قسمت بیست و سوم
-اونی که کنارت ایستاده بود اذیتت کرد هانی؟
سهون همونطور که همراه لوهان به سمت رودخونه میرفت با جدیت پرسید و لوهان لبخند زد
-نه. فقط وقتی داشتم میوفتادم کمکم کرد. اذیتم نکرد.
-چی میگفت؟
لوهان لبهاشو با زبونش تر کرد
-چیز خاصی نبود. همینطوری پرسید چانگمین داداشمه یا نه. منم چون کمکم کرده بود جواب دادم.
سهون لبخندی زد و به زیر پاش نگاه کرد و گفت
-باید ازش تشکر میکردم که حواسش به توت فرنگی من بوده.
دوباره به لوهان خیره شد و گفت
-اگر کسی اذیتت کرد بلافاصله به من بگو. باشه؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-باشه سهونی.
سهون دستی به موهای لوهان کشید و بعد از مرتب کردن اون تارهای صورتی رنگ روی سرش، دستش رو پشت کمر پسرکش برد.
هردو به رودخونه نزدیک شدن و روی سنگ بزرگی که کتار رودخونه بود، نشستن. سهون بعد از نشستن لوهان کنارش، پرسید
-با پدرت تماس گرفتی؟
لوهان سرشو به دو طرف تکون داد و گفت
-نه هنوز. وقتی برگشتیم بهش زنگ میزنم.
سهون به صورت دوست داشتنی پسر کوچیکتر که بدون هیچ فاصله ای کنارش نشسته بود، خیره شد. لوهان با چشم هایی که واضحا برق میزد، به روبرو خیره شده بود و نور آفتاب از بین برگ های بزرگ و پهن درخت های افرا روی صورتش میافتاد و باعث میشد عسلی های دلبرش، روشن تر از قبل به چشم بیان و قلبش رو بیشتر از قبل به تپش بندازن.
دستش رو جلو برد و چونه ی لوهان رو گرفت و سرش رو آروم به سمت خودش برگردوند. نگاه متعجب لوهان روی چشم هاش افتاد و سهون بدون مکث، لبهاش رو روی لبهای لوهان گذاشت و بوسه ی کوچیکی روی لبهاش زد. لوهان با ذوق لبهاش رو به لبهای سهون سپرد و سهون که متوجه رضایت لوهان شده بود، بوسه های بیشتری روی لبهای لوهانش زد.
لوهان دست هاشو دور گردن سهون حلقه کرد و با راهنمایی دست سهون، روی پاهاش نشست و سهون بوسه شون رو عمیقتر کرد. هیچکدوم به اینکه الان وسط فضای آزاد نشستن و هر لحظه ممکنه کسی ببینتشون اهمیتی نمیدادن. و نه حتی وقتی لوهان شروع کرد به شیطنت کردن!
سهون میدونست اون پسر شیطون قراره حسابی بیقرارش کنه و در حالی که میدونه قرار نیست به این زودیها برگردن، با تحریک کردنش بهش درد بده، اما قرار نبود اعتراض کنه. لوهان میتونست هرکاری که دوست داره انجام بده و سهون با آغوش باز ازش استقبال میکرد.
لوهان همونطور که دست هاشو روی شونه های سهون گذاشته بود و لبهای کوچیکش رو روی لبهای همسرش میکشید، باسنش که با شلوار طوسی رنگ پوشیده شده بود، رو روی پاهای سهون میکشید و لرزش دست های سهون روی کمرش اصلا براش مهم نبود.
لب پایین سهون رو با دندون هاش گرفت و نگه داشت. سرش رو عقب کشید و به محض جلو اومدن سر سهون، پایین تنه شو روی پاهاش هل داد و جلوتر رفت و سهون اصلا انتظار نداشت باسن لوهان رو دقیقا روی عضوش حس کنه.
-آه... لو...
سهون همونطور که لبهاش بین دندونهای لوهان گیر افتاده بودن، نالید و لوهان بعد از رها کردن لبش، دست هاش رو پشت گردن سهون فشرد و سرش رو جلو کشید و بوسه ای روی لبهاش زد.
حرکت بدنش رو متوقف کرده بود اما هنوز هم نفس کشیدن برای سهون سخت بود چون پسرکش دقیقا روی عضوش نشسته بود و داشت دیوونهاش میکرد.
-زیادی داری شیطونی میکنی بیب...
سهون هشدار داد و لوهان با تخسی، شونه بالا انداخت و چیزی نگفت. سهون خیلی دلش میخواست گونههای برآمدهش رو گاز بگیره ولی حتی دلش نمی اومد یه مارک کمرنگ روی پوست لوهانش بذاره، چه برسه گاز گرفتنش اون هم وقتی که میدونه پوست لوهانش چقدر حساسه و سریع رنگ میگیره.
-هیونگگگگ...
صدای چانگمین از جایی نزدیک بهشون به گوش رسید و باعث شد لوهان یکم عقب بکشه و دوباره مثل قبل، روی رون های سهون بشینه.
چانگمین با دیدن اون دو، به سمت شون دوید و وقتی بهشون رسید، بدون اینکه حتی برای نفس گرفتن، مکث کنه، تقریبا داد زد.
-هیونگ اون پسره اذیتت کرد؟
سهون که از نگرانی چانگمین ممنون بود، لبخندی زد اما با شنیدن جمله ی بعدی، لبخندش رنگ باخت.
-اون مرد بی ادب همش هی میپرسید دوست پسر داری یا نه و داشت لوهان هیونگ رو عصبانی میکرد. کاش سهون هیونگ اونجا بود.
چانگمین غر زد و بدون توجه به چهره های بهت زده ی لوهان و سهون، به پسر بزرگتر خیره شد و گفت
-تازه همش لوهان هیونگ رو صدا میزد کیوتی. حیف که قدش از من بلند تر بود وگرنه میخواستم بزنمش!
سهون با شنیدن این جمله ها، دست هاشو محکمتر پشت لوهان فشرد و با عصبانیتی که از چهره اش هم مشخص بود، به لوهان نگاه کرد
-تو بهم گفتی چیزی نگفته و اذیتت نکرده.
لوهان لبش رو گزید و دست هاشو روی سینه ی سهون گذاشت. میدونست سهون واقعا از دروغ گفتن بدش میاد و از اول زندگیشون قرار گذاشته بودن بهمدیگه دروغ نگن اما حالا لوهان این قانون رو زیر پا گذاشته بود. بزاق دهنش رو آروم قورت داد و سعی کرد لبخند بزنه.
-اذیتم نکرد سهونی. فقط یکم چرت و پرت گفت بعدش من گفتم تورو دارم، اونم بیخیال شد.
-نخیر بیخیال نشدددد...
چانگمین با عصبانیت گفت و باعث شد لوهان با ترس به سمتش برگرده و دعا کنه یه اتفاقی بیوفته و جلوی چانگمین رو برای ادامه دادن، بگیره.
-اون پسره میخواست شماره ی هیونگ رو بگیره. چندبار هم پرسید اگر سهون هیونگ نباشه، لوهان هیونگ باهاش دوست میشه یا نه. منم دست هیونگ رو گرفتم و بهش اخم کردم که دیگه هیونگ رو اذیت نکنه!
لوهان میتونست نفس های عمیق سهون رو حس کنه و این داشت کم کم میترسوندش. میدونست سهون هیچوقت به آسیب نمی رسونه ولی میترسید که نکنه سهون دیگه باهاش حرف نزنه یا بغلش نکنه. لوهان واقعا دلش نمیخواست آغوش گرم سهون و حرف های عاشقانهی گرمتری که نثارش میکرد رو از دست بده.
بی اختیار لبهاش آویزون شدن. نمیتونست به سهون نگاه کنه. میترسید که چشم های همیشه مهربون همسرش رو ناراحت یا عصبانی ببینه.
-ممنونم که مراقب لوهان بودی چانگمین.
چانگمین لبخند بزرگی زد و گفت
-خواهش میکنم هیونگ. از این به بعد قول میدم بیشتر مراقب لوهان هیونگ باشم.
سهون سر تکون داد و گفت
-ممنون.
کمر لوهان رو گرفت و پسر کوچیکتر رو از روی پاهاش بلند کرد. لوهان نمیخواست بلند شه. هر موقعیت دیگه ای بود، مطمئنا لج میکرد تا سهون باز هم بغلش کنه ولی الان نمیتونست از چیزی که سهون میخواست، سرپیچی کنه. خودش هم میدونست اشتباه کرده. اگر از اول به سهون میگفت که اون پسر چی بهش گفته، سهون اذیتش نمیکرد. فقط مطمئن میشد که دیگه سر و کله ی اون پسر دور و بر لوهانش پیدا نشه. و حالا داشت از ته دل خودش رو سرزنش میکرد که چرا دروغ گفته و خودش رو توی دردسر انداخته...
-من و لوهان برمیگردیم سمت چادرهامون. میتونی به پدرت بگی؟
سهون از چانگمین پرسید و پسر کوچیکتر انگار که ماموریت خیلی مهمی بهش سپرده شده باشه، سر تکون داد و گفت
-خیالت راحت باشه هیونگ. حواسم هست. همین الان میرم بهشون میگم.
سهون کوتاه تشکر کرد و دست لوهان رو گرفت و بدون هیچ حرف دیگه ای، به سمت جاده ای که ازش اومده بودن، به راه افتاد.
////////////////////
از وقتی برگشته بودن، سهون هیچ حرفی نزده بود و هر لحظه که میگذشت، این سکوت لوهان رو بیشتر از قبل میترسوند.
اونا همیشه، حتی وقتی با هم قهر بودن هم تو بغل هم مینشستن اما حالا سهون توی چادر رهاش کرده بود و بیرون، کنار آتیش نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. سهون داشت جوری رفتار میکرد که انگار لوهان وجود نداره و تحمل این بی توجهی برای لوهانی که همیشه مرکز توجه سهون بود، واقعا سنگین بود.
میدونست باید یه کاری بکنه اما میترسید. میترسید که نکنه کاری بکنه و سهون عصبانی تر بشه و همه چیز از چیزی که الان بود هم بدتر بشه.
چند دقیقه دیگه هم توی تنهایی گذروند و وقتی دید دل کوچیکش نمیتونه با این تنهایی کنار بیاد، از جاش بلند شد. سریع هودی و شلوارش رو درآورد و لباس زیرش رو با یه لباس زیر سفید رنگ عوض کرد. جوراب های سفید و بلندش که تا بالای زانوش میرسیدن رو پوشید و اضافه ی طناب بزرگ سفید رنگی که توی چادر افتاده بود و سهون برای بستن وسایل روی باربند ماشین چانیول ازش استفاده کرده بود، رو برداشت و خیلی ملایم دست هاش رو بست. از دندون هاش کمک گرفت و گره نسبتا محکمی بهشون زد و گره رو با کشیدن طناب با دندون هاش، محکم تر کرد.
روی زانو هاش وسط کیسه خواب زرد رنگشون نشست و تک چراغ کوچیک آویزون از سقف چادر رو خاموش کرد. میدونست سهون متوجه خاموش شدن چراغ میشه و خیلی زود برای سر زدن بهش وارد چادر میشه، پس همونجا نشست و منتظر موند.
همونطور که انتظار میرفت، سهون بعد از چند دقیقه وارد چادر شد چون خوب میدونست لوهان نمیتونه تو تاریکی دووم بیاره و ممکنه حالش بد بشه اما با چیزی که روبروش میدید، مغزش توانایی تحلیل همه چیز رو از دست داد. لوهان تقریبا چیزی نپوشیده بود و این حجم از برهنه بودنش برای سهونی که چند ساعت قبل به مرز تحریک شدن با حرکات اون کوچولوی شیطون رسیده بود، خیلی زیادی بود.
-سهونی... لوهان متاسفه.
نفس سهون توی ریه هاش حبس شد. نمیدونست چی بگه و چیکار کنه. لوهان مستقیما وارد یه دوئل با قلبش شده بود و داشت سهون رو ناک اوت میکرد.
نحوه حرف زدن لوهان، سهون رو یکم نگران کرد. پسر کوچیکتر معمولا وقتی وارد لیتل اسپیسش میشد، اسم خودش رو به عنوان سوم شخص تو جمله به کار میبرد و حالا که لوهان اینبار هم اسم خودش رو به کار برده بود، سهون رو به شک انداخت. میدونست اگر پسرکش وارد لیتل اسپیسش شده باشه، تنبیه بیشتر میتونه بهش آسیب بزنه، پس جلو رفت و روبروی لوهان نشست.
دستش رو جلو برد و دست لوهان که با طناب سفید رنگ خیلی نامرتب بسته شده بود، رو گرفت. میدونست اون طناب برای پوست حساس لوهان زیادی زبره ولی نمیخواست امروز بهش آسون بگیره. تنها شرط تمام مدت زندگیشون «دروغ نگفتن» بود و حالا لوهان همون شرط رو زیر پا گذاشته بود اون هم به خاطر یه مسئله ی خیلی پیش پا افتاده که میشد با چهارتا کلمه حرف کاملا فراموش بشه.
-خوبی؟
کوتاه پرسید و لوهان که متوجه نگرانی سهون شده بود، خوشحال سر تکون داد و گفت
-آره. خوبم. فقط نتونستم دوریت رو تحمل کنم.
با گونه های سرخ جمله ی آخر رو گفت و نگاهش رو از سهون گرفت. سهون که مطمئن شده بود لوهان مشکلی نداره، دستش رو پشت کمر لختش برد و بدنش رو به عقب هل داد. بدن سفید و نیمه برهنه ی لوهان رو روی کیسه خوابشون، خوابوند و دست هاش رو دو طرف بدنش ستون کرد.
-قرار نیست بهت آسون بگیرم هانی.
با صدای آروم اما بدون مهربونی همیشگیش لب زد و لوهان بزاقش رو به سختی قورت داد. اون روی سهون رو معمولا نمیدید ولی انگار اینبار سهون میخواست بهش نشون بده چقدر از سرپیچی از چیزهایی که براشون مرز مشخص کرده، متنفره.
-نفس عمیق بکش.
سهون دستور داد و لوهان بدون هیچ حرف و حرکتی، اطاعت کرد. سهون خوشحال از لجبازی نکردن لوهان، دست هاش رو گرفت و بالای سرش میخ کرد.
-میدونی که اشتباه کردی لوهان. درسته؟
لوهان سر تکون داد اما وقتی نگاه جدی سهون رو دید، متوجه شد باید حرف بزنه.
-بله. متاسفم.
-بگو اشتباهت چی بود؟
لوهان لبش رو گزید. چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید.
-من... دروغ گفتم. متاسفم ددی!
سهون میدونست لوهان هیچوقت اونو ددی صدا نمیزنه مگر وقتی که مست باشه. اینکه پسر کوچیکتر داشت ددی صداش میزد به این معنی بود که واقعا متاسف بود و سعی داشت حس مالکیت سهون رو بهش یادآوری کنه تا کمتر تنبیه بشه... پسرکش زیادی باهوش و با سیاست بود!
-خوبه که اشتباهت رو میدونی!
دست آزادش رو به سمت لباس زیر لوهان برد و باعث شد بدن لوهان از شوق و کنجکاوی بلرزه. سهون بی توجه به لرز کوتاه بدن لوهان، عضوش رو از روی لباس زیر نوازش کرد و به چشم های منتظر لوهان خیره شد. لوهان برخلاف دفعات قبل که از حس نگاه سهون روی خودش لذت میبرد، اینبار حس خوبی نداشت. انگار همسرش میدونست لوهان از عشق و علاقه ای که توی چشم هاش میریزه ، بیشتر از همه چیز لذت میبره و حالا داشت اونو از این لذت نامحدود، محروم میکرد. سهون حتی نبوسیده بودش و این واقعا براش سنگین بود.
-د...ددی!
بی اختیار با زیاد شدن فشار دست سهون، نالید و سهون بدون اینکه چیزی بگه، دست هاشو عقب کشید و بلند شد. لوهان از ترس رها شدن، سرش رو بلند کرد و صداش زد
-سهونی...
سهون به سمت چمدونشون رفت و بطری لوب رو برداشت و گفت.
-آروم باش. قرار نیست جایی برم.
بهش اطمینان داد و به سمتش برگشت. کنار بدنش نشست و لباس زیرش رو تا روی رون هاش، جایی که کش جوراب های بلندش قرار داشتن، پایین کشید. لوب رو روی انگشت هاش ریخت و اولین انگشت رو وارد بدن لوهان کرد. لوهان نفسش رو حبس کرد و چیزی نگفت. دلش بوسه های پر از عشق سهون رو میخواست اما سهون بدون هیچ بوسه و نوازشی داشت آماده اش میکرد.
-بهم بگو حالت چطوره لوهان.
سهون لب زد و لوهان به خاطر نبودن هیچ لقب عاشقانه ای توی جمله اش، غمگین تر شد. از لحاظ روحی بهم ریخته بود و حس میکرد سهون کاملا ازش ناامید شده و حالا استرس رها شدن رو شدید تر از قبل حس میکرد اما لب زد.
-خوبم.
سهون بلافاصله انگشت بعدی رو اضافه کرد و قلب پر از استرس لوهان، فشرده تر شد. عضلات بدنش سفت شده بودن و تنها چیزی که از حرکت انگشتهای سهون حس میکرد، درد بود.
داشت اذیت می شد و نمیخواست بگه. میترسید حرفی بزنه و سهون واقعا تو همون وضعیت رهاش کنه و دوباره بره بیرون.
-از چی میترسی؟
سهون خیره به نگاه لرزون لوهان گفت و لوهان که مچش گرفته شده بود، با تعجب بهش خیره شد. سهون دستش رو روی موهای پف کرده ی لوهان کشید و گفت
-از چیزی نترس. قرار نیست اتفاق بدی بیوفته. فقط یه پسر بد که دروغ گفته قراره امروز از بوسه های همیشگی محروم باشه!
سهون لب زد و لوهان بغض کرد.
-بغل هم در کار نیست چون قرار بود لوهان یه پسر خوب باشه و مراقب خودش باشه ولی امروز بی دلیل بهم دروغ گفت.
انگشت هاش رو ته آخر وارد لوهان کرد و مستقیم پروستاتش رو هدف گرفت و نفس لوهان رو بند آورد.
-و من اصلا دلیل کارش رو نمیفهمم. چون مطمئنا من قرار نبود بعد از فهمیدن ماجرا دعواش کنم یا بهش آسیب بزنم پس دروغ گفتنش هیچ دلیل موجهی نداشت.
حرکت دستش منظم شده بود و مدام پروستات لوهان رو بیشتر از قبل لمس میکرد و این کارش باید به لوهان لذت میداد ولی لوهان به حدی حالش بد بود که چیز زیادی حس نمیکرد.
-ددی لطفا...
سهون ابروهاشو بالا برد و لوهان لبش رو گزید تا چیز بیشتری نگه. سهون قرار نبود کوتاه بیاد و این داشت بیشتر از قبل لوهان رو اذیت میکرد. سهون انگشت هاشو از بدن لوهان بیرون کشید و دستش رو به سمت راستش، جایی که لوب و کاندوم رو گذاشته بود، برد.
کاندوم رو برداشت و بدون اینکه هیچکدوم از لباس هاشو در بیاره، عضوش رو از شلوارش بیرون کشید و اون رو با اون پوشش پلاستیکی، کاور کرد و یکم از لوب رو روی عضوش ریخت. پشت بدن لوهان نشست و یکی از پاهاش رو با گرفتن زیر زانوش، بالا کشید و عضوش رو بین پاهاش برد.
دست آزادش رو زیر گردن لوهان برد و برخلاف حرفش، بدن لوهان رو از پشت، توی بغلش کشید. آروم عضوش رو داخل بدنش فشرد و بدون اینکه حرکت کنه، سرش رو به عقب تکیه داد. خودش هم داشت مثل لوهان عذاب میکشید. دوست داشت لوهان رو ببوسه. رون های سفید و بوسیدنیش با اون جوراب های سفید و پاپیون های مشکی رنگش، تو بوسیدنی ترین حالت ممکن بودن و شکم سفیدش، جای مورد علاقه ی سهون برای بوییدن و بوسیدن بود و حالا داشت خودش رو از این حس خوب محروم میکرد تا به اون کوچولوی شیطون بفهمونه همه جوری باهاش کنار میاد اما دروغ، خط قرمزشه.
با شنیدن صدای فین فین های بامزه ی لوهان، چشم هاشو بست. نمیخواست گریه ی لوهان رو در بیاره اما انگار بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد، بهش فشار آورده بود.
دستش رو دور کمر لوهان پیچید و لبهاشو به گوش لوهان چسبوند و گفت
-من دوستت دارم لوهان.
لوهان با شنیدن صدای آروم و مهربون سهون، بینیش رو بالا کشید و سرش رو به سمت سهون برگردوند. با دیدن نگاه نگران و مهربون سهون که انگار دیگه نمیخواست نقش یه ددی ترسناک رو بازی کنه، اشک هاش روی گونه هاش افتادن. سهون با دیدن اشک هاش، محکم تر بغلش کرد.
-هی گریه نکن کوچولو. سهونی هیچوقت اذیتت نمیکنه. من فقط نمیخوام دیگه ازت دروغ بشنوم. همین.
لوهان بینیشو بالا کشید و اشک هاشو با دست های بسته اش پاک کرد. سهون دست هاشو گرفت و بوسه ای روی مچ دستش گذاشت.
-دیگه اینکارو با دست هات نکن.
گره طناب دور دست های لوهان رو باز کرد و مچ قرمز شده شو بوسید. لوهان بینیش رو محکم تر بالا کشید و خواست تکون بخوره که سهون کمرش رو محکم نگه داشت.
-هی نکنه یادت رفته کجا بودیم؟
سهون گفت و وقتی لوهان با تعجب بهش خیره شد، دستش رو روی شکم لوهان گذاشت و کمرش رو حرکت داد. عضو سهون کاملا واردش شد و لوهان بی اختیار «هین» کشید. سهون با خنده کنار گوشش زمزمه وار گفت.
-تکون نخور کوچولو. زود تموم میشه.
لوهان دست هاشو روی دست های سهون گذاشت و گفت
-زود... تمومش نکن.
سهون با دیدن چشم های شیشه ای لوهان، سرش رو جلو برد و بوسه ای روی لبهاش زد. لوهان که حالا دست هاش آزاد شده بودن، دستش رو بین موهای سهون برد و سرش رو ثابت نگه داشت. به بوسه های سهون نیاز داشت تا بیشتر از این گریه نکنه و بتونه از رابطه شون لذت ببره.
سهون همونطور که لبهای کوچیک لوهان رو میبوسید، کمرش رو حرکت داد و ضربه های منظمش رو توی سوراخ محتاج توجه لوهان کوبوند.
لذتی که چند دقیقه قبل هیچ خبری ازش نبود، ناگهانی بدن لوهان رو پر کرد و باعث شد چشم های لوهان بسته بشن و بدنش شدیدا بلرزه. سهون دستش رو روی عضو لوهان گذاشت و نوازشش کرد. ضربه هاش کم کم قدرت گرفتن و صدای ناله های لوهان از بین لبهای مهر شده اش بین لبهای سهون، بیرون پریدن.
برخلاف چیزی که لوهان میخواست، بدنش زیر اون لذت شدید که برخلاف تصورش و یهویی مغز و بدنش رو به لرز انداخته بود، خیلی دووم نیاورد و ارضا شد. سهون هم بعد از چند ضربه ارضا شد و بوسه ی طولانی پشت گردن لوهان نشوند. نفس های لوهان کم کم منظم میشدن و خیالش هم از اینکه قرار نیست باز هم از بوسه ها و نوازش های همیشگی محروم بشه، راحت بود.
سهون وقتی آروم تر شد، عقب کشید و لوهان رو به پشت خوابوند تا بتونه صورتش رو ببینه. بوسه های آرومی روی گونهاش نشوند و شکمش رو نوازش کرد.
-خوبی هانی؟
دلجویانه پرسید و لوهان گفت
-خوبم سهونی.
سهون بوسه ی دیگه ای روی گونه اش نشوند و لوهان بلافاصله پرسید
-دیگه ناراحت نیستی؟
سهون حرفی نزد و لوهان بلافاصله خودشو به سهون چسبوند و خیره تو چشم های سهون گفت
-قول میدم دیگه دروغ نگم. از تهِ تهِ تهِ تههههِ قلبم معذرت میخوام.
لوهان گفت و سهون کسی نبود که بتونه مقابل اون حجم کیوتی و دلبری مقاومت کنه. بوسه ای روی پیشونی لوهان گذاشت و گفت
-تکرارش نکن. دلم نمیخواد هیچوقت از زبون تو دروغ بشنوم لوهان. باشه؟
لوهان تند تند سر تکون داد و گفت
-باشه. قول میدم.
سرشو جلو برد و بوسه ای روی لبهای سهون گذاشت و سریع صورتش رو توی فاصله ی گردن و شونه ی سهون قایم کرد. حالا که خیالش از همه چیز راحت شده بود، میتونست حس کنه که واقعا انرژی براش باقی نمونده.
-سهونی من خوابم میاد.
سهون بوسه ای روی موهای لوهان گذاشت و بعد از کشیدن پتوی زرد رنگ روی بدنش، گفت
-بخواب عزیزم. خودم بیدارت میکنم.
لوهان دست هاشو دور کمر سهون حلقه کرد و چشم هاشو بست و زیر نوازش های سهون روی بدن و موهاش، به خواب رفت.
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com