قسمت نهم
وقتی در خونه رو باز میکرد، انتظار داشت باز هم لوهان به سمتش بدوعه و بغلش کنه اما لوهان رو حتی تو هال هم نمیدید. نیم نگاهی به ساعت انداخت. میدونست همسرش فردا کلاس داره و مطمئنا امروز خونه اس، اما اینکه لوهان نیومده بود دم در، واقعا عجیب بود.
-هانی... کجایی؟ من برگشتم.
همونطور که کراواتش رو آروم باز میکرد، به سمت اتاقشون رفت. در اتاق رو به آرومی باز کرد و تونست پسر کوچیکتر رو روی تخت ببینه در حالی که ژو رو توی بغلش گرفته و به آروم ترین حالت ممکن، خوابیده!
بچه گربه جوری بین دست های لوهان خودش رو جمع کرده بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود که باعث میشد سهون حس کنه اون بچه گربه ی لوس لوهانش رو مثل پدر خودش میبینه. و هر لحظه که بیشتر به اون دوتا جسم کوچولوی روی تخت خیره میشد، به این ایمان میآورد که چیزی زیباتر از این تصویر تو دنیا وجود نداره.
بی صدا لباس عوض کرد و کنار لوهان دراز کشید. پسر کوچیکتر حتی یه اینچ تکون نخورد و این خیال سهون رو از خواب بودنش راحت کرد. تصمیم گرفت خودش هم استراحت کنه پس یکم خودشو جلو کشید و فقط یه دستش رو آروم روی کمر لوهان گذاشت تا یه نقطه اتصال بین خودشون ایجاد کنه.
گوش های گربه ی طوسی رنگ رو میدید که به آرومی تکون میخورن و میدونست الان اون گربه متوجه حضورش شده اما دلش نمیخواد جاي خواب گرم و نرمش رو از دست بده پس تکون نمیخوره و سعی میکنه به صدا های جدید بی توجه باشه. چشم هاش رو بست و سعی کرد خودش هم بخوابه.
وقتی چشم هاشو باز کرد، نمیدونست چقدر گذشته. هوا تاریک بود و صدای خرد شدن چیزی میومد. انگار که یه سنجاب مشغول خوردن بلوط بود! با دیدن خالی بودن تخت، سریع سرجاش نشست. لوهان نبود و سهون عادت نداشت وقتی بیدار میشه، لوهان رو کنار خودش نبینه. صدایی بجز صدای خرد شدن بلوط ها توسط سنجاب های احتمالی نمیشنید، ولی نورِ کمی، هر از چندگاهی از لای در نیمه باز اتاق تو اتاق سرک میکشید.
از روی تخت بلند شد و به سمت در نیمه باز رفت. بازش کرد و تونست لوهان رو ببینه که روی مبل لم داده و مشغول دیدن یه فیلم اکشن و خوردن چیپسه! حالا دلیل صدای سنجاب ها و بلوط ها مشخص شده بود. دستی به موهاش کشید تا مرتبشون کنه و به سمت لوهان رفت.
-کی بیدار شدی هانی؟
لوهان با شنیدن صدای سهون یکم سرجاش جا به جا شد و به همسرش نگاه کرد.
-یکم پیش. خیلی خسته بودی نخواستم بیدارت کنم.
با حالت بامزه ای، بدون اینکه بلند بشه یا از جایی کمک بگیره، باسنش رو روی مبل تکون داد و کنار رفت تا جا برای سهون باز بشه. سهون که تا همون موقع هم با دیدن لوهانش داشت داشت قربون صدقه اش میرفت، با دیدن تیشرت آبی روشن تو تنش، واقعا ذوق زده شده بود. کنار لوهان نشست و گفت
-چرا ترکیب رنگ آبی پیراهنت با موهای صورتیت انقدر بهت میاد لوهان؟
لوهان با شیطنت تو آغوش سهون لم داد و گفت
-چون سهونی همیشه میگه لوهان فرشته اس. فرشته ها هم خوشگلن و همه چی بهشون میاد!
سهون لبهاش رو روی لبهای لوهان چسبوند و بوسه ی محکمی از لبهای شورش گرفت
-انقدر شیرین زبونی نکن وگرنه زبونت رو میخورم تا دیگه نتونی حرف بزنی!
لوهان با لبهای آویزون گفت
-لبام الان شور شدن. نباید منو ببوسی. باید اول بهم بگی لااقل پاکشون کنم.
سهون دوباره بوسه ای از لبهاش گرفت و گفت
-مهم نیست. من هروقت بخوام میبوسمت و شما هم حق اعتراض نداری.
لوهان سرش رو به سمت روبرو برگردوند و گفت
-باشه. ولی قرار بود ددی مهربونی باشی برام.
سهون گونه شو بوسید و گفت
-من برای تو همونی میشم که تو بخوای هانی. حالا اخماتو باز کن عزیزم. یه فکری هم به حال اون لبهای آویزونت بکن تا قبل از اینکه خودم دست به کار بشم.
لوهان دست هاش رو روی شونه های سهون گذاشت و بعد از یکم چرخیدن، روی پاهاش نشست. دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و گفت
-من سهونی رو هرجور که باشه دوست دارم.
سهون بینیش رو آروم روی بینی لوهان کشید و گفت
-سهونی هم عاشقته بیبی لو.
لوهان کوتاه و با ناز خندید و سهون وقت کرد موهای بهم چسبیده شو مرتب کنه. همونطور که تار های صورتی رو روی سر همسرش مرتب میکرد، گفت
-بجز این چیپس لعنتی چیزی خوردی هانی؟
لوهان لبهاش رو توی دهنش کشید و سرش رو به دو طرف حرکت داد. سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-خیلی خب. منم گرسنمه. بیا دوتایی شام بخوریم.
لوهان لبخندی زد و گفت
-من انتخاب میکنم.
سریع بلند شد و به سمت آشپزخونه دوید. سهون هم پشت سرش حرکت کرد و وارد آشپزخونه شد. لوهان در یخچال رو باز کرد و نگاهی به غذاهایی که صبح آماده شده بود، انداخت.
-نمیتونم انتخاب کنم.
لوهان با یه لحن خیلی بامزه و آروم گفت و سهون رو به اون سمت کشوند. سهون کنار لوهان ایستاد و گفت
-دلت چیزی نمیخواد؟
لوهان لبهاش رو آویزون کرد
-یه چیزی میخوام.
سهون منتظر بهش خیره موند.
-برام بیبیمباپ درست کن سهونی.
سهون لبخندی زد و گفت
-حتما. برو یه کاسه بزرگ بیار که وسایل رو آماده کنیم.
لوهان سریع به سمت یکی از کابینت ها رفت و ظرف پلاستیکی بزرگی رو برداشت. اونو روی میز گذاشت و دوتا بسته برنج برداشت و توی ماکروویو گذاشت.
سهون کیمچی کاهو، فلفل، سس فلفل قرمز، تخم مرغ، کنسرو گوشت خوک و روغن کنجد رو برداشت و همه رو به روی میز انتقال داد. کیمچی رو با کمک لوهانی که وسط میز نشسته بود، خرد کرد و بعد روغن کنجد، سس فلفل قرمز رو توش ریخت. گوشت خوک های کنسرو شده رو روی تخته برش گذاشت و اونارو به تیکه های کوچیک تقسیم کرد و توی ظرف ریخت و در آخر، برنج رو همراه فلفل های سبز توی ظرف ریخت. دوتا تخم مرغ نیمرو کرد و اونارو توی یه پیشدستی گذاشت. لوهان همونطور که وسط میز نشسته بود، محتویات ظرف رو هم زد و سهون هم کمکش کرد. وقتی غذای توی کاسه، کاملا یه دست شد، سهون دوتا تخم مرغ رو روش گذاشت و گفت
-آروم بخور هانی. ممکنه داغ باشه.
لوهان سر تکون داد و شروع به خوردن کرد. برنج سرخ رنگ مخلوط شده یکی از غذاهای مورد علاقه ی لوهان بود و سهون اینو خوب میدونست. چون لوهان هربار برای خوردن بیبیمباپ خودشو لوس میکرد، تو درست کردنش همکاری میکرد و همیشه هم موقع خوردنش، با بامزه ترین حالت ممکن روی میز مینشست و توی کاسه خم میشد و قاشق قاشق از اون ترکیب میخورد.
سهون خیره به صورت ذوق زده لوهان و لپ هاش که پر از برنج و کیمچی بودن، لبخند زد و یکی از تخم مرغ هارو از وسط نصف کرد. با قاشق برش داشت و اونو جلوی لبهای لوهان که همچنان مشغول جنبیدن بودن، گرفت. لوهان با چشم های درشت شده از ذوق، دهن نیمه پرش رو باز کرد و اجازه داد سهون تخم مرغ عسلی رو توی دهنش هل بده. لبهاش رو به زور بهمدیگه چسبوند و مشغول جویدن شد. لوهانی که با لپ های پر از غذا، لبهای کوچیکش رو به زور بسته بود و فکش رو تند تند تکون میداد، قلب سهون رو شدیدا به تپش می انداخت. اصلا چرا چشم های لوهانش باید انقدر برق میزدن؟ چرا باید اینطوری میدرخشیدن و لب های سرخش هوش از سرش میبردن؟
-خیلی ناعادلانه است.
سهون لب زد و لوهان با تعجب و نگاهی گنگ بهش خیره شد. سهون جواب سؤالش که از چشم هاش مشخص بود رو داد
-اینکه چشم هات جوری میدرخشن که انگار توشون ستاره قایم کردی، جدا ناعادلانه است.
گونه های پر لوهان، سرخ شدن و سهون رو بیشتر از قبل برای بوسیدنشون ترقیب کردن. سهون نیم خیز شد و بوسه ای روی گونه ی سرخش گذاشت و گفت
-وقتی اینطوری غذا میخوری واقعا خوشحال میشم.
لوهان محتویات تو دهنش رو قورت داد و با اخم گفت
-خوشحال میشی چون بعدا شکمم بزرگ میشه و لپام آویزون میشن و تو میتونی گازشون بگیری!
سهون از ته دل خندید و گفت
-نمیدونی من عاشق این شکم کوچولو و لپهای قرمزتم؟
لوهان قاشقش رو توی کاسه انداخت و گفت
-نمیخوام. دیگه نمیخورم اصن.
سهون قاشق خودش رو برداشت و یکم از ترکیب برنج رو به لبهای لوهان نزدیک کرد.
-بخور هانی. داشتم شوخی میکردم.
دستش رو روی گونه ی لوهان کشید و گفت
-بخور عزیزم.
لوهان با اخم لبهاش رو از هم فاصله داد تا قاشق پر از غذا توی دهنش فرو بره و بعد مشغول جویدن شد. سهون لبخند به لب، خیره بهش قاشقش رو از غذا پر میکرد و بین لبهای لوهانی که حالا حسابی لوس شده بود، میبرد. وقتی نیمی از ظرف بزرگ صورتی رنگ خالی شد، لوهان گفت
-بسه. اگر یه قاشق دیگه بخورم ممکنه منفجر بشم سهونی!
سهون لبخندی به لبهای آویزونش زد و قاشق رو کنار گذاشت. دست هاش رو زیر بدن لوهان برد و بدنش رو بلند کرد. لوهان دست هاش رو دور گردنش پیچید و سهون بعد از بوسه ای که روی نوک بینیش زد، گفت
-دوست داری یکم فیلم ببینیم تا شب؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-آره. دوست دارم.
سهون همونطور که لوهان رو بغل کرده بود، به سمت چیدمان راحتی های بژ رفت و روی بزرگترین کاناپه نشست. لوهان رو روی پاهاش نشوند و کنترل رو توی دستش گرفت.
-خب... حالا چی ببینیم؟
لوهان یکم فکر کرد و گفت
-یه چیز عاشقانه.
سهون بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت
-چشم خوشمزه ی من.
لوهان بی اختیار خندید و همونطور که به سهون تکیه داده بود، به روبروش خیره شد.
سهون دستی به شلوارک آبی آسمونی توی پاهاش کشید و گفت
-الان که کسی اینجا نیست توتفرنگی. چرا شلوارک پوشیدی؟
لوهان یکم ازش فاصله گرفت و گفت
-تو یکم منتظر بمون، من لباسامو عوض میکنم، میام. باشه؟
سهون سر تکون داد و لوهان با قدم های سریع و کوتاه، به سمت اتاقشون رفت. سهون واقعا میخواست منتظر بمونه اما لذت دیدن بدن سفید و کوچیک لوهانش وقتی داشت لباس عوض میکرد، اصلا چیز کوچيکی نبود. پس با قدم های آروم و بی صدا دنبالش به سمت اتاق رفت. در اتاق رو آروم باز کرد و روبروی کلوزت روم ایستاد اما صحنه ی روبروش، اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشت.
روی کتف و کمر لوهانش، بال های فرشته تتو شده بودن!
اول عصبانی شد. فکر دردی که ممکنه لوهان به خاطر اون تتو کشیده باشه، مغزش رو داغ میکرد. اما خیلی نگذشته بود که متوجه شد اون طرح، یه تتوی موقته!
اونم وقتی که سر و دست های لوهان توی تیشرتش گیر کرده بودن و نمیتونست خودش رو آزاد کنه. بی اختیار کوتاه و بی صدا خندید و جلو رفت.
-میبینم که بچه آهو تو دام لباسش گیر افتاده!
لوهان با ناراحتی گفت
-برو بیرونننن. نمیخواستم ببینیش!
دستش رو بالا دست لوهان برد و لباس رو آروم از تنش بیرون کشید.
لوهان حالا با یه شلوارک آبی آسمونی روبروش بود و بدن ظریفش و طرح های مشکی روی اون پوست سفید، داشت هوش از سرش میبرد.
پشت لوهان ایستاد و دستی به طرح بال های فرشته روی بدنش کشید. لوهانش واقعا فرشته بود. همیشه اینو بارها بهش گفته بود و ازش خواسته بود بال هاش که احتمالا یه جایی قایم کرده بود رو بهش نشون بده ولی حالا که میدید لوهان این تتو رو روی بدنش زده، بیش از پیش به فرشته بودنش پی میبرد.
چطور اون نقش و نگار های تیره رنگ، انقدر روی پوستش خوب نشسته بودن؟
سرش رو خم کرد بوسه ای روی ستون فقراتش، جایی که اون بالها شروع میشدن، گذاشت.
-خدای من لوهان...
با دستش کمر لوهان رو نوازش کرد و ادامه داد
-این بهترین چیزی بود که میتونستم امروز ببینم... تو فوقالعاده بودی و هستی. و حالا این طرح... میتونه منو بکشه لوهان!
لوهان خوشحال از اینکه سهون از ایده جدیدش خوشش اومده، لبخندی زد و گفت
-نخیرم. تو باید تا آخر عمر کنار من باشی.
سهون دوباره خم شد و بوسه ای روی کمر لوهان گذاشت. لوهان روی میز کوچیک مربوط به اکسسوری و ساعت هاشون نشسته بود و سهون اصلا آزادی عمل نداشت. دست برد زیر پای لوهان و بدن سبک و لختش رو بلند کرد. از کلوزت روم خارج شد و بدنش رو روی تخت گذاشت. بوسه ای روی لبهاش زد و گفت
-میخوام بپرستمت آفرودیت*. میخوام تک تک سلول های بدنت رو طواف کنم سلنه*. میخوام خودمو تو وجودت غرق کنم هانیل*! (آفرودیت:الهه عشق و زیبایی در روم باستان. سلنه: الهه ماه(لونا). هانیل:فرشته ای آبی رنگ که حافظ نسل انسان هاست)
سهون واقعا داشت اون رو میپرستید و لوهان اینو کاملا درک میکرد. بی اختیار خندید و اجازه داد سهون هرجوری که دوست داره با بدنش رفتار کنه.
سهون حتی اجازه نداد لوهان چیزی بگه. سریع بدنش رو چرخوند تا بتونه دوباره اون بال هارو ببینه. مسخ پیچ و تاب بدن سفیدش، لبهاش رو روی پوستش چسبوند. بوسه های ملایم و آروم روی پوستش مینشوند و کم کم پایین میرفت.
یه لحظه آروم زبونش رو روی پوستش کشید... انگار میخواست اون بالها رو مزه کنه. عطر تن لوهان، نفس هایی که به خاطر حرکات لبهاش روی پوست سفید پسر کوچیکتر، مقطع شده بودن و لرز های کوچیکی که بدنش میرفت.
بوسه هاشو تا جایی ادامه داد که کمر و کتف لوهان رو تقریبا خیس کرده بود. خوشحال بود که رنگ اون تتو ها قرار نبود تغییر کنه. انقدر براش اون نقش و نگار های نا مساوی روی بدن لوهان جذاب بود که دلش میخواست تا صبح روبروش بشینه و بهش خیره نگاه کنه.
-تو خود زیبایی هستی لوهان.
سهون لب زد و کنار بدن لوهان نشست. دستش رو آروم از روی کتفش به سمت پایین کشید و گفت
-باید کلمات رو دوباره بچینم. یه فرهنگ لغت جدید مختص خودم.
کنار لوهان دراز کشید و به چشم های عسلیش خیره شد.
-میخوام خط به خط این لغت نامه رو خودم با دست های خودم بنویسم...
دستش رو روی موهای لوهان کشید و گفت
-میخوام بنویسم لوهان یعنی زیبایی. لوهان یعنی آرامش. لوهان یعنی قشنگی. لوهان یعنی تمام حس های خوب دنیا. لوهان یعنی زندگی...
تار های صورتی رنگ رو کنار زد و با صدای آرومتر گفت
-لوهان یعنی با ارزش ترین دارایی دنیا.
صورتش رو نزدیک برد و لبهاش رو روی لبهای لوهان کشید
-لوهان یعنی... دیوانگی و شیدایی...
لب زد و لبهای لوهان رو بین لبهاش گرفت. گاهی انقدر از عشق بازی بین لبهاش و بدن لوهان انرژی میگرفت که حس میکرد میتونه کل دنیا رو تغيير بده.
بوسه آرومش رو شکوند و عقب کشید. خیره به نگاه عاشقانه لوهانش، لب زد
-لوهان... یعنی عشق..!
لوهات ذوق زده چرخید و از پشت تو آغوش سهون فرو رفت. سهون بوسه ای روی موهاش نشوند و چیزی نگفت. اصلا چیزی برای گفتن نداشت. اون حس آرامش بینشون انقدر زیاد و زیبا بود که ترجیح میداد حرفی نزنه تا بیشتر حس کنه و تو آرامش تن کوچیک لوهانش غرق بشه...
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com