Ep11

482 33 1
                                    

قسمت یازدهم
«جلو رفت و کنار تخت ایستاد. لوهان روی تخت دراز کشیده بود و بعد از کلی گریه و نوازش، به زور خوابش برده بود. پسر بیچاره به خاطر دو سال زندگی کردن کنار مادر دیوونه اش و شوهر معتادش حسابی ترسیده بود و از وقتی پدرش رو دیده بود، یه بند گریه کرده بود. جونمیون موهاش رو نوازش کرد و پتو رو روی بدنش بالا برد. صدای نفس های کلافه و عصبی ییفان که کنار پنجره ایستاده بود، حواسش رو از لوهان پرت کرد. بلند شد و به سمت دوست پسرش قدم برداشت. دست هاش رو دور کمر مرد قد بلندش حلقه کرد و پرسید
-به چی فکر میکنی؟
مرد نفس عمیقی کشید.
-به لوهان.
جونمیون که خودش هم نگران بود، سرش رو به سمت پسر 7 ساله که روی تخت دراز کشیده بود و جوری عروسک خرسیشو محکم بغل کرده بود که انگار قراره ازش بدزدنش، برگردوند.
-اون حالش خوبه ییفان.
ییفان دستش رو روی دست های جونمیون گذاشت و قفل دست هاش رو بازکرد. به سمتش برگشت و گفت
-اون حالش خوب نیست. بدنش پر زخم و جای ناخنه. روحش آسیب دیده جون. لوهان من امسال باید میرفت مدرسه ولی اون به خاطر اینکه من نتونم پیداش کنم، اصلا اسمش رو جایی ثبت نام نکرده. اون زن...
حرفشو خورد و لبش رو گزید. با عصبانیت ادامه داد
-چطور اون شب بهش اعتماد کردم؟ مست بودم و مسلما بودن کنار یه فاحشه فرصت طلب تو اون وضعیت، احمقانه است.
جونمیون تلخندی زد. اونموقع هنوز واسه ییفان یه کارآموز ساده تو کمپانی بود و رابطه ای بینشون نبود که بتونه ییفان رو از اون وضعیت نجات بده.
-اما یادت باشه تو از وجود لوهان پشیمون نیستی.
ییفان سر بلند کرد و به جونمیون خیره شد.
-معلومه که نیستم. لوهان زندگی منه. درسته اون فاحشه مادرشه اما لوهان من پاک ترین و مظلوم ترین پسر دنیاست.
جونمیون لبخند زد
-اون الان اینجاست ییفان. لوهانت کنارته. دیگه نگران چی هستی؟
ییفان با نگرانی سرش رو پایین انداخت.
-میترسم.
جونمیون با تعجب پرسید
-تو می‌ترسی؟ مگه چیزی هم هست ییفان رو بترسونه؟
ییفان نیمچه لبخندی به لحن شیطون جونمیون که تمام تلاشش رو میکرد آرومش کنه، زد.
-میترسم اون زن دوباره پیداش بشه. روح لوهان آسيب دیده. اگر دوباره با اون زن برخورد کنه، مطمئنم حالش خیلی بد میشه. پسرم احساس امنیت نداره.
سرش رو به سمت لوهان برگردوند.
-ببینش...
جونمیون هم به سمت لوهان برگشت و ییفان گفت
-اون خوابیده اما میلرزه. خوابیده اما آرامش نداره. نمیتونم ببینم که لوهان اینطوری زندگی کنه.
جونمیون اخم کرد
-چی میخوای بگی ییفان؟
ییفان نگاهش رو به دوست پسرش داد.
-من... میخوام لوهان رو ببرم چین.
جونمیون قدمی به عقب برداشت.
-منظورت چیه؟
ییفان نفس عمیقی کشید. دست ها‌ش رو جلو برد و بازوهای جونمیون رو گرفت.
-من دوستت دارم جونمیون و میدونم که خودت هم میدونی. اما نمیتونم اینجا بمونم و همش بترسم که نکنه لوهان اون زن رو ببینه.
جونمیون دوباره قدمی به عقب برداشت که ییفان گفت
-بهم نمی‌زنیم. من عاشقتم. من و تو بهم نمیزنیم جونمیون. فقط یکم باید ازهم دور باشیم. تو به خاطر کارت نمیتونی باهام بیای ولی من میام پیشت. قول میدم.
جونمیون با ناراحتی به چشم های مرد روبروش خیره شد. 5 سال از وقتی فهمیده بود به رئیس کمپانیش حسی فراتر از یه حس عادی داره، طول کشیده بود تا بتونه شجاعت خودش رو جمع کنه و بهش اعتراف کنه و حالا باید ازش دور میشد. اونم احتمالا برای همیشه یا حداقل یه دوره طولانی تا همه چیز برای لوهان آروم بشه. 
تو فکر بود که بین بازوهای ییفان فرو رفت. ییفان بدن بی دفاع و خشک شده شو به خودش فشرد و بوسه ای روی موهاش زد
-کاش میتونستم با خودم ببرمت اما... نمیتونم. نمیتونم انقدر خود خواه باشم که آینده ی درخشانت رو ازت بگیرم. تو تازه دبیوت کردی فرشته ی من. سوهوی من...
جونمیون چشم هاشو بست و چنگی به پیراهن توی تن ییفان انداخت. باید رها می‌کرد. باید اجازه می‌داد مردش به آرامش برسه. اون هم نمیتونست انقدر خود خواه باشه که آرامش رو از ییفان و پسرش بگیره.
-دلم میخواد تو بغلت بخوابم ییفان.
آروم لب زد و ییفان به سرعت قبول کرد. بدن سبکش رو بلند کرد و به سمت تخت رفت. لوهان فقط قسمت کوچیکی از تخت رو اشغال کرده بود و ییفان هم نمی‌خواست به محض اینکه بیدار میشه، باز هم بترسه پس ترجیح میداد کنارش بمونه.
جونمیون رو روی تخت خوابوند و خودش کنارش دراز کشید. پسر کوچکیتر سریع بین بازوهاش فرو رفت و ییفان محکم بغلش کرد. نگاهش به جسم خوابیده ی لوهانش بود و عطر تن جونمیون بین بازوهاش آرومش می‌کرد.
-من دوستت دارم.
جونمیون گفت و ییفان جواب داد.
-میدونم عزیزم.
-پس میخوام با حس خوب از کره بری. برو و پسرت رو دور از تنش بزرگ کن اما... یادت باشه من همیشه عاشقتم. و تو همیشه یه فرصت دیگه برای برگشتن داری!
ییفان سرش رو عقب برد و به صورت مهربون جونمیون خیره شد.
-ممنونم جون.
پسر کوچیکتر با لپ های گل انداخته لبخندی زد و چند ثانیه بعد، لبخندش توسط ییفان دزدیده شد. لبهاش به اسارت لب‌های ییفان دراومدن و بوسه ی ملایمی شروع شد.»
-سلام.
با شنیدن صداش، از فکر بیرون اومد. سر بلند کرد و سوهو رو دید که بعد از کنسرت آخرش، رنگ موهاش رو به زرشکی تغییر داده بود و ییفان بعد از هربار دیدن عکس هاش، چندین بار تو دلش قربون صدقه صورت معصومش که حالا با این رنگ، به شدت جذاب شده بود، رفته بود.
لبخندی زد و از روی صندلیش بلند شد. با دست به مبل ها اشاره کرد و گفت
-بشین.
جونمیون به سمت یکیشون رفت و روش نشست. ییفان بلافاصله بعد از باز کردن دکمه وسط کتش، روی مبل روبروی جونمیون نشست و پرسید
-همه چیز خوب پیش میره؟
جونمیون لبخند مهربونی تحویلش داد.
-آره.
ییفان لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و پرسید
-صبح چرا انقدر زود رفتی؟
جونمیون سرش رو پایین انداخت. حرف زدن درباره حماقت هاش رو دوست نداشت. دلش نمی‌خواست اون لحظاتی که دلتنگی باعث میشه دست به کارهای احمقانه بزنه رو به یاد بیاره.
-تمرین داشتم.
ییفان میدونست جونمیون دروغ میگه اما نمی‌خواست اذیتش کنه. سر تکون داد و گفت
-دفعه بعدی اجازه بده کنارت بیدار شم. هربار این اتفاق میوفته حس میکنم شب قبل رو فقط تو خوابم دیدم.
جونمیون بزاق سنگ شده شو قورت داد. دستی به موهای تازه رنگ شده اش کشید و گفت
-منیجرم منتظره. اگر کاری ندارین من...
-بس کن جون. تا کی میخوای فقط برای رابطه جنسی کنارم باشی؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم؟ لوهان هم دیگه خیلی وقته بزرگ شده و الان سهون رو داره. پس... پس ما میتونیم دوباره رابطه مون رو شروع کنیم. اونطوری که همیشه دوست داشتیم.
جونمیون بلند شد و ايستاد. حرف های ییفان وسوسه‌ کننده بودن اما نمی‌خواست بهشون گوش کنه. جونمیون خیلی وقت بود فهمیده بود ییفان اونطوری که خودش عاشقشه، دوستش نداره.
-دوست دارم رابطه مون همینطوری باشه. اما اگر تو نظر دیگه ای داری... نمی دونم شاید دلت میخواد ازدواج کنی یا هرچی، آزادی. فقط قبلش بهم بگو که در جریان باشم و وقتی بهم میگی حالت خوب نیست، مثل احمقا نیام خونه ات!
به سمت در ورودی رفت اما جمله ای که مرد پشت سرش به زبون آورد، باعث شد خشکش بزنه.
-دیگه...مثل قبل دوستم نداری؟
ییفان که بی حرکت شدن جونمیون رو دیده بود، ایستاد و قدمی بهش نزدیک شد.
-بهت گفتم باهات بهم نمیزنم. آره من و تو هیچوقت حتی اجازه ندادیم لوهان از رابطه مون چیزی بفهمه. لوهان حتی اون هفته ی اولی که کنارش بودی رو یادش نمیاد ولی دوستت داره.
نفس کلافه شو بیرون داد
-وقتی برای ادامه‌ کارت اومدی چین، بال درآوردم. گفتم دیگه نیاز نیست اذیت بشیم برای دیدن همدیگه. ولی تو باز هم بهم اجازه نمیدادی نزدیکت بشم. انگار میترسیدی... انگار می‌ترسی جونمیون.
ییفان دوباره روی مبل نشست
-حتی وقتی برگشتم کره. هر سال با وجود ناراحتی های لوهان، چند ماه میومدم اینجا. به خاطر تو جون. به خاطر دیدنت میومدم. چون هنوز دوستت دارم.
چنگی بین موهاش انداخت و زیر لب ادامه داد
-دوستت دارم جونمیون. خیلی زیاد.
جونمیون لبهاشو گزید تا گریه نکنه. لحن مرد پشت سرش خیلی درمونده بود ولی جونمیون میدونست بعد از این 15 سالی که تظاهر کرده بودن هیچ ارتباطی باهم ندارن، هیچی مثل قبل نمیشه.
-میدونی دوست ندارم حرفامو تکرار کنم اما تو همیشه استثنایی واسم. باهام صادق باش...
نفس عمیقی کشید. جونمیون میفهمید چقدر براش سخته حرف بزنه.
-دیگه مثل قبل دوستم نداری؟
جونمیون به سمتش چرخید. واقعا دیگه دوستش نداشت؟ چرت محض بود... جونمیون هنوز هم اون مرد رو می‌پرستید. دقیقا مثل اون دوسالی که باهم تو رابطه بودن و خبری از لوهان نبود. جونمیون حتی لوهان رو هم مقصر نمی‌دونست. این اتفاقها همه به خاطر انتخاب های خودشون بود و لوهان حتی روحش هم از این ماجرا خبر نداشت. اون پسر حتی نمی‌دونست پدرش قبلا با کسی قرار میذاشته. ییفان هیچوقت اجازه نداده بود کسی از رابطه قبلیش به پسرش چیزی بگه و جونمیون هم درک می‌کرد.
-دوستت دارم.
گفت و نگاه ییفان با امیدواری به صورتش افتاد.
-اما هیچی مثل قبل نمیشه. خودتم میدونی بعد اینهمه مدت من و تو...
ییفان حرفشو قطع کرد.
-من تمام این مدت عاشقت بودم و هستم جون. مطمئنم خودتم میدونی.
جونمیون سر تکون داد و تایید کرد تا بهش نشون بده که این موضوع اصلی نیست.
-ییفان من و تو 15 سال سکس پارتنر بودیم. به نظرت میشه یه شبه عاشق معشوق بشیم؟
ییفان کلافه گفت
-من هیچوقت به تو به چشم سکس پارتنرم نگاه نکردم جون. تو همیشه جونمیون من بودی. کسی که عاشقش بودم. من به این چشم نگاهت کردم. هربار باهم بودیم، تک به تک بوسه هایی که روی لبها و بدنت نشوندم از ته دلم بوده. نوازش هام از سر عشق بودن جونمیون. حتی یه بار تو این 15 سال به خودم اجازه ندادم به کسی بجز تو نزدیک بشم. خودتم میدونی چه تاثیری روی من داری.
جونمیون دوباره بهش پشت کرد و سرش رو پایین انداخت. مقاومت کردن مقابل ییفان سخت ترین کار دنیا بود.
-بهم فرصت بده.
جونمیون گفت و به سمت در رفت. در رو باز کرد ولی قبل از اینکه بره بیرون، ییفان گفت
-فرداشب... جای همیشگی میبینمت...اگر جوابت مثبت بود.
جونمیون حتی نایستاد تا به کم بودن وقتش اعتراض کنه. میخواست برگرده خونه و خودش رو زیر پتوش قایم کنه و فقط همه چیز رو نادیده بگیره. از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سر خودش بست. ییفان با ناراحتی تا بسته شدن در، با نگاهش بدرقه اش کرد. از اینکه این زمان رو از دست داده بود پشیمون نبود. میدونست اگر انقدر از مخفی بودن رابطه شون محافظت نمی‌کرد، برای جونمیون هم بد میشد. ناسلامتی اون یکی از معروف ترین سولوییست های چین و کره بود که بلیط های کنسرتش زیر یک دقیقه سولد اوت میشدن.
چنگی بین موهاش انداخت و نگران از تصمیمی که ممکن بود جونمیون بگیره، نفسش رو «آه» مانند بیرون داد. اگر جونمیون قبولش نمی‌کرد چی... ؟
////////////////////////////////
-هی بیبی. به چی نگاه میکنی؟
لوهان نگاهش رو از بکهیون و چانیول که توی آشپزخونه بودن، برداشت و به سهون داد. خودشو به سمت سهون که کنار مبل ایستاده بود، کشید و از پایین بهش خیره شد.
-اونا خیلی بامزه ان سهونی.
سهون نیم نگاهی به برادرش و چانیول انداخت و لبخند زد. به سمت لوهان برگشت
-ای شیطون. نباید اینطوری دید بزنیشون. باید به خلوتشون احترام بذاریم.
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت
-خیلی خب. آخه اونا خیلی بامزه ان. منم تاحالا یه زوج مثل خودمون ندیده بودم.
سهون مبل رو دور زد و کنار لوهان نشست. لوهان بلافاصله بهش تکیه داد و تو آغوشش فرو رفت. سهون موهاش رو نوازش کرد و گفت
-میدونم برات جدیده. ولی نباید باعث بشی اذیت بشن. اصلا خودتو بذار جای اونا. اگر من و تو تو آشپزخونه بودیم و بکهیون و چانیول اینجا بودن و مارو می‌دیدن، چه واکنشی داشتی؟
لوهان لبهاش رو جمع کرد و بعد از چند لحظه گفت
-خجالت میکشم.
سهون بوسه ای روی موهاش زد
-پس بکهیون هم ممکنه خجالت بکشه.
لوهان سر تکون داد.
-متوجه شدم سهونی. دیگه اینکارو نمیکنم.
سهون بوسه ای روی گونه اش زد و لبهاش رو روی گوشش چسبوند.
-تو یه زندگی به من بدهکاری لوهان.
لوهان با تعجب به سهون خیره شد و سهون با صدای آروم لب زد
-انقدر زیبایی که نمیتونم تحمل کنم. داری منو میکشی.
لوهان که هم خجالت کشیده بود، هم به خاطر حرف سهون ناراحت شده بود، روی پاهاش نشست و دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد. با اخمی که خیلی بامزه اش کرده بود، اعتراض کرد
-سهونی نباید اینارو بگی. قلبم میشکنه.
سهون که حالا کاملا صورت لوهان رو میدید، لبخندی زد و گونه شو نوازش کرد.
-تو نمیذاری لوهان. هربار بیشتر از قبل دیوونه ات میشم.
دستش رو روی رون لخت لوهان کشید و گفت
-هربار میگم دیگه دلیلی نیست که قلبم تند تر از این بتپه اما تو باز هم یه کاری میکنی ناک اوت بشم.
لوهان با لبهای آویزون گفت
-اصلا دیگه اینطوری لباس نمیپوشم که سهونی ناراحت نشه. خوبه؟
سهون چند تا بوسه ی پشت سر هم پشت دست لوهان گذاشت و گفت
-منظورم این نبود لوهان. تو همه جوره دلبری میکنی. میدونی که تو لباس پوشیدنت خیلی سخت گیر نیستم. اگر هم می گم وقتی من نیستم، لباس های پوشیده تر انتخاب کن، به خاطر خودته عزیزم.
لوهان سر تکون داد و به سهون نشون داد متوجه حرف هاشه.
-به به خلوت کردین؟
لوهان بدون خجالت، مثل یه گربه، خودشو به بدن سهون چسبوند و گونه شو روی سینه ی سهون کشید. بکهیون لبخندی به لوهان زد
-حالت خوبه لو؟
لوهان سر تکون داد و با راهنمایی سهون، سعی کرد دوباره روی مبل بشینه. بکهیون ماگ قهوه لوهان رو روی میز گذاشت و گفت
-معلومه حسابی خودتو واسه هیونگم لوس کردی. ببین گوش های سهون هیونگ قرمز شدن.
لوهان اخم کرد و دست هاش رو به سمت صورت سهون برد و هردو گوشش رو با دست هاش پوشوند و گفت
-نگاه نکن. سهونی رو اذیت میکنی.
بکهیون خندید و چیزی نگفت. ماگ خودش رو برداشت و کمی از قهوه اش چشید. چند لحظه بعد، چانیول هم به جمعشون اضافه شد.
-کاش قبلش خبر میدادین میگفتم خانم پارک شام خونگی درست کنه واسمون.
سهون لبخندی زد و دست های لوهان رو گرفت و اونارو از روی گوشش پایین آورد اما رها نکرد.
-لوهان یهویی دلش خواست بیایم. منم نتونستم بهش نه بگم.
بکهیون کوتاه و ریز خندید و لوهان چشم غره ای تحویلش داد. چانیول که واضح کشمکش بین دو پسر کوچیکتر رو میدید، سعی کرد جو رو آروم کنه.
-کاش بیشتر اینورا بیاین. بکهیون زود به زود دلش براتون تنگ میشه.
بکهیون سر تکون داد و به سهون خیره شد. سهون با دیدن نگاه اون دو روی خودش، جواب داد.
-حتما از این به بعد بیشتر همدیگه رو می‌بینیم.
لوهان ناغافل گفت
-بیاین بریم مسافرت.
بکهیون سرجاش پرید و گفت
-موافقم. بریم.
لوهان به سهون نگاه کرد تا تاییدش رو بگیره که چان گفت
-اگر سهون راضی باشه، چرا که نه. منم موافقم.
لوهان دست سهون رو فشرد و سهون بعد از انداختن نیم نگاهی به چشم های لوهان، جواب داد.
-به نظرم فکر خوبیه.
لوهان با خوشحالی گونه شو بوسید و به سمت بکهیون برگشت.
-بیا بریم یکم سرچ کنیم و مقصدمون رو انتخاب کنیم.
بکهیون با خوشحالی بلند شد و دست لوهان رو گرفت و هر دو به سمت اتاق رفتن. لوهان به محض ورود به اتاق، با پسر جوونی مواجه شد که مشخص بود سنش از لوهان کمتره ولی قدش چیز دیگه ای میگفت.
-اوه... تو باید چانگمین باشی.
لوهان گفت و چانگمین که مشغول گوشیش بود، با شنیدن صداش، کاملا به سمتش برگشت. با تعجب به پسر بچه ی روبروی خیره شد. موهای صورتیش، دورس اور سایزی که مشخص بود اصلا برای خودش نیست و شلوارک های کوتاهش و در آخر جوراب های مشکی بامزه اش باعث شدن دهنش باز بمونه.
-هی چانگ. این لوهانه. همسر هیونگم.
بکهیون به سمت چانگمین خشک شده رفت و بعد از بلند شدن روی پنجه های پاش، دستش رو دور گردنش انداخت و بلافاصله پایین کشیدش. متوجه نگاه متعجبش شده بود و باید همین اول بهش اخطار میداد. تو گوشش زمزمه کرد
-هیونگم خیلی سخت گیره. اینطوری خیره نگاهش نکن.
چانگمین به بکهیون نگاه کرد و بکهیون با لبخندی رهاش کرد.
چانگمین بلافاصله تعظیم کوتاهی کرد و گفت
-خوشبختم لوهان هیونگ. من پارک چانگمینم.
لوهان لبخندی زد و گفت
-از قد بلندت شناختمت.
به اطراف اتاقش نگاه کرد و با دیدن عروسک های اصل مرد آهنی، با ذوق به سمتش رفت.
-اوه خدایا. تو کالکشن داری!
چانگمین با خجالت دستی به گردنش کشید.
-اونقدر هم بزرگ نیست. فقط 8 تاست.
لوهان با ذوق گفت.
-اینم خیلی خوبه. من همیشه دوست داشتم کالکشنش رو داشته باشم اما سهونی گفت به جاش میتونیم بریم و بازیگر های سریال رو از نزدیک ببینیم.
چانگمین با تعجب جلو رفت و کنار لوهان ایستاد. با شگفتی پرسید
-یعنی تو رابرت داونی رو از نزدیک دیدی؟ (بازیگر نقش آیرن من)
لوهان سر تکون داد و گفت
-آره. کلی هم عکس گرفتیم.
چانگمین که توی پوست خودش نمی‌گنجید، با خوشحالی و شگفتی گفت
-دیگه کیو دیدی؟ همه شون رو؟
لوهان دستش رو بالا آورد و شروع کرد به شمردن با انگشت های کوچیکش.
-ترنس هاوارد، جف بریجز، شان توب، گوئینت پالترو و اسکارلت جوهانسون!
چانگمین جوری با تعجب به لوهان خیره شده بود که انگار همین الان روبروش رابرت داونی رو میبینه! دستش رو جلو برد و بی اختیار بازوی لوهان رو گرفت و گفت
-اوه هیونگ... میشه عکساتو بهم نشون بدی؟ میشه؟ میشه؟ میشه؟
لوهان لبخندی زد و گفت
-آره حتما ولی الان همراهم نیست. باید بیای خونه مون تا بتونم بهت نشون بدم.
بکهیون با سرفه ای مصلحتی بهشون یاد آوردی کرد تنها نیستن و جلو رفت.
-خب ما اومدیم درباره مقصد مسافرتمون تصمیم بگیریم.
دست لوهان رو گرفت و کشید. بهش اشاره کرد روی تخت بشینه و خودش کنارش نشست. گوشیش رو از جبیش در آورد و صفحه نیور رو باز کرد. (مرورگر کره ای مثل گوگل)
خیلی کوتاه سرچ کرد تا جاهای دیدنی کره رو پیدا کنه.
-به نظرم بریم سئوراکسان.(یکی از پارک های ملی و معروف کره)
لوهان لبهاش رو جمع کرد و بعد از چند لحظه مکث، گفت
-دادوهاهسانگ بهتر نیست؟ لااقل میتونیم چادر بزنیم و همونجا بمونیم ونیازی به رستوران و هتل نیست. خیلی هم خوش میگذره تو طبیعت. (یه پارک ملی معروف به 1000 جزیره.)
بکهیون سر تکون داد و تایید کرد. چانگمین که جلوی پاشون روی زمین نشسته بود، پرسید
-حالا برای کی میخوایم بریم؟
بکهیون شونه بالا انداخت.
-نمیدونم. فعلا داریم جاش رو انتخاب میکنیم.
چانگمین سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت. لوهان به جاش گفت
-بریم به سهونی و هیونگ هم بگیم. شاید اونا هم یه نظری داشته باشن.
بکهیون سر تکون داد و گفت
-باشه.
بلند شد و بعد از اشاره کردن به چانگمین که پشت سرشون بره بیرون، پشت لوهان از اتاق خارج شد. لوهان با قدم های سریع به سمت سهون و چانیولی که مشغول حرف زدن درباره بیمارستان بودن، رفت. از بین شکاف بین چیدمان مبل ها رد شد و خیلی سریع روی دست مبل، چسبیده به بدن سهون، نشست.
-سهونی من و بکهیون دوتا جا رو انتخاب کردیم.
بکهیون سر تکون داد و گفت
-دادوهاهسانگ و سئوراکسان. کدومش؟
سهون نیم نگاهی به لوهان انداخت. میدونست انتخاب لوهان کدوم بوده. سرش رو به سمت چانیول برگردوند و گفت
-اول تو انتخاب کن.
چانیول لبهاش رو روی هم فشرد و به بکهیون نگاه کرد. نمی‌دونست کدومش بهتره و البته نمیدونست بکهیون کدوم رو بیشتر دوست داره. دل رو به دریا زد و گفت
-به نظر من دادوهاهسانگ بهتره.
سهون میدونست دادوهاهسانگ خیلی دوره و از سئول تا اونجا تقریبا 4 ساعت راهه ولی دلش نمی‌خواست لوهان رو حتی ذره ای ناامید ببینه. پس لبخندی زد و گفت
-باهات هم نظرم!
لوهان با شادی دست هاش رو دور گردن سهون انداخت و گفت
-هوراااا... میریم دادوهاهسانگ...
سهون لبخندی به خوشحالی لوهان زد و دستش رو پشت کمرش گذاشت. بدنش رو خیلی آروم هل داد و اجازه داد روی پاهاش بشینه.
بکهیون با لبهای آویزون کنار چانیول نشست و گفت
-من سئوراکسان رو انتخاب کرده بودم.
چانیول دستش رو گرفت تا زودتر دلجویی کنه.
-اوه متاسفم بیبی. کاش قبلش باهام هماهنگ میکردی.
بکهیون لبخند کوچیکی زد
-ایراد نداره. دفعه بعدی با هم میریم.
چانیول سر تکون داد و بوسه ای پشت دست بکهیون زد. خواست چیزی بگه که نگاهش به چانگمین افتاد. وقتی فهمیده بود مهمون دارن، گفته بود خجالت میکشه و دوست داره تو اتاقش بمونه اما حالا چند قدم عقب تر، پشت مبلی که لوهان و سهون روش نشسته بودن، ایستاده بود و با تعجب بهشون نگاه می‌کرد.
چانیول خیلی مصنوعی صداش رو صاف کرد و گفت
-چانگمین پسرم... چرا جلو نمیای؟
چانگمین با شنیدن صدای پدرش، نگاهش رو از زوج دیگه گرفت و به چانیول داد. بکهیون لبخندی زد و جلو رفت. دست چانگمین رو گرفت و گفت
-خجالت نکش.
چانگمین رو با خودش به سمت چیدمان مبلها برد و بعد از رها کردن دستش، سر جای خودش نشست. چانگمین با خجالت نگاهش رو به زمین دوخت و آروم، بعد از تعظیم بلندی، گفت
-سلام... من پارک چانگمین هستم.
سهون با دیدن چانگمین، لبخند نامحسوسی زد. اون پسر یه نسخه کوچیک شده از چانیول بود.
-سلام. منم سهونم. اوه سهون. میتونی منو هیونگ صدا کنی!
چانیول خندید و با حالت اعتراضی گفت
-همسن پدرشی هاااا...
سهون شونه بالا انداخت و بی خیال نسبت به اینکه لوهان هنوز روی پاهاش نشسته و همینطور که نگاهش رو بین چانیول و سهون میچرخونه، مشغول ور رفتن با یقه پیراهنشه، گفت
-مطمئنا نمیتونه منو آجوشی صدا کنه!
لوهان طرفداری کرد
-معلومه که نمیتونه. سهونی خوشتیپ من برای آجوشی بودن خیلی جوونه!
سهون لبخندی به دلبری لوهانش زد و دستش رو دور کمرش محکم تر کرد. دوباره به چانگمین نگاه کرد و گفت
-شوخی کردم. هرچی خود چانگمین دوست داشته باشه میتونه صدام کنه.
چانگمین لبخند بزرگی زد و گفت
-ممنونم هیونگ!
چانیول با شنیدن کلمه «هیونگ» چشم چرخوند و گفت
-تو بیمارستان کم از دستش میکشم.! همین مونده بود پسرم هم شیفته‌ی آقای اوه بشه...!
بکهیون به این غر غر زیر لبی چانیول که بیشتر شبیه گلگی یه تازه عروس بود، خندید.
صدای زنگ آیفون، باعث شد بکهیون از جاش بلند شه تا در رو برای دلیوری رستوران باز کنه. چانیول هم بلند شد و به سمت اتاق رفت تا کارت بانکیش رو برداره و سهون و لوهان، همراه چانگمینی که همچنان با چشم های درشت و متعجبش به سهون و لوهان خیره شده بود، رو تنها گذاشتن.

Archangelic Where stories live. Discover now