قسمت پنجم
چانیول با رفتن سهون، به بکهیون نگاه کرد.
-برادرت فکر میکنه من بهت تجاوز میکنم؟
بکهیون که نگاه ناراحت چانیول رو دیده بود، از روی صندلیش بلند شد و بین پاهاش چانیول ایستاد.
-سخت نگیر ددی. اون فقط زیادی نگرانه. من بهش گفتم که ما تاحالا با هم رابطه نداشتیم و اون به خاطر همین خیالش راحت شد و گفت تورو دعوت کنم. پس نگران نباش.
چانیول چتری های سمج بکهیون رو از روی چشم هاش کنار زد و گفت
-وقتی اینطوری دلم واست بیقراره، چطور فکر میکنه ممکنه بهت آسیب بزنم؟
بکهیون لبخند زد و روی انگشت هاش بلند شد و بوسه ای روی لبهاش چانیول زد. میدونست این حرف چانیول یعنی دوستش داره و فکر منفی راجع بهش نداره.
-منم دوستت دارم.
بکهیون گفت و دست هاش رو روی زانو های چانیول گذاشت.
-دلم میخواد تا صبح بغلم کنی.
آروم لب زد و چانیول لبخندی تحویل صورت سرخ شده از خجالتش داد.
-خوابت میاد؟
بکهیون سر تکون داد و چانیول باز هم موهاش رو نوازش کرد.
پس برو آماده خواب شو. منم بطری هارو برمیگردونم سرجاشون و میام پیشت.
بکهیون سر تکون داد و گفت
-باشه. بیا اتاق دوم. حواست باشه اتاق اول اتاق گربه است.
چانیول سر تکون داد و بکهیون سریع به سمت اتاق دوید. چانیول بطری های مشروب رو توی قفسه ها برگردوند و آب پرتقال رو توی یخچال نعنایی رنگ زیر کانتر گذاشت. بی توجه نسبت به گلس های اضافه روی کانتر، به سمت اتاق رفت. در اتاق رو آروم باز کرد و وارد شد. بکهیون با شنیدن صدای در، سریع از مستر بیرون اومد و به سمت پسر بزرگتر دوید. چانیول دست هاش رو دور کمر بکهیونی که با رسیدن بهش، گردنش رو بغل کرده بود، حلقه کرد و بوسه ای روی بینیش گذاشت.
-من آماده ی خوابم ددی.
چانیول لبخندی زد و گفت
-برو تو تخت.
بکهیون سر تکون داد و به سمت تخت بزرگ وسط اتاق، رفت. چانیول بعد از شستن دست و صورتش چند بار آب توی دهنش قرقره کرد و بعد از اینکه مطمئن شد تلخی مشروب از دهنش پاک شده، از مستر بیرون رفت. بکهیون کاملا زیر پتو فرو رفته بود و فقط موهاش مشخص بودن. چانیول لبخندی به این حالت بامزه ی بکهیون زد و بعد از خاموش کردن چراغ، به سمت تخت رفت. کنار بکهیون دراز کشید و بدنش رو با پتو تو بغلش گرفت و صدای خنده های ریز بکهیون رو شنید.
-این دیگه چه جورشه؟ پتو سد دفاعیه؟
بکهیون پرسید و چانیول لبخند زد.
-به خاطر خودته بیب. دیدی که هیونگت هنوز دلش باهام صاف نشده.
بکهیون یکم پتو رو پایین داد تا صورتش کاملا تو دید باشه.
-آره میدونم ولی اینم میدونم که زود راضی میشه.
چانیول با کنجکاوی بهش خیره شد و پرسید
-چطور؟
بکهیون خندید
-دلیل اول اینکه تو اونی نیستی که هیونگ فکر میکرد و بعد از صحبت های امروز تون اینو کاملا متوجه شد. دلیل دوم که خیلیییی قوی تر از اولیه...
چانیول منتظر موند و بکهیون ادامه داد
-لوهان ازت خوشش اومد و راحت باهات ارتباط گرفت. تازه دیشب هم بهم گفته بود کمکم میکنه. حتی من مطمئنم شام امشب فکر لوهان بوده.
چانیول سر تکون داد و بعد از مکث کوتاهی، لب زد
-عجیبه که انقدر روی برادرت تسلط داره. من همیشه دلم میخواست تو یکی از عمل های برادرت دستیارش باشم اما انقدر ابهت داره که نمیتونستم حتی ازش درخواست کنم. هنوزم فکر میکنم امروز خواب بودم و رفتار برادرت با همسرش رو تو خواب دیدم.
بکهیون سرش رو یکم جلوبرد و پیشونیش رو به سینه چانیول تکیه داد.
-سهون هیونگ حتی با اعضای خانواده هم رسمی برخورد میکنه. فقط با من رفتارش یکم بهتره. منم وقتی اولین بار رفتارش با لوهان رو دیدم، تعجب کردم. بعدش متوجه تایپ شخصیتی لوهان و شرایطش شدم و هیونگ هم انقدر دوستش داشت که همون اول آشنایی شون با این شرایط کنار اومد.
چانیول سر تکون داد و قبل از اینکه چیزی بپرسه، بکهیون گفت
-دیگه بهتره بخوابیم. الکل مغزمو سبک کرده.
چانیول دستش رو آروم روی موهای بکهیون کشید و گفت
-شب بخیر بیبی. خوب بخوابی.
بکهیون لبخند زد
-توهم همینطور ددی.
چانیول بی اختیار لبخندی زد و بوسه ای روی موهای بکهیون نشوند.
///////////////////////
وقتی چشم هاش رو باز میکرد، انتظار داشت ساعت 8 باشه اما ساعت روبروش دقیقا 10 رو نشون میداد و این عدد، لوهان رو به شدت متعجب کرد چون سهون معمولا ساعت 8 بیدارش میکرد و خودش میرفت بیمارستان. تو سرش هنوز احساس سنگینی داشت و احساس میکرد پایین تنه اش خشک شده.
-صبح بخیر لوهانم.
سهون کنار گوشش گفت و لوهان به سرعت سرش رو به سمتش برگردوند. با دیدن سهون، لبخند خوشحالی روی لبهاش نشست.
-صبح بخیر سهونی.
سهون با شنیدن لقب همیشگیش، لبخند زد و گفت
-منتظر بودم بیدارشی، ببرمت حموم. حالت خوبه؟
گیج سر تکون داد.
-اره. خوبم.
دست هاش رو روی تخت گذاشت تا بلند شه که سهون جلوش رو گرفت.
-هی صبر کن. باید حرف بزنیم.
لوهان با تعجب به سهون خیره شد و سهون با ناراحتی گفت.
-ببین... دیشب مست بودی و خب... الکل روی منم تاثیر گذاشته بود و ما بدون هیچ مراقبتی رابطه داشتیم.
لوهان هنوز با تعجب بهش نگاه میکرد.
-ممکنه درد داشته باشی... اوه نه چی دارم میگم؟ حتما درد داری! و کنار اومدن با اون مایع لزج خشک شده روی بدنت مطمئنا قراره سخت باشه پس من...
-بس کن سهون.
لوهان با گونه های سرخ گفت و بعد از اینکه دید سهون دیگه ادامه نمیده، گفت
-جوری حرف نزن که انگار من خودم نخواستم. خودمم میدونم وقتی مست میشم غیرقابل کنترلم. پس این عذاب وجدان رو بنداز دور.
پتو رو از روی خودش کنار زد و خودشو به سمت سهون کشید.
-لباسم چی شد؟
سهون چشم هاشو نازک کرد
-اون لباس رو پوشیده بودی که دیوونه ام کردی دیگه.
دست هاش رو زیر بدن لوهان برد و بلندش کرد.
-هنوز روی زمینه کنار بقیه لباسا. بعد حموم جمعشون میکنم.
لوهان سرش رو به شونه ی سهون تکیه داد و کاملا بی ربط گفت
-دلم بستنی میخواد!
سهون بی اختیار خندید و گفت
-باشه شکمو. اول وایسا خودمونو تمیز کنیم. واست بستنی هم میخرم.
-بستنی توت فرنگی بخر.
لوهان گفت و با کمک سهون، توی وان نشست. سهون بعد از تنظیم دمای آب روی 40 درجه، آب رو باز کرد و اجازه داد همونطور که لوهان دوست داره، توی آب بشینه.
-باشه. بستنی توتفرنگی میخرم واست.
به سمت کابینت کوچیک زیر روشویی رفت و یه دوش کوچیک شست و شو مقعد رو برداشت. بسته ی پلاستیکی اونو باز کرد و با اسپری الکل کوچیکی که همونجا گذاشته بود، ضدعفونیش کرد. محلول ید رو برداشت و محفظه کوچیک صورتی رنگش رو با همون مایع ترکیب آب مقطر و ید پر کرد و به سمت وان رفت. حوله ی تمیزی برداشت و اون دوش کوچیک رو روی حوله گذاشت و کنار وان، روی پنجه هاش نشست. بوسه های آرومی روی شونه لوهان زد و آروم دستش رو روی شکمش کشید. سهون سعی میکرد همونطور که کوچولوش رو میبوسه و از بودنش لذت میبره، بدنش رو از آثار عشق بازی دیشبشون تمیز کنه. وقتی مطمئن شد شکم لوهان رو تمیز کرده، دستش رو پایین برد. از عضوش گذشت و انگشتش رو آروم روی مقعدش کشید.
-سهونی...اینطوری منو میبوسی و لمس میکنی، نمیگی بدن بی جنبه ام دوباره هواتو میکنه؟ اینطوری ممکنه تحریک بشم. میشه اینکارو خودم انجام بدم؟
سهون میدونست سن لوهان کمه و مطمئنا رابطه پشت سر هم براش فایده ای نداره و حتی ممکنه خطرناک باشه، پس دستش رو عقب کشید.
-باشه هانی. هرجور راحتی.
لوهان بلافاصله دستش رو پایین برد و مقعد خودش رو لمس کرد. به خاطر رابطه شون خیلی هم بسته نبود پس سریع ایستاد و با گرفتن دست های سهون، از وان بیرون اومد. به سمت توالت رفت و روش نشست.
اون دوش کوچیک رو برداشت و بدون هیچ حرفی، اونو وارد خودش کرد. محفظه صورتی رنگ رو آروم فشار داد تا مایع کاملا داخل بدنش خالی بشه و بعد اونو بیرون کشید و به سهون داد.
-انجامش دادم.
سهون دوش یه بار مصرف رو توی سطل آشغال کوچیک کنار روشویی پرت کرد و بوسه ای روی گونه اش زد.
-آفرین عزیزم.
لوهان بعد از چند دقیقه، بلند شد و توی وان نشست. سهون هم فرصت رو غنیمت شمرد و سریع پشت سرش نشست و اجازه داد لوهان کوچولوی لوسش تو بغلش لم بده.
-امروز نرفتی بیمارستان؟
لوهان با وجود اینکه جواب رو میدونست، پرسید و سهون گفت
-نه. چطور میرفتم؟ وقتی بیدار شدم گیجِ گیج بودم و از طرفی هم نگران تو بودم چون یادم نمیومد دقیقا چطور باهم رابطه داشتیم.
لوهان که اون روی بیش از حد لوسش داشت برمیگشت، گفت
-درسته رابطه دیشب رو خودمم دوست داشتم ولی باید تا شب هم کلی بغلم کنی و بوسم کنی. بستنی هم میخوام!
سهون با شنیدن آخرین جمله بی اختیار با صدا بلند خندید.
-باشه هانی. هم بغلت میکنم هم میبوسمت. بستنی هم میخرم.
لبهاشو روی موهای لوهان گذاشت و بوسیدش. یکم شکمش رو ماساژ داد تا اگر زیر دلش به خاطر انقباض های مکرر دیشب، درد میکنه، آرومتر بشه.
-بریم بیرون؟
بعد از گذشتن زمانی نزدیک به یک ربع، پرسید و لوهان گفت.
-آره. اگر بیشتر بمونیم، خوابم میگیره.
سهون بلند شد و کمک کرد پسر کوچیک تر هم روی پاهاش بایسته. با هم به سمت دوش رفتن و هردو خیلی سریع بدنشون رو آب کشیدن. سهون حوله ی یاسی رنگی مورد علاقه لوهان رو برداشت و اونو تن پسر کوچیک تر کرد و خودش بعد از پیچیدن حوله ی طوسی رنگی دور کمرش، از مستر بیرون رفت. لوهان خودشو روی تخت پرت کرده بود و پاهای آویزونش رو تکون میداد. سهون بی اختیار لبخندی زد و گفت
-تنبلی نکن لو. ساعت از 11 گذشت. هنوز صبحونه هم نخوردی.
لوهان نیم خیز شد و گفت
-منم گرسنمه ولی باید لباس بپوشیم بریم بیرون. چانیول هیونگ و بکهیون اینجان.
سهون سر تکون داد
-یادمه هانی.
یه دست لباس برداشت و به سمت لوهان رفت. لوهان لباس هارو ازش گرفت و شروع به پوشیدن کرد. سهون هم سریع لباس هاشو پوشید و وقتی لوهان موهاش رو مرتب کرد، باهم از اتاق بیرون رفتن.
-صبح بخیر آجوشی.
لوهان سریع گفت و به سمت آقای نام و دختر کم سنی که آشپز جدیدشون بود، رفت.
-صبح بخیر لوهان. خوب خوابیدی؟
لوهان تند تند سر تکون داد و با لبخند بزرگی گفت.
-بله.خیلی خوب. الان هم خیلی گرسنمه...
سهون پشت میز ناهارخوری وسط پذیرایی نشست و پرسید.
-برادرم بیدار نشده هنوز؟
مرد مسن سریع جواب داد.
-بیدار شدن و اومدن برای خودشون و مهمونشون قهوه بردن.
سهون سر تکون داد و به دختر جوونی که داشت میز رو میچید، گفت
-لطفا به برادرم بگو صبحونه حاضره.
دختر سریع سرش رو به نشونه احترام خم کرد و به سمت راهروی اتاق ها رفت. لوهان به سمت سهون رفت و بدون توجه به حضور دونفر دیگه تو پذیرایی، طبق عادت روی پاهای سهون نشست. سهون دست هاش رو دور شکم لوهان پیچید و گفت
-از الان اینطوری تو بغلم نشستی از سهمیه بغل های امروزت کم میشه ها
لوهان یه تیکه از سریال صبحانه ای که هنوز توی شیر فرو نرفته بود رو برداشت و تو دهنش انداخت و با پررویی گفت
-چه کار مهم تری از بغل کردن من داری؟
سهون بی اختیار به پسر بچه ی لوس توی بغلش خندید و زیر گوشش زمزمه کرد
-هیچی. ولی فکر کنم یه نفر دلش میخواست امروز بره پیش پدرش...
لوهان برگشت و با چشم هایی که به وضوح خوشحالی رو داد میزدن به سهون نگاه کرد.
-واقعا منو امروز میبری خونه آبوجی؟
سهون لبهاشو جمع کرد و گفت
-مثل اینکه اینجا خیلی بهت بد میگذره که همش میخوای بری اونجا.
لوهان با حس برخورد چیزی به پاهاش، به پایین نگاه کرد. با دیدن گربه ی طوسی رنگ، خم شد و بلندش کرد و روی دست آزادش خوابوند.
-نخیرم. اینجا خیلی خوبه. من خونه مون رو خیلیییی دوست دارم سهونی. ولی دلم زود زود واسه آبوجی تنگ میشه. آبوجی گفت هفته ی دیگه میره چین و دو ماه نیست.
سهون موهای لوهان رو نوازش کرد و گفت
-میدونم عزیزم. به خاطر همین دو روز پیش باهام تماس گرفته بود. امشب میبرمت ببینیش.
لوهان ذوق زده لبخند زد و خواست چیزی بگه که بکهیون و پشت سرش، چانیول وارد پذیرایی شدن.
-سلام بکهیونی. سلام چانیول هیونگ. صبح بخیر.
لوهان خیلی سریع، همونطور که گربه ی تو بغلش رو نوازش میکرد، گفت و بکهیون زودتر از چانیول، جوابش رو داد.
-صبح بخیر لو. حالت چطوره؟
لوهان با لبخند بزرگی گفت
-خوبم.
بکهیون قبل از نشستن به سهون هم سلام کرد. بعد از بکهیون، چانیول با مودبانه ترین حالت ممکن صبح بخیر گفت و کنار بکهیون نشست. لوهان یه دونه دیگه از سریال صبحانه هارو خشک تو دهنش انداخت و نگاهش رو بین دو پسری که روبروش نشسته بودن، چرخوند. دلش میخواست حرف بزنه ولی اول باید اطرافشون خلوت میشد. به آقای نام گفت
-اجوشی میشه لطفا ظرف غذای گربه مو پر کنین؟
آقای نام با لبخند، خیلی کوتاه سر تکون داد
-حتما.
لوهان گربه رو به آقای نام داد و بعد از دور شدن مرد از جمعشون، با لبهای آویزون گفت
-گربه ام اسم نداره سهونی.
یکم به سمت سهون برگشت و اجازه داد پسر بزرگ تر به لبهای آویزونش دید داشته باشه. سهون دستش رو روی کمرش کشید و نوازشش کرد
-چرا براش اسم نمیذاری؟
لوهان لبش رو گزید و بعد از مدت کوتاهی، جواب داد.
-اسم خوبی به ذهنم نمیرسه.
یکم مکث کرد و بعد گفت
-آهان. اسمشو میذارم ژو. یعنی زندگی. قشنگه نه؟
سهون بدون اینکه نظر خاصی روی اسم اون بچه گربه که مطمئن بود قراره حسابی خودشو به لوهان بچسبونه و حس حسادتش رو تحریک کنه، داشته باشه، لب زد
-هرچی تو بگی هانی.
لوهان ذوق زده خواست چیزی بگه که بکهیون گفت
-هیونگ... اگر اجازه بدی من و چانیول امروز میخوایم بریم خونه ش.
لوهان بالاخره از روی پاهای سهون بلند شد و به سمت بکهیون رفت. روی صندلی کنار بکهیون نشست و گفت
-ولی قرار نبود انقدر زود بری.
بکهیون لبخند زد
-باید برم لو. تازه تو هم باید بری پدرت رو ببینی. حتما دلش واست خیلی تنگ شده.
لوهان با لبهای آویزون سر تکون داد. سهون قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه، گفت
-من و چانیول شی با هم یه سری صحبت داریم. صبحونه تون رو بخورید. تا تو و لوهان آماده میشید، ما هم حرف هامون تموم میشه.
سهون گفت و لیوان قهوه شو برداشت و کمی ازش نوشید. لوهان به بکهیونی که دوباره نگران شده بود، نگاه کرد و با صدای خیلی آروم گفت
-ناراحت نباش بکهیونی. سهون از دوست پسرت بدش نمیاد.
بکهیون نیم نگاهی به چشم های لوهان انداخت و وقتی اطمینان لوهان رو دید، یکم مطمئن شد.
صبحونه تو سکوت و آرامش خورده شد و چیزی نگذشته بود که لوهان دست بکهیون رو گرفت و به سمت اتاقشون کشید.
-من بهت لباس میدم، تو هم منو میکاپ کن. قبوله؟
لوهان با چشم های درخشان و براق گفت و بکهیون که میدونست سهون از اینکار استقبال نمیکنه، گفت
-ولی هیونگ گفت خوشش نمیاد آرایش کنی.
لوهان چشم چرخوند.
-آرایش نه. گفتم فقط یه میکاپ ساده. همونطوری که خودت انجامش میدی. همین!
بکهیون به خاطر شوق و ذوق لوهان لبخند زد و گفت
-باشه. ولی اگر هیونگ ناراحت شد، نباید بگی من اینکارو کردم.
لوهان سریع سر تکون داد و روی صندلی میز آینه اش نشست. بکهیون به سمتش رفت و نیم نگاهی به میز اینه انداخت. اون میز پر شده بود از انواع کرم های محافظ و براق کننده طبیعی و چند تا بالم لب. خبری از رژلب، مداد و رژگونه نبود اما بکهیون همیشه کیف کوچیک لوازم آرایشش رو همراه خودش میبرد.
-یه لحظه صبر کن. باید کیفمو از اتاق بیارم.
لوهان سر تکون داد و گفت
-پس تا تو برگردی، منم لباس هامو عوض میکنم.
بکهیون «اوهوم» کوتاهی گفت و از اتاق بیرون رفت.
-من دوستش دارم. چون دوستش دارم مراقبشم. بهتون قول میدم اذیتش نکنم.
صدای چانیول تو گوشش پیچید. میدونست سهون چون نگرانشه و البته چانیول رو خیلی نمیشناسه، انقدر سخت میگیره. لبخندی به حرف های چانیول زد و راه اتاق رو پیش گرفت. سریع کیف کوچیک آرایشیش رو برداشت و به اتاق لوهان برگشت. لوهان یه دورس مردونه اورسایز آبی به همراه شلوارک چهارخونه پوشیده بود و جوراب های کرم رنگش تا زیر زانوهاش میرسیدن. همونطور که از توی آینه به بکهیون نگاه میکرد، موهای صورتیش رو از توی صورتش کنار زد و گفت
-دیر کردی. زود باش. وگرنه وقت نمیکنی لباس بپوشی.
بکهیون سر تکون داد و به سمت لوهان رفت. سریع کرم های روی میز رو از نظر گذروند و یکی شون رو که بهتر از بقیه میشناخت، انتخاب کرد. یکم از کرم رو روی صورت لوهان پخش کرد و بعد از مرطوب کرد پوستش، بدون اینکه هیچ سفید کننده یا کانتوری استفاده کنه، فقط یکم گونه هاشو با رژگونه صورتی، رنگ کرد و خط چشم خیلی نازکی براش کشید. خیلی مراقب بود که میکاپ لوهان خیلی تو چشم نباشه چون میدونست سهون با فهمیدنش، خیلی خوشحال نمیشه.
-خوب شد.
بکهیون گفت و برق لب صورتی رنگ لوهان رو برداشت و اونو به دستش داد.
-اینو بگیر و به لبهات بزن. منم میرم لباس عوض کنم.
لوهان با لبخند بزرگی روی لبهاش، گفت
-ممنونم بک. برات روی تخت لباس گذاشتم.
بکهیون با تعجب و شوقی که تو قلبش جمع شده بود، به سمت تخت رفت و با دیدن پیراهن سفید با نوشته های مشکی که بکهیون خوب میدونست از برند معروف gucci عه و حسابی گرونه، با تعجب به لوهان نگاه کرد.
-لوهانااا این چیه؟
لوهان برق لبش رو کنار گذاشت و گفت
-اونو گذاشتم بپوشی دیگه. فک کنم خیلی بهت بیاد. راستش من فقط یه بار پوشیدمش. میدونی که رنگ شاد بیشتر دوست دارم.
بکهیون با خوشحالی پیراهن رو برداشت و پوشید. نیازی نبود شلوار جینش رو عوض کنه. با شوق به سمت کلوزت روم دوید و روبروی آینه ایستاد.
-این خیلی خوبه لوهان.. ممنونم ازت. قول میدم خوب مراقبش باشم و هفته بعدی واست بیارمش.
لوهان لبخند زد.
-برای خودت باشه بکهیونی. من نمیپوشمش.
بکهیون با تعجب گفت
-ولی اینو پدرت برات آورده.
لوهان به سمت کلوزت رفت تا کتونی برداره.
-میدونم. مهم نیست بکهیونی. آبوجی هربار واسم کلی از اینا میاره. تو برش دار. بهت میاد.
کتونی های سفید رنگی. انتخاب کرد و بعد از پوشیدنشون، بیرون اومد.
-خب من آماده ام.
روبروی بکهیون ایستاد
-چطوره؟
بکهیون با خوشحالی گفت
-خیلی عالی شدی. مثل همیشه.
لوهان ذوق زده خندید و با گونه های سرخ و مشتاق دیدن ریاکشن سهون، از اتاق بیرون رفت.
-بله. حواسم هست.
صدای چانیول بلافاصله تو هال پیچید و باعث شد سرعت قدم های لوهان و پشت سرش، بکهیون کم بشه. چانیول با دیدنشون، لبخندی زد و گفت
-حرفامون تموم شده.
لوهان زودتر از بکهیون، به سمتشون رفت و کنار سهون نشست. خودش رو تو آغوش سهون جمع کرد و گفت
-منتظر موندم ولی نیومدی.
سهون لبخند زد و بعد از انداختن نیم نگاهی به صورت لوهان و چشم هایی که یکم درشت تر به نظر میرسیدن، موهای لختش رو نوازش کرد
-الان زود لباس میپوشم عزیزم.
بلند شد تا به سمت اتاق بره که لوهان دستش رو گرفت و همراهش رفت. سهون متوجه شد که لوهان میخواد بکهیون رو با چانیول تنها بذاره تا باهم حرف بزنن.
هردو وارد اتاق شدن و لوهان سریع روی تخت نشست. سهون همونطور که به سمت کلوزت میرفت، تیشرتش رو در آورد و گفت
-هزاربار گفتم این رنگ های مصنوعی رو به صورتت نزن.
لوهان لبهاشو آویزون کرد و جواب داد
-خب خوشگله.
سهون سریع یه تیشرت مشکی به همراه شلوار کتون طوسی پوشید و کت طوسی رنگش رو برداشت و همونطور که از کلوزت بیرون میومد، گفت
-پوست تو حساسه لوهان. این چیزا ممکنه اذیتت کنه.
لوهان بلند شد و خودشو به سمت سهون کشید. با ناز خودشو به سهون چسبوند و گفت
-اول بگو قشنگ شدم.
سهون نیشخندی زد و به سمتش برگشت. نیم نگاهی به چشم هاش انداخت و گفت
-تو قشنگترین مخلوق دنیایی. رنگ گونه هات وقتی خجالت میکشی مثل الان صورتی میشه و چشم های کشیده و درشتت به اندازه کافی زیبا هستن که نیازی به اون خط سیاه پشت پلکت نباشه. تو همیشه زیبایی. پس فکر نکن میکاپ قراره صورتت رو قشنگ کنه. انکار نمیکنم که زیباییت بیشتر از قبل میشه چون انگار مدام خجالت کشیدی و گونه هات سرخن اما بهتره این کارو نکنی. یا حداقل از یه جایی چند تا لوازم آرایش طبیعی سفارش بده تا خیالم راحت تر باشه. دفعه قبلی رو یادت رفته؟
لوهان لبهاش رو جمع کرد. حتی دلش نمیخواست اون دفعه ای که به خاطر جنس بد یه کرم دست ساز، صورتش ورم کرده بود و شبیه انار شده بود رو یاد آوری کنه!
-خیلی خب. میگم آبوجی برام بیاره.
سهون جلو رفت و روی صورتش خم شد. بوسه ای روی لبهای صورتی و براق شده اش زد و گفت
-خودم واست میخرم هانی. تو فقط لب تر کن.
لوهان ذوق زده لبهاش رو توی دهنش کشید. سهون لبخندی به واکنشش زد و کفش های ورنی مشکی ساده ای پوشید. به سمت لوهان برگشت و گفت
-منم آماده شدم. بریم؟
لوهان سریع بلند شد و به سمتش رفت. دستش رو گرفت و گفت
-یادت باشه سر راه باید واسم بستنی توت فرنگی بخری..!
سهون با خنده گفت
-فکر میکردم یادت رفته باشه.
لوهان چشم چرخوند
-نمیذارم از زیرش در بری آقای اوه. باید واسم بستنی بخری.
سهون نوک بینیش رو با دو انگشت گرفت و گفت
-شما امر کنین والاحضرت. من واستون بستنی فروشی رو میخرم!
لوهان پشت چشم نازک کرد و با لحن لوس و بامزه ای گفت
-به خریدن بستنی فروشی هم بعدا فکر میکنم!
سهون با صدای بلند به این شیرین زبونی لوهان خندید و بدون هیچ حرف دیگه ای، همراه لوهانی که بازوش رو بغل کرده بود، از اتاق بیرون رفت. چانیول که بعد از صحبت آخرشون، یکم بیشتر با سهون احساس راحتی میکرد، با لبخند کنار بکهیون ایستاد و رو به سهون و لوهان گفت
-خیلی ممنونم از دعوتتون. من و بکهیون دیگه میریم خونه.
لوهان نیم نگاهی به بکهیون و چشم هاش که به وضوح خوشحالی رو فریاد میزدن، انداخت.
-بازم بیاین اینجا. باشه؟
لوهان گفت و چانیول با لبخند جواب داد
-من که واقعا دوست دارم بازهم ببینمتون. و بکهیون... مسلما نمیذاره این دوری طولانی بشه.
بکهیون با لبخند بزرگی گفت
-اگر هیونگ کار نداشته باشه، هفته ی دیگه میبینمت لوهان.
لوهان بازوی سهون رو بین دست هاش فشرد.
-باشه پس... میبینمت.
بکهیون سر تکون داد و به سهون که تا اون لحظه سکوت کرده بود، خیره شد.
-بابت همه چیز ممنونم هیونگ... و بابت اون شب متاسفم.
سهون با یادآوری دعواشون و خودش که کنترلش رو از دست داده بود، اخم کرد. لب های خشک شده شو با زبونش تر کرد و گفت
-من نباید عصبانی میشدم. هیچی تقصیر تو نیست بکهیونا. من فقط دوست دارم تو یه زندگی خوب داشته باشی و تو آرامش زندگی کنی.
بکهیون خندید
-هیونگ... من که دختر نیستم اینطوری میگی. من از پس خودم بر میام.
سهون لبخند زد.
-مطمئنا همینطوره. یادت رفته برادر منی؟
بکهیون به لبخند مهربون روی لبهای سهون خیره شد.
-اما تو به اندازه کافی تو خونه آبوجی اذیت شدی بکهیونا. من دلم میخواد یه زندگی راحت داشته باشی و دیگه اذیت نشی. و حالا که این راه رو انتخاب کردی، من تا آخرش کنارتم.
بکهیون با لبخند جلو رفت و گفت
-ببخشید لوهان، چند دقیقه همسرت رو قرض میگیرم!
لوهان خیلی کوتاه خندید و بازوی سهون رو رها کرد.
بکهیون با رسیدن به برادرش، دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و سهون بلافاصله کمرش رو بغل کرد. بکهیون خیلی آروم زیر گوش سهون زمزمه کرد
-ممنونم ازت.
سهون نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست. مطمئنا اگر اون شب، اون سیلی روی صورت بکهیون میخورد، پسر کوچیک تر ازش فرار میکرد و سهون از نبودنش دیوونه میشد. ولی لوهان جلوی اون سیلی رو گرفته بود و حالا سهون خیالش از برادرش راحت بود.
بکهیون عقب رفت و دوباره کنار چانیول ایستاد. لوهان با لبخند بزرگی روی لبهاش، دوباره بازوی سهون رو بغل کرد و گفت
-زیاد تمرین کن بکهیونی. دفعه بعدی من وسهون یه تیم میشیم، تو و چانی لی هیونگ یه تیم. اگر میخوای بدونی باهامون بازی کنی، باید حسابی دست هاتو تقویت کنی!
بکهیون که میدونست منظور لوهان، بازی کامپیوتریه، سر تکون داد
-باشه. حسابی تمرین میکنم.
دست چانیول رو گرفت و بهش فهموند میتونن برن بیرون.
چیزی نگذشته بود که چانیول و بکهیون از خونه بیرون رفتن. سهون بلافاصله رو به لوهان گفت
-یکم منتظر بمون. باید یه چیزی به آقای نام بگم. زود برمیگردم.
لوهان سر تکون داد و روی یکی از مبل ها نشست و سهون به سمت جایی که آقای نام ایستاده بود، رفت. لوهان چیزی از حرف هاشون نمیشنید و سهون هم زیاد طولش نداد. بعد از چند جمله، به سمت لوهان برگشت و با لبخند گفت
-تموم شد عزیزم. بریم؟
لوهان سر تکون داد و بلند شد. برای بار چندم بازوی سهون رو بغل کرد و همراهش از خونه بیرون رفت.
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com