قسمت نوزدهم
سهون جلو رفت و روی یکی از صندلی های تاشویی که همراهشون آورده بودن، نشست. چانگمین به خاطر قد بلندش، خیلی راحت توپ های لوهان رو میگرفت اما همسر شیطون و کوچولوش باید هربار میپرید تا بتونه توپ هایی که چانگمین میزد رو بگیره. با پریدن های مداوم، موهای صورتی بالای سرش، حالت آبشاری بیشتری گرفته بودن و این قیافه شو بامزه تر کرده بود.
سهون خیلی نامحسوس گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و دوربین رو روی لوهان زوم کرد و مشغول فیلم گرفتن از کوچولوی صورتیش شد. جوری که لوهان با ابرو های توی هم رفته میپرید و سعی میکرد توپ رو با دسته بدمينتون توی دستش بزنه، بیش از حد براش شیرین بود. پسر کوچولوش خوب یاد گرفته بود برای گرفتن توپ ها چطور تلاش کنه و بالا پایین بپره...
بعد از چند دقیقه، لوهان و چانگمین هردو خسته شدن و به سمتش اومدن. سهون بطری آب رو برداشت و دوتا لیوان یکبار مصرف رو به لوهان و چانگمین داد. لوهان بعد از اینکه مطمئن شد سهون بطری آب رو کنار گذاشته، روی پاهاش نشست و کم کم از آب توی لیوانش نوشید. سهون تار های مزاحم موهای لوهان که روی صورتش جولون میدادن رو کنار زد و پرسید
-خسته شدی؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-اوهوم. چانگمین بازیش خیلی خوبه. فکر نمیکردم انقدر مقاومت کنه.
سهون لبخندی به گونه های لوهان که به خاطر فعالیت زیاد، سرخ شده بودن زد و گفت
-اینطوری توهم بازیت پیشرفت میکنه.
لوهان سر تکون داد و خواست تایید کنه که صدای بلند بکهیون، مانع شد.
-ما برگشتیمممممم...
بکهیون داد زد و همراه چانیول، با کلی چوب خشک شده که میتونستن به جای هیزم ازش استفاده کنن، به سمتشون رفت. چوب های خشک رو روبروی سهون و لوهانی که روی پاش نشسته بود، انداخت و صاف ایستاد. لوهان بلند شد و دست چانگمین رو گرفت و گفت
-ما میریم بازم بازی کنیم تا شما آتیش رو روشن میکنین.
سهون بلافاصله جوابش رو داد.
-باشه عزیزم.
بکهیون بعد از رفتن لوهان و چانگمین، پرسید
-خب حالا ما چیکار کنیم؟
سهون گفت
-من و چان آتیش رو روشن میکنیم و گوشت هارو کباب میکنیم. توهم پوست سوسیس هارو بکن و اونارو سیخ بزن تا بذاریم روی آتیش.
بکهیون خوشحال از اینکه کار آسونی رو بهش سپرده بودن، به سمت یخچال مسافرتی شون رفت و بسته ی سوسیس هارو برداشت. روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول شد.
سهون بعد از اینکه مطمئن شد بکهیون داره کارش رو درست انجام میده، کنار چانیول ایستاد و هردو مشغول آماده کردن آتیش شدن. خیلی سریع آتیش آماده شد و چانیول و سهون مشغول کباب کردن گوشت ها روی صفحه های توری روی باربیکیوی مسافرتی شدن.
-زیاد کمپ میری؟
سهون همونطور که یه تیکه بزرگ فیله گوساله رو روی آتیش میذاشت، پرسید و چانیول بدون بلند کردن سرش، همونطور که مشغول کباب کردن قارچ ها بود، جواب داد
-تنهایی آره. معمولا کسی نیست باهام بیاد. به نظر اطرافیانم کار اضافه و بیخودیه. فقط گاهی با چانگمین میریم.
سهون سری به نشونه توجه تکون داد و بعد از مکث کوتاهی، با صدای آرومی پرسید
-چرا از همسرت جدا شدی؟
دوباره مکث کرد و بعد اضافه کرد
-البته اگر ناراحت نمیشی...
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-نه اینکه ناراحت بشم. فقط یادآوری حماقتم ناراحتم میکنه.
سهون بدون حرف بهش خیره شد و چانیول با صدایی که مطمئن بود بکهیون نمیشنوه، گفت
-دوستم نداشت. منم دوستش نداشتم. ما فقط یه مدت کوتاه به همدیگه جذب شدیم و باهم قرار گذاشتیم. حتی 2 ماه هم نشد. رزیدنت قلب بود. وقتی قرار میذاشتیم فهمیدم نمیتونم با زنی که انقدر غرق کارشه که هیچوقت وقتی برای من نداره، زندگی کنم. اون ازم 4 سال بزرگتر بود و خب... اخلاقیات ما اصلا بهمدیگه نمیخورد. چیزی نگذشته بود که باهام تماس گرفت و گفت حامله اس. ازم خواست موافقت کنم بچه رو بندازه و من ازش وقت خواستم.
سرش رو بلند کرد و به آتیش روبروش خیره شد. جوری که انگار داره اون لحظات رو به چشم میبینه، لبخند محوی زد.
-خیلی فکر کردم اما نتونستم خودمو راضی کنم ازش بگذرم. رفتم بیمارستان دیدنش و گفتم میخوام بچه رو نگه دارم. ناراحت شد. میگفت نمیتونه اینکارو بکنه. خانواده اش خیلی سنتی بودن و این مسئله که بدون اینکه ازدواج کنه بچه دار بشه، واسش اصلا راحت نیست. منم پیشنهاد دادم ازدواج کنیم. و اون قبول کرد. به همین راحتی.
نفس کلافه ای کشید و همونطور که با چنگک توی دستش، قارچ هارو روی صفحه فلزی برمیگردوند تا کاملا کباب بشن، ادامه داد
-فکر میکردم عاشقش میشم. فکر میکردم اون عاشقم میشه اما ما هر روز از هم دورتر شدیم. اوایل فقط کنار هم روی تخت میخوابیدیم، بعدش کم کم ویار هاش شروع شدن و اتاقش رو جدا کرد چون از عطر تنم بدش میومد. بعد از به دنیا اومدن چانگمین، دیگه برنگشت. دوباره تو کارش غرق شد و ما تو هفته، به زور همدیگه رو میدیدم. بعدش هم کم کم بحث هامون بالا گرفت و صادقانه دیگه هیچکدوم نتونستیم همدیگه رو تحمل کنیم. آخرش کارمون به دادگاه رسید چون برخلاف حرفش، دنبال این بود که نصف داراییم رو بگیره اما من تهش با همون یه ماشینی که به اسمش زدم، تونستم دادگاه رو تموم کنم.
لبخندی زد و بالاخره به سهون نگاه کرد.
-به خاطر همین گفتم نمیتونم بین بکهیون و چانگمین یکی رو انتخاب کنم. پسرم برام تنها چیز با ارزشی بود که تو زندگیم داشتم.
سهون سر تکون داد. حالا میتونست چانیول رو درک کنه. لب های خشکش رو با زبونش تر کرد و پرسید
-چطور بکهیون رو دیدی؟
چانیول بی اختیار خندید
-مقصر تو بودی. اون رو آوردی بیمارستان و اون مثل یه پاپی بارون خورده ی گم شده بین راهرو ها میچرخید و با نگاه ستاره بارونش از آدم های اطرافش کمک میخواست تا تورو براش پیدا کنن.
سهون گوشت های تیکه تیکه شده رو توی ظرفی چید و گفت
-پس گی نبودی!
چانیول شونه هاشو بالا انداخت و ظرف رو از سهون گرفت تا قارچ هارو کنارش بذاره.
-نه. نمیدونم. یعنی هیچوقت امتحانش نکرده بودم. فقط میدونم وقتی بکهیون رو دیدم، دیگه نتونستم بیخیالش بشم. اون توی تمام لحظات تنهایی من بود. وسط کنفرانس ها توی سرم یه بکهیون کوچولو ورجه وورجه میکرد، بین کلاس هام یه عروسک با تابلوی نئونی که اسم بکهیون روش میدرخشید، از جلوی چشم هام رد میشد و وقتی خونه بودم، فقط چشم هاش رو میدیدم... اول مقاومت میکردم و میگفتم اون فقط یه بچه ی کیوته که هرکسی رو میتونه جذب خود کنه چون خیلی بامزه اس و راستش اصلا دلم نمیخواست پدوفیل باشم!
سهون بی اختیار به حرفش خندید و چان با خنده ادامه داد
-بعدش فهمیدم اون اصلا زیر سن قانونی نیست، فقط یکم کوچولو و بغلیه. اونموقع به خودم جرئت دادم و دفعه بعدی که اومد بیمارستان تا برادرش رو ببینه، باهاش حرف زدم.
-و دلمو بردی...
صدای بکهیونی که پشتش ایستاده بود، توی گوشش پیچید و بعد دست هاش دور کمرش حلقه شد.
-از کی اینجایی بیبی؟
بکهیون صورتش رو به کتف چانیول تکیه داد و گفت
-خیلی نیست. از وقتی که گفتی نمیتونستی بیخیالم بشی...
سهون به پررویی بکهیون خندید و چانیول برای اینکه بحث رو عوض کنه، پرسید
-سوسیس ها رو درست کردی؟
بکهیون سر تکون داد و به سینی که روی صندلی بود اشاره کرد. سهون سرش رو برگردوند و گفت
-لطفا بیارش اینجا بذارش روی صفحه باربیکیو.
بکهیون سریع به سمت سینی رفت و سیخ های کوچیک چوبی رو برداشت و به سمت چانیول رفت. چانیول کمکش کرد تا سوسیس ها رو روی صفحه باربیکیو بذاره.
-هیونگگگ.. سهون هیونگگگ...
چانگمین همونطور که به سرعت به سمتشون میدوید، با صدای بلند سهون رو صدا زد و باعث شد صورت مرد بزرگتر، نگرانی رو بازتاب بده. چانیول زودتر پرسید
-چی شده مین؟
چانگمین همونطور که نفس نفس میزد، گفت
-توپ افتاد روی درخت، لوهان هیونگ خواست بیارتش که افتاد.
سهون بلافاصله چنگک توی دستش رو روی زمین انداخت و به سمت جایی که چانگمین اشاره میکرد، دوید. فکر آسیب دیدن لوهان هم میتونست دیوونه اش کنه چه برسه به اینکه پسر کوچولوش واقعا آسیب دیده باشه.
از دور، کپه ی صورتی موهای لوهان مثل یه چراغ راهنما عمل کردن و به سهون راه رو نشون دادن و فقط چند لحظه طول کشید تا سهون روبروی لوهانی که روی زمین نشسته بود، روی زانو هاش فرود بیاد.
-هانی... خوبی؟ چی شده عزیزم؟
سهون تند تند پرسید و نگاه نگران و لرزونش رو روی زانو های لوهان چرخوند. لوهان سرش رو بلند نمیکرد و این سهون رو بیشتر میترسوند. نکته صورت لوهانش زخمی شده بود؟!
دست هاشو جلو برد و به سختی و با کنار زدن بازو های لوهان، تونست صورتش رو بلند کنه.
-خدای من...
زیر لب و زمزمه وار گفت و لوهان بیشتر از قبل گریه کرد. سهون سریع دستمالی از توی جیبش بیرون کشید و خون کم روی خراش نه چندان عمیق روی گونه ی لوهان که مشخصا جای شاخهی درخت بود رو خشک کرد. اشک های لوهان مدام روی گونه هاش میریختن و همین، سوزش زخم کوچیک روی گونه شو بیشتر میکرد.
سهون با نگرانی پرسید.
-جای دیگه ات زخم نشده؟ دستها و پاهات سالمن؟
لوهان با لب های آویزون دست چپش رو بالا آورد و سهون تونست خراش های ریز و درشت کف دستش رو ببینه. خوشحال از اینکه لوهانش آسیب جدی تری ندیده، دست هاشو زیر کتف و زانو هاش برد و بدنش رو بلند کرد. لوهان مظلومانه توی بغلش جمع شد و اجازه داد سهون اونو تا ماشین ببره.
بکهیون با فهمیدن اینکه لوهان آسیب جدی ندیده، دست چانیول و چانگمین رو گرفت و به سمت آتیش کشید تا به اون دونفر برای تنها بودن، فرصت بده.
سهون لوهان رو توی صندوق عقب نشوند و بطری آبی برداشت و سریع زخم هاشو شست. اینکه حرفی نمیزد، لوهان رو میترسوند. دوست نداشت سهون از دستش ناراحت باشه.
-سهونی...
با صدای آروم صداش زد و سهون گفت
-الان نه لوهان.
لب های لوهان بیشتر از قبل آویزون شدن و اشک های بیشتری روی گونه هاش افتادن. سهون نفس عمیقی کشید و مشغول تمیز کردن زخم کف دستش شد اما چیزی نگذشته بود که گریه های بی صدای لوهان، تبدیل به هق هق های بلندی شدن که سهون و چانیولی که مشغول نجات دادن گوشت ها از دل آتیش بود، رو ترسوندن.
سهون با نگرانی کنار لوهان روی صندوق عقب ماشین آفرود چانیول نشست و بدن سبکش رو روی پاهای خودش کشید.
-چی شده لوهان؟ اینطوری اشک میریزی منو میکشی که...
لوهان بی اختیار بین گریه هاش گفت
-آخه سهونی... هق باهام حرف نمی... هق نمیزنه...
سهون «لعنت» ای به حواس خودش فرستاد و گفت
-معذرت میخوام هانی. متاسفم. دیگه گریه نکن باشه؟ تو که میدونی تو دنیا هیچ چیز به اندازه ی تو واسم مهم نیست. پس چرا مراقب خودت نیستی؟
لوهان لبهاشو توی دهنش کشید و بین نفس های لرزونش جواب داد
-من که مراقبم... تقصیر من نبود... توپه... خودش رفت اونجا...
سهون دستی به صورتش که همچنان با اشک هاش خیس میشد، کشید و گفت
-اگر جای این زخم روی گونه ات بمونه، من باید چیکار کنم؟ هان؟
لوهان بینیش رو بالا کشید و انگشت اشاره شو روی گونه ی سهون گذاشت. جایی که جای یه خراش قدیمی هنوز مونده بود.
-خب چه اشکالی داره؟ شبیه تو میشم دیگه.
سهون دست لوهان رو از روی گونه اش برداشت و بوسه ای روی انگشت هاش زد.
-صورت قشنگ تو خیلی حیفه زندگیم. شانس آوردم که زخمت بزرگتر نیست، وگرنه پدرت زندم نمیذاشت.
لوهان دست آزادش رو دور گردن سهون انداخت و گفت
-نمیذارم ببینتش. ولی توهم دیگه باهام قهر نکن سهونی.
سهون مشغول نوازش کمرش شد.
-من قهر نکردم. فقط یکم عصبانی شدم. از این به بعد وقتی نیاز به کمک داشتی، منو صدا کن عزیزم. خودت تنها هیچ کاری نکن. باشه؟
لوهان سر تکون داد و سهون نفس عمیقی کشید. لوهان کم کم آروم تر شد و نفس هاش نظم گرفتن. سرش رو روی شونه ی سهون گذاشت و چشم هاشو بست. سهون کمرش رو نوازش میکرد تا حس بدی که چند لحظه پیش تجربه کرده بود، از بین بره.
بکهیون با دیدن آروم شدن هردوشون، به سمتشون رفت و گفت
-شام حاضره. میاین پیش ما یا براتون بیارم اینجا؟
سهون لبخندی زد و گفت
-خودمون میایم.
بکهیون با خوشحالی سر تکون داد و بعد از گذاشتن بسته ی چسب زخم روی رون لوهان، راه اومده رو برگشت. سهون دستش رو روی موهای لوهان کشید و پرسید
-خوبی هانی؟
لوهان سر تکون داد و به سهون فهموند حالش بهتره. سهون یکی از چسب زخم هارو برداشت و اونو باز کرد.
-سرتو بلند کن بیبی.
لوهان سرش رو بالا گرفت و سهون بعد از بوسیدن گونه اش، چسب زخم رو روی زخم کوچیک روی گونه اش چسبوند. چشم های عسلی لوهان به خاطر گریه سرخ شده بودن و زیر چشم هاش یکم پف کرده بود. انگشت شستش رو روی گونه ی لوهان کشید و گفت
-انقدر گریه نکن هانی. چشمات پف میکنن.
لوهان لبهاشو آویزون کرد.
-زشت شدم؟
سهون بوسه ی دیگه ای روی گونه اش زد.
-خوشگلی.
لوهان بینیش رو بالا کشید و گفت
-گشنمه.
سهون لبخندی زد و گفت
-بلند میشی یا بغلت کنم؟
لوهان نیم نگاهی به چانیول و بکهیون انداخت و گفت
-بلند میشم.
سهون کمرش رو گرفت و لوهان از روی پاهاش بلند شد. سهون هم از روی صندوق عقب بلند شد و دست لوهان رو گرفت.
-هیونگ حالا خوبه؟
چانگمین با دیدن لوهان پرسید و لوهان سر تکون داد
-اوهوم. خوبم.
چانگمین با ناراحتی گفت
-معذرت میخوام. باید به سهون هیونگ میگفتیم برامون توپ رو بیاره. فکر نمیکردم آسیب ببینی.
لوهان خواست جواب بده که سهون گفت
-از این به بعد به خودم بگو. باشه؟
چانگمین «چشم» ای گفت و بشقاب فلزی مسافرتی رو روبروی لوهان روی میز گذاشت. سهون بسته ی برنج آماده رو باز کرد و یکم از برنج رو برای لوهان توی کاسه فلزی ریخت و با چاپستیک هاش به دستش داد. لوهان زیر لب تشکر کرد و هر 5 نفر تو سکوت مشغول خوردن شدن.
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com