قسمت بیست و نهم
سهون به یکی از مبلها اشاره کرد و وقتی کریس نشست، خودش هم روبروی پدر همسرش روی مبل نشست. دست هاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
-بفرمایید آبونیم.
کریس نفس عمیقی کشید و گفت:
-راستش به خاطر وضعیت کاری جونمیون و محبوبیتش توی چین، ما تصمیم داشتیم بریم چین زندگی کنیم.
سهون با نگرانی بزاقش رو قورت داد و به این فکر کرد که باید چطور لوهان رو آروم کنه. لوهان واقعا به پدرش وابسته بود و سهون مطمئنا هرکاری هم میکرد، نمیتونست جای پدرش رو براش پر کنه. کریس که انگار متوجه کشمکش درونی سهون شده بود، ادامه داد:
-میدونم لوهان ناراحت میشه و به خاطر همین، سعی میکنم از تیم سرگرمی بخوام بیشتر روی کارهای جونمیون توی کره مانور بدن. به هرحال جونمیون کرهایه و کمپانی من هم یه کمپانی اینترنشناله.
سهون که یکم خیالش راحت شده بود، گفت:
-اینطوری خیلی بهتر میشه. ولی... واقعا برای هیونگ مشکلی پیش نمیاد؟
کریس نیمچه لبخندی به نگرانی صادقانه ی سهون زد و گفت:
-نه. نگران نباش. جونمیون 13 ساله به عنوان خواننده و بازیگر فعالیت میکنه و توی کل آسیا میشناسنش. حتی اگر تصمیم میگرفتیم بریم ژاپن هم کلی درآمد داشت، چه برسه کره که کشور خودشه. ولی خب تنظیم کردن برنامه اش به این زودی، سخته.
سهون اخم کرد و یکم جلوتر نشست.
-چطور؟
کریس جواب سؤالش رو داد:
-برنامه کاری جونمیون معمولا 6 ماه جلوتر نوشته میشه چون سرش واقعا شلوغه. با توجه به اینکه الان تایم تور کنسرت هاشه، من کره میمونم ولی خب جونمیون مجبوره بین کشورهای دیگه جا به جا بشه.
سهون با خجالت گفت:
-میدونم پرروییه ولی خوشحالم که شما کره میمونید. لوهان واقعا خیلی دلش براتون تنگ میشه.
کریس کوتاه خندید.
-میدونم. نگرانیم هم از همینه. منم دوست ندارم ازش دور بشم.
تکیه داد و ادامه داد:
-سعی میکنم برنامه مون رو یه جوری بچینم که بیشتر کره باشیم ولی قرار نیست راحت باشه. مطمئنم کلی مسئله بینش به وجود میاد.
سهون سر تکون داد و چیزی نگفت. نگاهش مدام به سمت لوهان کشیده میشد که کنار سوهو نشسته بود و مشغول نشون دادن نقاشی هاش به پدر جدیدش بود. لوهان جوری با ذوق و چشم های براق به نقاشی هاش خیره میشد که سهون میتونست ساعت ها بشینه جلوش و بهش زل بزنه، بدون اینکه حتی متوجه گذر زمان بشه.
-راستی... لوهان بهم گفت ترفیع گرفتی.
کریس بی مقدمه گفت و نگاه سهون رو به سمت خودش کشید.
-برنامه کاری جدیدت چطوره سهون؟
سهون قفل دست هاش رو باز کرد و لبهاش رو با زبونش تر کرد.
-بهتر از قبله. تاحدودی شیفت هام کم شدن ولی خب از این به بعد عمل هام بیشتر میشن.
کریس سر تکون داد و گفت :
-خوشحالم توی این موقعیت میبینمت.
سهون لبخند زد و تشکر کرد.
-آپااااا باز سهونی رو گیر انداختی یه گوشه؟
لوهان که بعد از نشون دادن تمام نقاشی ها و طرح هاش به سوهو، متوجه برنگشتن سهون شده بود، با اخم جلو رفت و غر زد.
کریس روی مبل کنار خودش زد و گفت:
-یکم باهام مهربون تر باش هانا. چرا همیشه فکر میکنی من سهون رو اذیت میکنم؟
لوهان کنار کریس نشست و اجازه داد بوسه ی کریس بین موهاش بشینه. لبهاش رو آویزون کرد و گفت:
-خب قبلا اذیتش میکردی. چشمم ترسیده!
-سوهو رو تنها گذاشتی اومدی؟
کریس با تعجب از ندیدن سوهو، پرسید و لوهان گفت:
-نه. گفت میخواد از خودش سلفی بگیره، به خاطر همین من اومدم اینور. بعدش میاد.
کریس سر تکون داد و مشغول نوازش کردن موهای لوهانی شد که حالا گوشی موبایلش رو دستش گرفته بود و باهاش ور میرفت.
سهون با دیدن نزدیک شدن سوهو بهشون، به لوهان اشاره کرد.
-هانی... بیا پیش من.
لوهان بدون اینکه متوجه علت این حرف سهون بشه، بلافاصله بلند شد و کنار سهون نشست. سوهو وارد جمعشون شد و روی نزدیک ترین مبل به کریس نشست. کریس بلافاصله غر زد.
-همش میگی من سهون رو اذیت میکنم، ولی همین الان سهون تو رو از من دور کرد!
لوهان با شیطنت خندید و گفت:
-آپا. تو آپامی ولی سهونی همسرمه! معلومه که باید حواسم بهش باشه.
کریس سر تکون داد و خودش رو به سمت سوهو کشید. دست پسر کوچکتر رو گرفت و مجبورش کرد از جاش بلند شه. سوهو با تعجب بلند شد و کریس بدنش رو به سمت خودش کشید تا کنارش روی همون مبل یه نفره بشینه. دستش رو پشت کمرش گذاشت و رو به لوهان گفت:
-درست میگی. منم از این به بعد باید حواسم بیشتر به سوهو باشه. به هرحال تو دیگه ازدواج کردی و نیازی به پدرت نداری!
لوهان لبهاش رو جمع کرد و چشم چرخوند.
-میدونی که منظورم این نبود.
سهون که واقعا دلش نمیخواست این بحث ادامه داشته باشه، سعی کرد بحث رو عوض کنه. لبهاش رو به گوش لوهان نزدیک کرد و پرسید:
-هانی به نظرت وقتش نیست دیگه ناهار بخوریم؟
لوهان صاف نشست و گفت:
-آخ اصلا یادم نبود! الان میرم ببینم چه خبره.
سریع بلند شد و به سمت آشپزخونه دوید و حرف سهون که تقریبا داد میزد «ندو، زمین میخوری!» رو نشنیده گرفت.
-اوه خدایا اون هنوز هم مثل بچگی هاش شیطونه.
سوهو با لبخند گفت و کریس خندید.
-مثل بچگی هاش؟ نه عزیزم. لوهان به لطف حضور سهون از قبل شیطون تر و لوس تر شده!
سهون لبش رو گزید و چیزی نگفت و اجازه داد سوهو تنها کسی باشه که صدای خنده اش توی هال میپیچه. چند دقیقه بعد، لوهان دوباره به سمتشون دوید و گفت:
-بفرمایین. ناهار حاضرههه!
سهون زودتر بلند شد و همونطور که به سمت لوهان میرفت، گفت:
-لوهان امروز برای اولین بار آشپزی کرده.
کنارش ایستاد و دستش رو دور کتف پسر کوچیکتر پیچید. کریس با تعجب گفت:
-واو باورم نمیشه. لوهان نودل هم نمیتونست درست کنه. چی شده آشپزی کرده؟ مطمئنی میتونیم بخوریمش؟
لوهان نیم نگاهی به سهون انداخت و قبل از اینکه همسرش بخواد حرف پدرش رو لاپوشونی کنه، با لبهای آویزون گفت:
-من و سهونی با هم کیمباپ درست کردیم. بیشترش رو سهونی انجام داده پس خیالت راحت باشه آپا!
سهون بی اختیار پسرک لوسش رو محکم توی بغلش فشرد و با صدای آرومی، گفت:
-تو هرچی درست کنی، فوقالعادهست شیرینم. مطمئن باش غذا عالی شده.
لوهان سعی کرد لبخندش رو بخوره. سریع خودش رو از دست های سهون دور کرد و بدون اینکه منتظر سهون بمونه، به سمت میز ناهارخوری که دو دختر مشغول چیدنش بودن، رفت.
سهون پشت سر کریس و سوهو، به اون سمت رفت و خیلی زود هر چهارنفر مشغول خوردن شدن.
///////////////////////
-بعدش هم به کریس گفتم من تنها برمیگردم چین. چون میدیدم وقتی دنبال لوهان میگشت، چقدر اذیت میشد.
سهون لبخند زد و به آرومی گفت:
-مطمئنم خیلی براتون سخت بوده. وقتی قبلا به این فکر میکردم که یه وقت ممکنه مجبور بشم لوهان رو رها کنم، واقعا برام با مردن فرقی نداشت. حتی الان هم ترس از دست دادنش هنوز باهام هست.
کریس که واقعا دلش میخواست این بحث رو عوض کنه، بلافاصله گفت:
-حالا لوهان کجاست؟ گفت زود برمیگرده.
سهون بلند شد و گفت:
-گفت میره میوه بیاره. میرم دنبالش.
به سمت آشپزخونه رفت و واردش شد و با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش رو نداشت. لوهان مثل بچه هایی که یه کار اشتباه کردن، بغض کرده بود و روی زمین نشسته بود. ظرف چوبی توتفرنگی کنارش افتاده بود و توتفرنگی های صورتی، دور تا دور بدنش و روی پاهاش ریخته بودن.
-خوبی هانی؟
سهون به سمتش رفت و جلوش روی زمین نشست. لوهان با لبهای آویزون و چشم های شیشه ای سرش رو بلند کرد و به سهون نگاه کرد.
-سهونی دستم سر خورد و همه شون رو ریختم. حالا چیکار کنم؟
سهون میتونست قسم بخوره هیچ چیزی قرار نیست زندگیش رو تهدید کنه، بجز چشم های مظلوم و شیشه ای لوهان!
اون چشم ها میتونستن همون لحظه بکشنش!
با دستش توتفرنگی های روی زمین رو کنار زد و جلوتر نشست. بیاختیار نگاهش به سمت پاهای لوهان کشیده شد که با تیکه های توتفرنگی و کاملا ناخواسته تزئین شده بود.
نفس عمیقی کشید و خودش رو کنترل کرد. با مهربونی که همیشه جلوی لوهان رو میشد، گفت:
-مهم نیست هانی. اگر خودت آسیب ندیدی، اینا اصلا اهمیتی ندارن. میتونیم بقیه میوه ها رو ببریم براشون.
لوهان با بغض به سهون خیره شد و سهون با لبخندی عصبی، تقریبا التماس کرد.
-لطفا اینطوری نگاهم نکن لوهانی. نمیتونم خودمو کنترل کنم و نبوسمت!
لوهان که به خاطر بغض، آبریزش هم گرفته بود، بینیش رو بالا کشید و گفت:
-خب چرا میخوای مقاومت کنی سهونی؟ نمیبینی داره گریه ام میگیره؟ بوسم کن دیگه!
سهون چطور واقعا باید مقابل این جذابیت و کیوتی متحرک روبروش، مقاومت میکرد؟
بی اختیار خودش رو جلو کشید و دستش رو پشت گردن لوهان گذاشت و لبهاش رو روی لبهای شیرین پسرکش گذاشت. بوسه ی آرومی روی لبهاش زد و بلافاصله لبهاش رو باز کرد و لبهای لوهان رو توی دهنش کشید.
میتونست مزه ی توتفرنگی رو حس کنه و این بهش میفهموند پسر شیطونش موقع شستن اون توتفرنگی ها چندتایی ازشون رو نوش جان کرده!
بی اختیار لبخندی زد و بوسه شون رو عمیق کرد و بدون توجه به حضور مهمون هاشون توی هال، لبهای همسرش رو محکم و پر سر و صدا بوسید.
-آه خدایا. تمام وجودت مزه ی توتفرنگی میده لوهان.
سهون بین بوسه هاشون لب زد و نیم نگاهی به پاهای لوهان انداخت.
-و حالا چی داریم؟ یه توتفرنگی انسانی با تزیین توتفرنگی؟!
لوهان تکخندی به لحن سهون زد و سهون بی توجه به گونه های سرخ لوهان، سرش رو خم کرد و لبهاش رو روی پای لوهان گذاشت. با دستش، زیر رونش رو گرفت و یکم بالا کشید تا راحت باشه و اینبار زبونش رو روی رون لوهان کشید.
میتونست مزه ی توتفرنگی رو حس کنه و این هیجانش رو بیشتر میکرد. بوسه هاش رو روی پاهاش نشوند و با زبونش جاهایی که دوست داشت رو مزه کرد. لوهانش همینطوری و بدون هیچ تلاشی هم دوست داشتنی و بوسیدنی بود و حالا سهون حس میکرد نبوسیدن لوهانی که با چشم های شیشه ای روبروش، تقریبا با هیچ فاصله ای نشسته و پاهاش طعم و مزه ی توتفرنگی گرفتن، هدر دادن بهترین فرصت زندگیشه.
خدا اون فرشته، اون الهه رو صاف فرستاده بود توی بغلش و اگر اون نمیتونست از بودنش درست لذت ببره، رسما هدیه ی خدا رو پس زده بود!
همونطور که پاهاش رو میبوسید، بالاتر رفت و یه تیکه توتفرنگی روی رون لوهان که تقریبا سالم بود رو به دندون گرفت.
سرش رو بلند کرد و دوباره به صورت لوهان نزدیک شد. با چشمهاش به لبهای لوهان اشاره کرد و بهش فهموند باید اون تیکه توتفرنگی رو ازش بگیره. لوهان سرش رو جلو برد و توتفرنگی رو با دندونهاش نگه داشت؛ اما سهون خیال بخشیدن توتفرنگی رو نداشت.
سر لوهان رو نگه داشت و گازی از توتفرنگی زد. توتفرنگی دو تیکه شد. سهون سهم خودش رو توی دهنش کشید اما باز هم لوهان رو رها نکرد و جلو رفت. با زبونش توتفرنگی که هنوز بین دندونهای لوهان بود رو توی دهن پسر کوچکتر هل داد و بوسه ای روی لبهاش زد. حالا طعم توتفرنگی قویتری شده بود و لوهان هم با حس این بوسه ی کاملا جدید و غیرتکراری، ذوق زده بود.
مطمئن بود هرکس دیگه ای جای سهون بود، ناراحت میشد یا دعواش میکرد اما همسرش نه تنها بهش حس بدی نداده بود، بلکه داشت تمام حس بدی که تا قبل از اون داشت رو با کارهاش از بین میبرد.
بوسه هاش با طعم توتفرنگی داشتن هوش از سر لوهان میبردن و لوهان بدون اینکه بدونه، داشت بین دست هاش ذوب میشد. سهون با حس آروم شدن لوهان، بوسه ی آخر رو روی لبهای لوهان زد و ازش فاصله گرفت. لوهان نفس نفس میزد و با چشم هایی که دیگه رنگ بغض نداشتن، بهش نگاه میکرد.
خوشحال از آروم شدن لوهان، دستی به موهاش کشید و بهم ریختگی هاش رو مرتب کرد و پرسید:
-میتونی تنهایی خودت رو تمیز کنی هانی؟
لوهان به پاهاش که تا حدودی تمیز شده بودن، نگاه کرد و گفت:
-اوهوم. میتونم.
سهون بوسه ای روی موهاش زد.
-پس تا تو خودت رو تمیز کنی، من هم اینجا رو تمیز میکنم و میام. نگران هم نباش. میوه رو خودم میارم.
لوهان سر تکون داد و با کمک سهون روی پاهاش ایستاد. سهون تیکه های کوچیک توتفرنگی که از چشمش دور مونده بودن و هنوز روی پاهای لوهان بودن رو با دستش برداشت و گفت :
-خب حالا میتونی بری.
لوهان به سمت سرویس توی هال رفت و سهون مشغول جمع کردن توتفرنگی های روی زمین شد.
-قرار بود بری لوهان رو بیاری، خودت هم نیومدی!
صدای کریس توی آشپزخونه پیچید و سهون با تعجب توی جاش پرید. به سمت کریس برگشت و گفت:
-متاسفم.
به اطرافش اشاره کرد و ادامه داد:
-ظرف توتفرنگی از دست لوهان افتاده بود.
کریس خندید.
-دارم میبینم. و مطمئنم تا الان داشتی سعی میکردی لبهای آویزونش و قیافه ناراحتش رو از بین ببری!
سهون سعی کرد اصلا به اتفاقی که افتاده بود فکر نکنه. بی اختیار لبخند ضایعی زد و گفت:
-بله همینطوره!
جاروی کنار آشپزخونه رو برداشت و همه ی توتفرنگی ها رو توی خاک انداز جمع کرد. طی رو برداشت و سریع زمین رو سرسری تمیز کرد و ظرف میوه رو از توی یخچال بیرون کشید.
-میگم فردا زمین رو کامل تمیز کنن. بهتره ما دیگه بریم.
کریس سر تکون داد و زودتر از سهون به هال برگشت و اجازه داد سهون یه نفس عمیق بکشه...
واقعا از ته دل خوشحال بود که کریس فقط دو دقیقه زودتر نیومده بود! اصلا دلش نمیخواست اون صحنه رو به پدر لوهان نشون بده، چون مطمئن بود خودش دیگه از خجالت نمیتونست به صورت اون مرد نگاه کنه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد دیگه به اتفاقی که افتاده بود، فکر نکنه...
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com