"Part 7"

694 139 10
                                    

"Taehyung"

وارد خونه شدم
"خیلی هرزه ای یونگی!"
پدرش گفت. موهاش رو کشید و انپاختش زمین. مرد بزرگتر رو هل دادم و ازش دورش کردم. یونگی رو‌ از روی زمین بلند کردم و سمت ماشین دودیدم. یونگی رو روی صندلی عقب کنار جونگ کوک گذاشتم و دور شدم.
"چه اتفاقی افتاده ته ته؟"
جونگ کوک نگران بود.
"یونگی، چرا در مورد پدرت به ما نگفتی؟"
پرسیدم. اون فقط ساکت موند.
"یونگی چی شده؟"
جونگ کوک پرسید. جواب دادم
"پدر یونگی بهش آزار فیزیکی میرسونه!"
جونگکوک یونگی رو بغل کرد.
"عسلم چرا بهمون نگفتی؟"
"من، من ف...فقط ت...ترسیدم."
و بعد ساکت شد. پرسیدم.
"از چی؟"
"زمانی ما یه خانواده کامل بودیم، مامانم وقتی دو سالم بود، فوت کرد، برای همین خیلی ازش خاطره ندارم و به یاد ندارمش. من یه خواهر بزرگ داشتم. اون برای من مثل مادر بود. من خیلی دوسش داشتم. من یه مادر ناتنی هم داشتم. اون پدرم رو سمت کار های خلاف کشوند. وقتی اون به زندان افتاد، پدرم شروع به نوشیدن و مصرف مواد کرد. یه بار میخواست من رو بکشه اما خواهرم نجاتم داد، ولی بابا کشتش. اون فقط یک سال زندان افتاد."
شروع کرد به گریه کردن. به جونگ کوک نگاه کردم و اون سرشو تکون داد.
"دوست داری با ما زندگی کنی سوییتی؟"
پرسیدم و ماشین رو نگه داشتم.
"من نمیخوام مزاحمتون بشم."
جواب داد.
"نه تو مزاحم نیستی، ما میخوایم مراقبت باشیم و عاشقتیم! "
جونگکوک گفت. اون لبخند زد.
"ب...باشه، من میتونم باهاتون زندگی کنم."
از ماشین پیاده شدیم و وارد خونه ی خودمون شدیم. یونگی گفت.
"وااااو، اینجا خیلی بزرگه!"
ادامه داد.
"حالا من کجا بخوابم؟... من می تونم روی مبل بخوابم!"
"نخیر، تو پیش ما میخوابی!"
جونگکوک گفت و من خندیدم.
"خوابم میادش!"
یونگی گفت.
________________♡︎___________________

پارت ها کوتاهه و قسمت های انگستش رو نمایان کردیم... میرم بخوابم بقیه رو فردا میزارم!
بیست و پنج پارته و من تا پونزده رو فردا میزارم، به امید خدا!
قبل از خواب میخواستم این تبلیغ رو‌بهتون نشون بدم، شاید من منحرفم آماااا... واقعا یه جوریه⁦✧◝(⁰▿⁰)◜✧⁩

نظر های گوگولی تون رو فراموش نکنید ⁦(ʘᴗʘ✿)⁩

"My 2 Teachers"Onde histórias criam vida. Descubra agora