"Part 14"

562 100 9
                                        

"JungKook"

یونگی هنوز کمی مریض بود. گفت.
"جونگ کوک گلوم درد می‌کنه و حس می کنم سرم داره منفجر میشه."
"عزیزم، بذار برات دارو بیارم."
گفتم و بلند شدم تا به سمت حمام برم.
'تهیونگ کجاست؟'
باخودم فکر کردم. صدای باز شدن در رو شنیدم. قرص ها رو برداشتم و به سمت در رفتم.
تهیونگ اونجا ایستاده بود، توی هفته این اولین بار بود که خونه نبود. لبخند زدم، اما بعد یه هیکی تازه دیدم و متوجه شدم لب هاش قرمزه.
اول دویدم پیش یونگی و دو تا قرص بهش دادم و بعد دویدم پیش تهیونگ.

________________♡︎___________________

"عزیزم... یونگی چه احساسی دارد؟"
ته نگران به نظر می رسید.
"چرا بهش اهمیت می دهی؟"
من خیلی عصبانی بودم.
"منظورت چیه عشقم؟ البته که اهمیت میدم!"
لبخند زد.
"من رو اینطور صدا نکن و جرات نکن یونگی رو لمس کنی!"
با عصبانیت گفتم.
"چرا عصبی هستی؟"
پرسید.
"تو فکر می کنی من نمیدونم که به من و یونگی خیانت می کنی؟"
گفتم.
"ت...ته؟ جو-جونگ-کوک؟"
صدای ملایمی شنیدم. یونگی خواب آلود به نظر می رسید.
"یونگی، برگرد بخواب، بزرگترها باید صحبت کنن!" تهیونگ گفت.

"من بخشی از این رابطه ام، من 16 سالمه و آره شما ها بالای 20 سال سن دارید اما نباید من رو از خودتون دور کنید!"
یونگی گفت.
"یونگی، تو خیلی مریضی لطفا برو بخواب."
ته گفت.
"فکر میکنی من یک احمق لعنتی ام؟! میدونم داری به ما خیانت میکنی!"
داد زد.
"یونگی برو بخواب!"
تهیونگ گفت و دستش رو روی شونه یونگی گذاشت.
"بهش دست نزن!"
داد زدم.
"جونگ کوک نکن."
یونگی به من گفت.
" چی کار کردم؟"
پرسیدم.
"یونگی برو بیرون!"
"یونگی این کار رو نکن!"
"یونگی این اشتباهه!"
گفت.
"یونگی تو نمی فهمی، و این کار را نکن!"
گفتم.
"و دوباره!"
داد زد.

________________♡︎___________________

خب حالا با توان بیشتری میتونید اون زنیکه رو فحش بدید 🙂🙂

"My 2 Teachers"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora