قسمت بیستم
بکهیون و لوهان با کمک هم میز رو جمع کردن و ظرف هارو کنار رودخونه گذاشتن. سهون آستین های بلند هودیش رو بالا زد و گفت
-من و چان ظرف هارو میشوریم. شما برین استراحت کنین.
لوهان به سمت سهونی که روی پنجه هاش نشسته بود و مشغول شستن ظرف ها بود، رفت و کنارش نشست. سهون نیم نگاهی به پسر کوچیکتر انداخت و گفت
-برو توی چادر. سردت میشه هانی.
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
-هوا خوبه.
صدای چانیول بلند شد
-بهتره هر سه تاتون برین تو چادر. دمای هوا الان 8 درجه اس و کمتر هم میشه.
سهون لبخندی به صورت لوهان زد
-برو منم زود میام.
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و مخالفت کرد. سهون میدونست لوهان دوست نداره تنها باشه پس بعد از نفس عمیقی، بکهیونی که مشغول بازی کردن با گوشیش بود رو صدا زد.
-بکهیونا... لطفا لوهان و چانگمین رو ببر توی چادر.
بکهیون بازیش رو پاز کرد و بلند شد. به سمت جایی که اونا مشغول شستن ظرف ها بودن، رفت و دست لوهان رو گرفت و بلندش کرد.
-بیا بریم لوهانی.
با مهربونی گفت و لوهان راضی شد تا همراهش بره.
-چانگمیناااا...بیا بریم تو چادر.
چانگمین به سرعت بیخیال جابه جا کردن ذغال ها توی آتیش شد و به سمتشون دوید و هر سه وارد چادر سهون و لوهان شدن. لوهان زودتر از بقیه نشست و بالشت کوچیکی رو توی بغلش گرفت. بکهیون روبروی لوهان نشست و چانگمین دقیقا کنارش.
-خب چه بازی کنیم؟
چانگمین انگار که بین دوست های همسن و سال خودش نشسته، با ذوق پرسید و بکهیون گفت
-بیاین فیلم ببینیم.
چانگمین بلافاصله موافقت کرد و بکهیون گفت
-خب... پیشنهاد بدین.
چانگمین با صدای بلند گفت
-آیرن مننننن...
لوهان ذوق زده سر تکون داد. اما بکهیون چشم چرخوند و گفت
-من چه گناهی کردم بین دوتا بچه گیر افتادم آخه؟
لوهان لبهاشو آویزون کرد و چانگمین گفت
-خب هرچی تو دوست داری میبینیم بکهیونی...
بکهیون لبخند زد و لپتاپ سهون رو از گوشه چادر برداشت و روبروش گذاشت. وارد سایت شد و سریع فیلم مد نظرش رو گذاشت. لوهان و چانگمین دو طرف بکهیون نشستن و به صفحه لپتاپ خیره شدن. داستان یه زوج که میخواستن بچه دار بشن اونقدرها هم براشون جذاب به نظر نمیرسید. البته تا زمانی که متوجه شدن عروسکی که برای اون بچه ی به دنیا نیومده خریداری شده، در اصل یه عروسک شومه. لوهان با فهمیدن موضوع فیلم، بزاقش رو به زور قورت داد. مطمئن بود شب خوابش نمیبره و سهون هر سه تاشون رو دعوا میکنه. سهون حتی بهش اجازه نمیداد فیلم تراژدی ببینه که نکنه گریه اش بگیره اونوقت نشسته بود و داشت فیلمی رو نگاه میکرد که مطمئن بود میترسونتش؟
لوهان خیلی سعی میکرد جلوی حرف ها و اتفاق هایی که میوفتادن مقاومت کنه اما وقتی زن نقش اول توی پارکینگ با اون موجود شیطانی گیر افتاد، لوهان دیگه نمیتونست گریه شو کنترل کنه. اشک هاش بی صدا و آروم روی گونه هاش میوفتادن اما سعی میکرد بکهیون و چانگمین متوجه نشن. انگار اون بچه اصلا از فیلم ترسناک روبروش، واهمه ای نداشت و فیلم انقدر جذبش کرده بود که به جلو خیز برداشته بود تا تمام جزئیات صحنه های فیلم رو متوجه بشه.
وقتی دست اون موجود که تا اون لحظه ندیده بودش، جلو اومد و دست زن رو گرفت، لوهان دیگه نتونست تحمل کنه و با صدای بلند جیغ زد.
جیغ بلند لوهان کافی بود تا بکهیون وحشت زده فیلم رو پاز کنه و بدن جمع شده شو توی بغل خودش بگیره.
-هی لوهانیییی... نترس من اینجام.
بکهیون گفت اما قبل از اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه، پارچه ی کنار چادر که به عنوان در ورودی ازش استفاده میشد، کنار رفت و سهون همونطور که نفس نفس میزد، وارد شد. نگاهش رو توی چادر چرخوند و با دیدن لوهان که ترسیده بین بازوهای بکهیون جمع شده، به سرعت جلو رفت. میتونست صدای گریه کردن لوهان رو بشنوه و این واقعا قلبش رو به درد میآورد چون این دومین بار تو طول همون روز بود که لوهانش رو گریون میدید.
-لوهان عزیزم.
سهون کنارش نشست و دستش رو روی شونه ی لوهان گذشت. لوهان با حس حضور سهون، سریع از بغل بکهیون بیرون اومد و خودش رو توی بغل سهون انداخت و پسر بزرگتر مجبور شد برای جلوگیری از افتادن هردوشون، دستش رو ستون بدنش کنه. با دست دیگه کمر لوهان رو بغل کرد و کنار گوشش زمزمه وار گفت
-من اینجام هانی. آروم باش عزیزم.
بوسه های آروم و پروانه ای روی گوشش میذاشت و دستش رو روی کمرش میکشید. لوهان صورتش رو توی فاصله ی بین گردن و شونه ی سهون فرو برده بود و با صدای آرومی گریه میکرد. پشت سر هم بینیش رو بالا میکشید اما برای جلوگیری از ریختن اشک هاش روی پوست برهنه ی گردن و شونه ی سهون، هیچ راه حلی نداشت.
-لوهانی میذاری صورتت رو ببینم عزیزم؟
سهون گفت و لوهان همونجا سرش رو آروم به دو طرف تکون داد و مخالفت کرد. سهون صاف نشست و دستی که ستون خودش کرده بود رو آزاد کرد. لوهان حالا دقیقا روی پاهاش نشسته بود و دست هاشو محکم دور گردنش حلقه کرده بود. سهون نیم نگاهی به بکهیون که ترس و نگرانی کاملا توی چهره اش مشخص بود، انداخت و پرسید
-چی شده؟
بکهیون با ناراحتی لب زد.
-من نمیدونم... حالش خوب بود. یهو جیغ زد. فکر کنم ترسیده.
سهون اخم کرد
-ترسیده؟ از چی؟ داشتین حرف های ترسناک میزدین؟ درباره روح و...
سهون با دیدن صفحه ی روشن لپتاپ، حرفش رو قطع کرد. دستش رو روی صفحه ی لمسی لپتاپ کشید تا اسم فیلم رو ببینه و با دیدن اسم (آنابل) اخم کرد.
-برای لوهان و چانگمین فیلم ترسناک گذاشتی بکهیون؟
بکهیون با مِن و مِن گفت
-آخ... آخه این اصلا ترسناک نیست. یعنی در مقابل بقیه فیلم ترسناکایی که دیدم اصلا ترسناک نیست. به خاطر لوهان این فیلمو انتخاب کردم که نترسه.
سهون همونطور که آروم موهای لوهان رو نوازش میکرد تا آرومش کنه، گفت
-برین بیرون. بعدا حرف میزنیم.
بکهیون ترسیده از عصبانیت سهون، سر تکون داد و دست چانگمین رو گرفت و با خودش به بیرون از چادر کشید. چانیول که روبروی چادر ایستاده بود و همه چیز رو شنیده بود، جلو رفت و پرسید
-حالش بهتره؟
بکهیون لبهاشو روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی گفت
-فکر نکنم. خیلی ترسیده.
چانیول جلو رفت و دستش رو روی شونه ی چانگمین گذاشت و پرسید
-تو خوبی؟
چانگمین سر تکون داد
-بله آپا. من خوبم. من دیگه بزرگ شدم و نمیترسم.
چانیول لبخندی زد و بوسه ای روی موهای چانگمین گذاشت و گفت
-آره بزرگ شدی. آفرین پسرم. حالا برو مسواک بزن که بریم بخوابیم.
چانگمین با لبخند سر تکون داد و به سمت چادرشون دوید. چانیول با نگاهش پسرش رو بدرقه کرد و بعد به بکهیون نگاه کرد. جلو رفت و دستش رو گرفت گفت
-باید ازش میپرسیدی که دوست داره باهاتون فیلم ترسناک ببینه یا نه.
بکهیون لبهاشو آویزون کرد.
-واقعا نمیدونستم میترسه. آخه اون که بچه نیست...
چانیول بکهیون رو به سمت خودش کشید و دستش رو دور شونه اش پیچید و همونطور که با هم بهسمت چادرشون میرفتن، گفت
-خودت بهم گفتی که لوهان لیتله و رفتار های بچگونه داره. اون گاهی حتی از چانگمین هم بچگانه تر رفتار میکنه پس باید حواست رو جمع میکردی. ممکنه امشب خوابش نبره یا بدتر، روی ذهنش تاثیر بذاره. من یادمه وقتی بچه بودم و یه فیلم ترسناک دیدم، تا مدت ها توی ذهنم بود و همیشه حس میکردم یه زن با لباس های سفید داره دنبالم میکنه. خیلی طول کشید تا وضعیت روحیم درست بشه.
لبخندی زد تا حس عذاب وجدان بکهیون رو کمتر کنه.
-به خاطر همین باید همیشه حواست باشه. مخصوصا لوهان. از چیز هایی که سهون داشت برام تعریف میکرد فهمیدم بچه بوده به خاطر مادرش اذیت شده و پدرش خیلی روش حساسه. حساسیت سهون هم که اصلا نیاز نیست حرفی درباره اش بزنم. کاملا مشهوده که سهون از لوهان جوری مراقبت میکنه و روش حساسه که یه مادر روی نوزادش انقدر حساس نیست.
بوسه ای روی موهای بکهیون کاشت و ادامه داد
-فردا حتما از لوهان عذرخواهی کن. باشه؟
بکهیون سرش رو بالا پایین کرد و موافقتش رو اعلام کرد. چانیول لبخند زد و گفت
-آفرین. حالا بریم مسواک بزنیم و زودتر بخوابیم.
بکهیون کفش هاشو در آورد و وارد چادر شد و چانیول هم پشت سرش داخل رفت. هردو مسواک هاشون رو برداشتن و به سمت رودخونه، جایی که چانگمین مشغول مسواک زدن بود، رفتن.
///////////////////
لوهان هنوز مشغول گریه کردن بود و انگار که قرار نبود هیچوقت اشک هاش تموم بشن. بدنش گاهی که نفس عمیق میکشید، بین دست های سهون میلرزید و قلب مرد بزرگتر رو میفشرد. سهون همچنان موهاش رو نوازش میکرد و روی گوش، گردن و هر جایی که زیر لبهاش میومد، بوسه میکاشت.
قرار بود لوهان رو بیاره مسافرت تا کلی خوش بگذرونه اما همین روز اول جوری به لوهان بد گذشته بود که سهون داشت به زور جلوی خودش رو میگرفت تا همین الان یه کشتی به مقصد یوسو پیدا نکنه و پسرکشو به منطقه امن خودش برنگردونه.
دست راستش رو که روی کمر لوهان بود، حرکت میداد و آروم نوازشش میکرد. لوهانش زیادی ترسیده بود و سهون بهش حق میداد. پسرکش عاشق فیلم های اکشن بود و حتی بریده شدن بدن یه آدم براش دلهره آور و ترسناک حساب نمیشد اما حرف زدن درباره روح، حتی خیلی کوتاه هم اونو به شدت میترسوند و اکثرا پسر کوچیکتر از ترس وارد لیتل اسپیسش* میشد.
-بهتری؟
سهون وقتی صدای نفس عمیق لوهان رو شنید، پرسید و لوهان به آرومی جواب داد.
-نه.
سهون بوسه ای روی گوشش زد و گفت
-ببینمت عزیزم؟
لوهان به آرومی سرش رو عقب کشید و اجازه داد سهون صورت خیسش رو ببینه. سهون با ناراحتی دستش رو روی گونه هاش کشید و اشک هاشو پاک کرد. بوسه ای روی گونه اش گذاشت و پرسید
-چیکار کنم حالت بهتر بشه بیبی؟
لوهان آروم لب زد.
-فقط بغلم کن.
سهون سر تکون داد و گفت
-باشه عزیزم. هرچقدر بخوای بغلت میکنم.
دوباره لوهان رو توی بغلش گرفت و گفت
-بیا بریم توی کیسه خواب. اینطوری هم سردت میشه، هم اگر خوابت ببره، اذیت میشی.
لوهان یکم از سهون فاصله گرفت و اجازه داد سهون بلند شه. اما دستش رو ول نکرد. سهون اول زیپ ورودی چادر رو بست و بعد به سمت کنار چادر رفت و کیسه خواب رو کامل باز کرد. بالشت هاشون رو مرتب کرد و بدون تاریک کردن محیط، دست لوهان رو به سمت خودش کشید. کمک کرد تا لوهانی که همچنان میلرزید، توی کیسه خواب بخوابه. سریع کنارش دراز کشید و بدن لرزونش رو توی بغلش گرفت و دوباره مشغول نوازش کردن موهاش شد.
-چرا زودتر به بکهیون نگفتی که میترسی سوییتی؟
با صدای آرومی پرسید و لوهان جواب داد
-آخه هردوتاشون دوستش داشتن. لوهانی دلش نمیخواست خرابش کنه.
سهون زیر لب غر زد.
-کنار خودم میموندی بهتر بود. با بکهیون فرستادمت که مراقبت باشه ولی...
لوهان حرفشو قطع کرد.
-تقصیر بکهیون هیونگ نیست. لوهانی کوچولو و ترسوعه!
و بله. کوچولوش وارد لیتل اسپیسش شده بود و حالا پسر بچه ی 6 ساله ی درونش که خیلی وقت بود خبری ازش نبود، داشت خودش رو نشون میداد. سهون بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت
-فردا برمیگردیم سئول.
لوهان با تعجب سرشو عقب برد.
-چی؟
سهون دستش رو روی گونه اش کشید و گفت
-تو یه روز انقدر اتفاق واست افتاده. بهتره برگردیم. دوست ندارم فردا اتفاق دیگه ای بازم اشکتو در بیاره.
لوهان با استرس به هودی سهون چنگ انداخت.
-نه. برنگردیم دیگه. لوهان قول میده مراقب خودش باشه سهونی. تازه سهونی هست و اونم مراقب لوهانه. مگه نه؟
سهون نگاهش رو بین چشم های لوهان چرخوند و چیزی نگفت اما لوهان لب زد
-لطفا. خواهش میکنم. لوهان میخواد بمونه همینجا. قول میده مراقب باشه. اصلا قول میده از کنارت جم نخوره. باشه سهونی؟
سهون که حقه اش برای منحرف کردن ذهن لوهان گرفته بود، مکثی کرد و خیره تو چشم های منتظر لوهان پرسید.
-مطمئن باشم که مراقب خودت هستی؟
لوهان سر تکون داد.
-آره آره لوهان قول میده.
سهون اخم کرد اما لوهان بوسه ای روی لبهاش گذاشت و گفت
-خواهش میکنم سهونی. ما تا اینجا اومدیم. اگر برگردیم لوهان خیلی ناراحت میشه و دوباره گریه میکنه!
سهون نفس عمیقی کشید و لب زد
-باشه عزیزم. میمونیم.
لوهان لبخند زد و دوباره سرشو به گردن سهون چسبوند. سهون موهاشو نوازش کرد و بوسه ای روی موهاش گذاشت. انگار نقشه اش حسابی تو پرت کردن حواس لوهان از ترسش، موفقیت آمیزی بود چون لوهانش دیگه نمیلرزید.
سهون زیپ کنار کیسه خواب رو کشید تا کامل بسته بشه و بعد لوهان رو دوباره محکم بغل کرد.
-سردت نیست؟
پرسید و لوهان لب زد
-نه. بدنت خیلی گرمه سهونی.
لوهان با ذوق گفت و سهون دوباره بوسیدش. جیغ لوهان از گوشش بیرون نمیرفت. لحظه ای که صدای جیغش رو شنید، دقیقا زمانی بود که شستن ظرف ها تموم شده بود و قرار بود با چانیول بشینن و استراحت کنن. هنوز از رودخونه دور نشده بودن که صدای جیغ لوهان تو محوطه پیچید و سهون سراسیمه به سمت چادر دوید. قلب سهون وقتی لوهان رو گریون دید، برای لحظه ای ایستاد اما همینکه فهمید لوهانش سالمه، یکم خیالش راحت شد و تونست راحت نفس بکشه.
-سهونی...
لوهان به آرومی صداش زد و سهون جوابش رو همونطور آروم داد.
-جونم؟
-لوهانی رو بوس میکنی؟
لوهان پرسید و سهون بدون اینکه جوابش رو بده، لبهاش رو روی پیشونیش چسبوند. بوسه ی آروم اما طولانی روی پیشونیش نشوند تا بهش بفهمونه همیشه کنارشه و بوسه ی بعدیش رو روی گونه اش گذاشت. بینی و گونه هاشو چندبار بوسید و با لذت به صورتی شدن گونه های لوهان خیره شد که به لطف روشن بودن لامپ شارژی که از سقف چادر آویزون بود، متوجهش میشد.
بوسه ی آرومی روی لبهای کوچیکش گذاشت و وقتی باز شدن لبهاش از هم رو دید، متوجه شد که لوهانش چیز های بیشتری از چند تا بوسه روی گونه اش میخواد. لب بالاش رو آروم بین لبهاش کشید و بوسیدش. دست لوهان روی شونه اش نشست و سهون بیشتر روی صورت پسر کوچیکتر خم شد. بوسه های آرومی روی لبهاش گذاشت و کم کم هردو دست لوهان دور گردنش پیچیدن. بوسه های سهون پر بودن از اشتیاق و حس آرامش و باعث میشدن لوهان تمام قسمت های منفی مسافرتشون رو فراموش کنه.
دست سهون ناخواسته پیشروی کرد و روی گردن بدون پوشش لوهان کشیده شد و لرز کوتاهی به بدنش انداخت. سهون لبهاشون رو جدا کرد تا به پسر کوچیکتر فرصت نفس کشیدن بده و لبهاشو روی گردنش چسبوند. بوسه های آرومش رو روی گردنش پایین برد و زبونش رو روی پوستش کشید.
-لباتو گاز نگیر. فاصله بین چادرهامون به اندازه ای هست که اونا صداتو نشنون.
سهون با آرامش گفت و لوهان لبهاشو از زیر دندون هاش بیرون کشید. سهون حتی بهش نگاه هم نکرده بود اما متوجه عادتش برای خفه کردن ناله هاش بود.
-آخ... آخه...
سهون بوسه ای روی ترقوه اش زد و یقه هودیش رو رها کرد.
-آخه نداره. فقط لباتو گاز نگیر. همین. پسرای خوب حرف ددیشون رو بدون «اما» و «آخه» گوش میکنن.
لوهان آروم سر تکون داد و چیزی نگفت. سهون با صدای بلند گفت
-کلمات لوهان... ددی دوست نداره صداتو قایم کنی.
لوهان لبهاشو آروم تکون داد و با صدای آرومی لب زد.
-لوهانی پسر خوبی میشه سهونی.
سهون سرش رو عقب نکشید اما از شنیدن اون جمله راضی بود. لبهاشو روی گردنش چسبوند و بوسه های ملایمش رو روی پوستش کاشت.
-سه...سهون...
-من همینجام لوهان. کنارتم.
سهون با شنیدن لحن نگران لوهان گفت تا بهش اطمینان بده مراقبشه. سرش رو بلند کرد و وقتی نگاه نگرانش رو دید، بوسه ای روی پلکش گذاشت.
-چی اذیتت میکنه هانی؟ بگو بهم.
لوهان لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد
-من... نمیدونم. فقط میترسم.
سهون دستش رو روی موهای لوهان حرکت داد.
-از چی میترسی عزیزم؟ مگه من کنارت نیستم؟
لوهان بلافاصله گفت
-آخه... نمیدونم. میترسم دیگه!
نگاهش رو اطراف چادر چرخوند و سهون متوجه بیشتر شدن ترسش شد. بوسه ای روی موهاش زد و گفت
-بیبی میتونه چند لحظه همینجا بمونه تا ددی براش پتوی صورتیش و پینکو پینکو رو بیاره؟
سهون پرسید و لوهان بعد از مکث کوتاهی لب زد.
-بله سهونی.
سهون لبخندی به نگاهش پاشید و بلند شد. به سمت چمدونشون رفت و پتوی صورتی رنگ و عروسکی که لوهان موقع گیر افتادن تو لیتل اسپیسش بغلش میکرد رو بیرون آورد و سرجاش برگشت. عروسک رو به دست لوهان داد و پتو رو کنار گذاشت.
دستش رو روی موهای لوهانی که همچنان با ترس به اطراف چادر نگاه میکرد، کشید و نگاهش رو به سمت صورت خودش کشید. به چشم هاش خیره شد و گفت
-هیچی اینجا نیست عزیزم. لازم نیست از چیزی بترسی.
لوهان صورتش رو توی سینه ی سهون فرو برد و خودشو تو بغلش جمع کرد. سهون بلافاصله پتوی صورتی رنگ رو روی لوهان انداخت و زیپ کیسه خواب رو تا جایی که میتونست بالا کشید. میدونست لوهان وقتی بیش از حد میترسید، نیاز به یه فضای بسته داشت تا ترسش بریزه و پتوی صورتی رنگی که پسر 6 ساله ی درون لوهان عاشقش بود، همیشه براش کارساز بود.
لوهان زیر سنگینی پتو و کیسه خواب و البته بغل کردن عروسک مورد علاقه اش که همیشه بوی وانیل میداد، احساس امنیت بیشتری داشت. حالا که سهون هم بغلش کرده بود، ترسش کمتر شده بود. سهون دستش رو پشت کمر لوهان گذاشت و خودش هم درست دراز کشید. لوهان وقتی میترسید، کاملا تو لیتل اسپیسش فرو میرفت و آروم کردنش سخت میشد. اما سهون بعد از این مدت کاملا با این ساید لوهان آشنایی داشت. لوهان تو این وضعيت بیشتر از به بچه ی 6 ساله نیاز به مراقبت داشت و سهون موظف بود آرامشش رو بهش برگردونه و صادقانه هم خوب بلد بود چطور آرومش کنه.
همونطور که کمر و موهای لوهان رو نوازش میکرد، چشم هاشو بست تا خودش هم استراحت کنه. فقط امیدوار بود بعد از بیدارشدن، پسرکش به حالت عادی خودش برگشته باشه.
(لیتل اسپیس little space وضعیتیه که لیتل ها درگیرش میشن. وقتی احساس ترس شدید یا ناامنی سراغشون بیاد، بی اختیار تو حالت روحی قرار میگیرن که انگار بچه ان و کاملا مثل یه بچه فکر و رفتار میکنن. حتی بعضی از توانایی هاشون مثل خوندن و نوشتن ممکنه از ذهنشون پاک بشه و از لحاظ مهارتی هم شبیه یه بچه بشن. تو این حالت باید ددی یا care giver شون براشون یه فضای امن ایجاد کنه تا کم کم از این حالت بیرون بیان و به حالت عادی خودشون برگردن. بعضی از لیتل ها متوجه این تغییر میشن و کاملا ازش آگاهن و بعضی ها اصلا متوجهش نمیشن و فکر میکنن کلا یه آدم دیگه ان.)
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com