"Part 21"

346 67 19
                                    

"Jungkook"

پلیس سعی کرد یونگی رو پیدا کنه اما چیزی از خونه ی خواهر یونگی دستگیرشون نشد. حالا نزدیک کریسمسه و این سه ماه به سرعت گذشت سه ماه به سرعت گذشت. تهیونگ بخاطر نمایش گریس خیلی ناراحت بود. سعی کردم یکم بخوابم اما تنها تونستم گریه کنم. لباس یونگی رو بغل کردم و گریه کردم.
"خیلی دلم برات تنگ شده!" 
فقط میدونم که یونگی زنده ست اما می‌تونستم دردی که می‌کشه رو حس کنم. 
"جونگ کوک؟"
صدای آرامش بخش ته رو شنیدم. 
"دلم براش تنگ شده!"
گفتم و بیشتر گریه کردم. 
بغلم کرد و گفت.
"شش عزیزم، اون حالش خوبه!"
........

"YoonGi"

بعضی وقتا بهم اجازه میده روی زمین بخوابم، بهتر از بسته شدنه. نیمه شب بیدار شدم و حس عجیبی رو تو شکمم حس کردم. 
زمزمه کردم.
"خوب میشی کوچولو!"
صدای یونسو را شنیدم. آهسته بلند شدم. جیغ زد و بهم سیلی زد.
"چرا چاق شدی؟!" 
روی زمین افتادم و زمزمه کردم.
" لطفا بهم آسیب نرسون، به اونا آسیب میزنی!"
"اوه به دوست پسرات، ها؟" 
"ن - نه."

"My 2 Teachers"Where stories live. Discover now