صدای پچ پچ مانند جادوگر توی فضای ساکت چادر پخش میشد و این بکهیون رو بیشتر میترسوند.اگه بخاطر پدرش و آموزش هاش بعنوان پسر لیدر پک نبود تا الان هزار بار با ترس و گریه از چادر بیرون دویده بود اما یه بیون بودن وادارش میکرد سرجاش محکم بایسته.
پیرمرد بلاخره چاقوش رو به نوک انگشت بکهیون نزدیک کرد و قبل از اینکه پسر کوچولو فرصت فرار پیدا کنه مچش رو محکم گرفت.
-آیییی..
بکهیون با بریده شدن نوک انگشتش نالید اما سریع ساکت شد نباید ضعیف به نظر میومد اگه وانمود میکرد قویه شاید توی نتیجه تاثیر داشت.
جادوگر قطره های خونش رو توی کاسه کوچیکی جمع کرد و بعد با سرعت حلزون وارش سمت آتیش وسط چادرش رفت و همزمان با سریعتر شدن پچ پچ هاش که بکهیون حتی یکی از کلماتش رو هم متوجه نمیشد خونش رو روی چوب ها ریخت.
بکهیون به تغییر رنگ های آتش از قرمز به طلایی و از طلایی به سبز نگاه میکرد و کم مونده بود زیر گریه بزنه ،همه چیز انگار روی دور آهسته بود و کلافه بودن پدر و مادرش رو راحت حس میکرد ،تنها دلگرمیش توی اون لحظات زجرآور لبخند گرم و آرامش بخش هیونگش که طرف دیگه چادر بی صدا ایستاده بود ،بود‌.

Red Alpha 🐺🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora