Ep6

716 58 11
                                    


قسمت ششم


دروازه بزرگ مشکی رنگ روبروشون بلافاصله باز شد و سهون ماشین رو به داخل هدایت کرد. روبروی پله های منتهی به ویلای تریبلکس و سنگ نمای پدر لوهان نگه داشت و بدون خاموش کردن ماشین، ازش بیرون رفت. سریع ماشین رو دور زد و در سمت لوهان رو باز کرد. لوهان با خوشحالی بیرون رفت و گفت


-ممنونم سهونی.


سهون با لبخند دستش رو گرفت و سوئیچ ماشین رو به خدمتکار روبروش داد و اون پسر جوون سریع سوار ماشین شد تا به پارکینگ منتقلش کنه.


لوهان همونطور که دست سهون رو گرفته بود، از پله ها بالا رفت و روبروی در مستطیلی چوبی ایستاد. در به آرومی باز شد و لوهان با دیدن پدر خوشتیپ و جوونش پشت در، بدون توجه به چند دختری که بهش تعظیم کرده بودن، دست سهون رو رها کرد و به سمت پدرش دوید.


-آپاااااا...


سهون با دیدن لوهانی که حالا بین بازوهای پدرش فرو رفته بود و موهاش آروم نوازش میشد، لبخند زد و جلو رفت. خیلی کوتاه سر خم کرد و احترام گذاشت.


-روز بخیر آبونیم.


مرد بوسه ای روی موهای لوهان گذاشت و به سهون نگاه کرد.


-سلام سهون. خوش اومدی پسرم.


سهون بی اختیار لبخندی به لحن با محبت پدر لوهان زد. میتونست قسم بخوره پدر لوهان خیلی از پدر خودش بیشتر دوستش داره! ییفان پدر لوهان یه مرد 45 ساله و پخته اما با صورتی جوون که خیلی کمتر از سنش میزد، قدِ بلند و بدنی که مشخص بود سالها برای ساختنش وقت صرف کرده، همیشه برای سهون تحسین برانگیز بود. سهون بعد از شنیدن حرف های لوهان تو دیدار اولشون و هجوم بادیگارد هاش به سمتش، انتظار یه پیرمرد شکم گنده و بی اعصاب رو داشت که حسابی پسرش رو محدود میکنه و احتمالا مثل دراما های آبکی تلویزیون، مجبورش میکنه با یه دختر از یه کمپانی معروف ازدواج کنه. اما بعد ها متوجه شد که اون مرد فقط زیادی نگران و عاشق پسرشه چون مادر لوهان، پسری که عاشقش بود رو 6 سال ازش پنهان کرده بوده و این سخت گیری ها، فقط به خاطر تکرار نشدن اون خاطره تلخه.


لوهان با لحن لوس همیشگی، همونطور که هنوز قصد بیرون اومدن از آغوش گرم پدرش رو نداشت، سرشو بلند کرد و به چشم های پدرش خیره شد و گفت


-آپا من بستنی میخوام. سهونی واسم بستنی نخرید!


سهون که میدونست لوهان سعی داره خودشو لوس کنه، سعی کرد بستنی توت فرنگی که تا نزدیکی خونه بین دست های لوهان بود و پسر کوچیکتر تا جایی که تونسته بود، با لیس زدنش خون به دلش کرده بود، نادیده بگیره.


ییفان با صدای بلند خندید و گفت


-مشخصه عزیزم. به نظرم باید به سهون بگم تو ماشینش یه جعبه دستمال کاغذی بذاره تا پسر کوچولوم بعد از بستنی خوردن لبهاشو تمیز کنه.

Archangelic Where stories live. Discover now