Ep7

682 46 0
                                    

قسمت هفتم
-زود برگرد.
لوهان با بغض غر زد و ییفان رو به خنده انداخت. 3 روز مثل برق و باد گذشته بود و حالا هر سه وسط سالن فرودگاه ایستاده بودن. ییفان دست هاشو دور کمر لوهان برد و پسرش رو توی آغوشش حبس کرد. انگار همین دیروز بود که لوهان 7 ساله برای جلب توجهش، زانو شو بغل میکرد و جمله ی «لوهانی بستنی میخواد» رو هزار بار تکرار میکرد. تا چشم به هم زده بود لوهانش بزرگ شده بود و حالا تا شونه ی ییفان میرسید. بوسه ای روی موهاش زد و گفت
-قول بده مراقب خودت باشی.
لوهان یکم عقب رفت تا صورت پدرش رو ببینه.
-قول بده زود میای.
ییفان لبخندی زد
-میدونی که حداقل دوماه نیستم عزیزم.
لوهان اخم کرد و چیزی نگفت. ییفان با لبخندی که به خاطر لبهای آویزون لوهان روی لبش اومده بود، ادامه داد
-یادت باشه شنبه ها منتظر تماست هستم. نذار خیلی دلم برات تنگ بشه. باشه؟
لوهان با تخسی لب زد
-اصلا زنگ نمیزنم که منو نبینی و صدامو نشنوی، دلت تنگ بشه زودتر برگردی.
ییفان با شنیدن این جملات بی اختیار بلند خندید
-مطمئنی خودت زودتر دلت تنگ نمیشه؟
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و چیزی نگفت. سهون جلو رفت و کنار لوهان ایستاد و گفت
-لوهان خیلی دوستتون داره. مطمئن باشید باهاتون تماس میگیره.
لوهان با لبهای آویزون از ییفان رو برگردوند و چیزی نگفت. ییفان کمرش رو نوازش کرد و لب زد
-دارن شماره پروازمو میخوان لوهان. نمیخوای بغل آخر رو بهم بدی؟
لوهان بدون هیچ حرفی، فاصله خیلی جزئی بینشون رو از بین برد و پدرش رو بغل کرد. ییفان بازهم موهاش رو نوازش کرد
-دیگه میرم.
ییفان از لوهان فاصله گرفت و عقب رفت. به سهون نگاه کرد و لب زد
-مراقبش باش.
سهون سر تکون داد
-خیالتون راحت باشه. سفر به سلامت.
ییفان سر تکون داد و بعد از انداختن نیم نگاهی به صورت ناراحت لوهان، به سمت گیت ورودی رفت. لوهان بعد از رفتن پدرش، به سمت سهون برگشت و صورتش رو توی سینه ی سهون قایم کرد. سهون محکم بغلش کرد و گفت
-بریم بستنی بخوریم هانی؟
لوهان بین گریه های آرومش، گفت
-بریم.
سهون با خنده محکم تر بغلش کرد و گفت
-داری گریه میکنی ولی از بستنی نمیتونی بگذری.
لوهان عقب رفت و با مشت آروم روی سینه ی سهون کوبید
-یاااا.. اذیتم نکن.
سهون اشک های روی گونه هاشو پاک کرد و با لبخند گفت
-من که دلم نمیاد اذیتت کنم.
بوسه ای روی نوک بینی قرمزش گذاشت و گفت
-زودتر بریم که واسه لوهانم بستنی بخرم.
دست لوهان رو محکم گرفت و به سمت خروجی فرودگاه راه افتاد. لوهان پشت سرش قدم برمیداشت اما تمام فکرش پیش پدرش بود. برای سهون عجیب بود که لوهان با رفتن پدرش انقدر اذیت میشد درحالی که حتی وقتی تو کره بود هم لوهان فقط باهاش تماس میگرفت و کم پیش میومد به دیدنش برن.
در ماشین رو باز کرد و لوهان روی صندلی نشست. خم شد و کمربند لوهان رو بست و نگاهی به صورت گرفته اش انداخت. لبخندی زد و گفت
-وقتی پدرت کره بود هم هر هفته نمیدیدیش. چرا الان انقدر ناراحتی هانی؟
لوهان با لبهای آویزون گفت
-اونموقع حداقل میدونم همینجاست. الان داره میره چین. دلم براش تنگ میشه.
سهون بوسه ای روی بینیش گذاشت و گفت
-باشه عزیزم. لطفا این قیافه رو به خودت نگیر. دلم میگیره وقتی میبینم لبهاتو آویزون کردی.
لوهان سرش رو پایین انداخت و گفت
-باشه. سعی میکنم.
سهون موهاش رو نوازش کرد و بعد از ایستاد و بستن در، ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. کمربند خودش رو بست و ماشین رو به راه انداخت.
-فردا صبح کلاس داری؟
لوهان نفس عمیقی کشید
-یادم نیار...
سهون کوتاه خندید و چیزی نگفت. پسر کوچولوش از دانشگاه متنفر بود و دوست داشت تو لیگ بازی های کامپیوتری ثبت نام کنه. سهون سال قبل بهش گفته بود که میتونه دانشگاه رو رها کنه و کاری که دوست داره رو انجام بده اما لوهان اصرار داشت که حالا که دو ترم مونده، دانشگاه رو تموم کنه و بعد به کار مورد علاقه اش برسه. اما همچنان هر چند وقت یه بار غر میزد و سهون مجبور میشد بهش رشوه بده!
سهون روبروی بستنی فروشی مورد علاقه لوهان نگه داشت و پیاده شد. در رو برای لوهان باز کرد و گفت
-بفرمایید والاحضرت.
لوهان از ماشین بیرون اومد. دست سهون رو گرفت وهمراهش به سمت بستنی فروشی مورد علاقه اش رفت. خیلی سریع هردو پشت یه میز تو پیاده رو، زیر چتر های بزرگ رنگی نشستن و بستنی سفارش دادن. لوهان با بی حوصلگی با گوشیش بازی میکرد و سهون تو فکر این بود که چطوری لوهان رو از این حالت بیرون بیاره.
وقتی ظرف های بستنی روی میز قرار گرفتن، لوهان قاشقش رو برداشت و یکم از بستنیش رو خورد. سهون امیدوار بود حال لوهان با خوردن بستنی بهتر بشه اما لوهان با بیحوصلگی و لب های آویزون بستنی میخورد و حرفی نمیزد.
-لوهانی...
سهون آروم صداش زد و لوهان نگاهش رو بالا آورد
-انقدر ناراحت نباش.
لوهان با دیدن نگاه منتظر سهون، سعی کرد لبخند بزنه ولی سخت بود واسش.
-خیلی خب.
آروم لب زد و سهون با لبخند گفت
-مطمئنم اگر امشب تو بغل سهونیت بخوابی و سهونیت موهاتو نوازش کنه، حالت بهتر میشه.
لوهان لبخند کوچیکی زد. اینکه سهون تمام تلاشش رو میکرد تا حال لوهان رو بهتر کنه، خیلی واسش با ارزش بود. قاشقش رو توی بستنی رها کرد و گفت
-امشب نریم خونه.
سهون با تعجب به پسر روبروش خیره شد تا حرفش رو هضم کنه.
-لوهان ما از صبح خونه پدرت بودیم. خسته نشدی؟
لوهان با بد خلقی گفت.
-نه. خسته نیستم. بیا بریم ساحل. دلم نمیخواد برم خونه.
سهون نفس عمیقی کشید. نزدیک ترین شهر ساحلی به سئول، اینچئون بود. مطمئنا فاصله 27 کیلومتری اونقدر زیاد نبود که سهون مخالفت کنه. اگر همون لحظه راه میوفتادن، میتونستن غروب آفتاب رو ببینن.
بعد از چند دقیقه مکث، لب زد
-باشه. به یکی از بچه ها زنگ میزنم میگم جام وایسه.
لوهان سر تکون داد و بالاخره لبخند بزرگی روی لبهاش نشست. سهون با دیدن لبخندش، نفس راحتی کشید. بالاخره پسر شیطونش لبخند زده بود. دلش میخواست چونه شو روی دست هاش تکیه بده و تا صبح به اون لبخند خیره بشه و تو دلش به خاطر داشتن اون پسر خداروشکر کنه. لوهان حالا با شوق و ذوق بستنی میخورد و این واقعا برای سهون خوشحال کننده بود.
لوهان با حس سنگینی نگاه سهون روی خودش، سرش رو بلند کرد و به مرد روبروش خیره شد. سهون با همون لبخند مهربون، پرسید
-بازم بستنی میخوای؟
لوهان خیره به سهون، سرش رو به دو طرف تکون داد و مخالفت کرد. بلافاصله نگاهش رو از صورت سهون گرفت و دستش رو به سمت کیف پول مشکی رنگ سهون که روی میز بود، برد و اونو برداشت. بین کارت های سهون چشم چرخوند و کارت قرمز رنگ رو انتخاب کرد. اونو از کیف بیرون کشید و گفت
-تا تو بستنی هامونو حساب کنی، منم برمیگردم.
با شیطنت بلند شد و با قدم های بلند به سمت فروشگاه بزرگ کنار بستنی فروشی، دوید. سهون با دیدن ورجه وورجه کردن پسر کوچیکتر، لبخند بزرگی زد و کیفش رو برداشت و وارد بستنی فروشی شد. پول بستنی هارو حساب کرد و از مغازه بیرون اومد. لوهان شیطونش کارت حقوقش رو برداشته بود و سهون مطمئن بود پسر کوچیکتر قراره حسابی از خجالت جیبش بیرون بیاد.
با قدم های آروم وارد فروشگاه شد و تونست پسر شیطونش رو روبروی قفسه شکلات ها ببینه. دست هاش رو توی جیبش فرو برد و همونجا ایستاد تا مزاحم خرید پسرکش نشه و لوهان با فراغ بال، مشغول انتخاب شکلات های طعم دار و پپرو شد. از هر طعمی که دوست داشت، دوتا بسته برداشت و بعد به سمت قفسه های نودل لیوانی رفت. مطمئنا سهون فکر میکرد قراره بعد از دیدن غروب خورشید برگردن خونه اما لوهان همچین نظری نداشت. چند تا بسته نودل لیوانی برداشت و یکم خوراکی برای توی راه و البته یه جعبه 6تایی آبجو برای شب.
-پسره رو دیدی؟
-کدوم؟
-همون که انتهای قفسه ها وایستاده داره با تلفن حرف میزنه. خیلی خوشتیپه.
-اوه خدایا. راست میگی. به نظرت مجرده؟
-یه همچین پسری بدون دوست دختر نمیمونه. رو هوا میزننش! لعنتی دستش هم توی جیبشه، نمیتونم ببینم حلقه داره یا نه.
لوهان با شنیدن حرف دو دختری که یکیشون به عنوان راهنما تو اون فروشگاه کار میکرد و نفر دوم پشت صندوق نشسته بود، به سمت انتهای قفسه ها برگشت تا اون هم اون پسر که دلشون رو برده بود رو ببینه. اما با دیدن سهون که مشغول حرف زدن با تلفن بود، متعجب شد...
یعنی تمام این مدت اون دختر ها درباره سهونش حرف میزدن؟ سهون خودش؟ همسرش؟
-به نظرت برم شماره شو بگیرم ازش؟
اخمی بین ابروهاش افتاد. مطمئن بود که سهون هیچوقت به اون دخترا توجه نمیکنه اما اون حرف ها و این موضوع که اون دخترا با خودشون فکر کردن میتونن با همسرش حرف بزنن و بر فرض محال، حتی دلبری کنن، حالشو بد میکرد. باید به اون دخترا میفهموند سهون مال خودشه و اونا هیچ شانسی ندارن.
چرخ رو آروم هل داد و به سمت بخش لوازم بهداشتی رفت. میدونست سهون دنبالش میاد و لوهان هم همینو میخواست. مطمئنا لوهان تو اون قفسه ها دنبال دستمال کاغذی نبود!
روبروی قفسه کاندوم و وسایل مراقبت جنسی ایستاد و بهشون خیره شد. همونطور که اخم پررنگی بین ابروهاش نشسته بود، یه بسته از لوبریکانت های پرتقالی رو برداشت و زیر لب غر زد
-اون لعنتی نباید دیگه کت جین بپوشه! چطور جرعت میکنه انقدر جذاب باشه و نگاه بقیه رو به خودش جذب کنه؟
غر زد و بزرگترین سایز کاندوم روبروش رو برداشت. داشت فکر میکرد یکم شیطنت کنه و کاندوم کوچیکتر بخره تا سهون رو مجبور کنه دست از محافظ کار بودنش برداره که با حس نفس های داغی که روی گوشش پخش میشد، سر جاش یخ زد!
-یکی اینجا خیلی شیطون شده!
صدای نرم و تحریک کننده سهون زیر گوشش پخش شد و لوهان بی اختیار لبش رو گزید و به قفسه روبروش چنگ انداخت. دست های سهون دور شکمش حلقه شدن و بدن کوچیک لوهان بین بازوهاش فرو رفت. لوهان انتظار داشت سهون دنبالش کنه اما نه انقدر سریع...
-تو که همیشه از این قسمت فروشگاه خجالت میکشیدی و در میرفتی... چی شده که حالا خودت با پای خودت اومدی اینجا؟
حتی نمیتونست درست نفس بکشه، چه برسه بگه «چون تو زیادی جذابی و بدن بی جنبه ی من تحمل 3 روز دوری رو نداره!» و البته در ادامه تو دلش اضافه کرد «چون اون دخترا نگاهشون رو ازت نمیگیرن و من میخوام بهشون بفهمونم تو صاحب داری!»
اما هیچ کدوم رو به زبون نیاورد. سهون با لبخند شیطونی که روی لبهاش نشسته بود، دستش رو جلو برد و کاندوم و ژل رو از لوهان گرفت و تو سبد انداخت.
سهون هم صدای پچ پچ اون دوتا دختر رو شنیده بود و به خاطر همین دنبال لوهان اومده بود. دستش رو روی کمر لوهان گذاشت و بدنش رو چرخوند. وقتی نگاه لوهان به چشمش افتاد، لبخندی زد و گفت
-خب...؟ پسرک من حسودیش شده؟ اونم به خاطر حرف دوتا دختر؟
لوهان با تعجب به سهون خیره موند. اصلا فکرش رو هم نمیکرد که سهون متوجه بشه. سهون با دیدن صورت متعجب لوهان، لبخندی زد و گفت
-خب کاری نداره که هانی...! میتونی بهشون نشون بدی سهونی مال توعه.
سرش رو جلو برد و بوسه ای روی لبهای لوهان زد. لوهان با اون بوسه، تازه به خودش اومد... نیشخند کوچیکی روی لبهاش نشست و گفت
-پس باهام همکاری کن سهونی!
سهون با لبخندی دلبرانه لب زد
-با کمال میل زیبای من!
لوهان لبش رو گزید. سهون همیشه میتونست با چند تا کلمه ساده، دلبری کنه و قلبش رو به تپش بندازه.
سهون خیره بهش منتظر حرکتی از سمت لوهان بود و لوهان بدون لحظه ای تردید، دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت. سهون چنگی به دورس اورسایز قرمز توی تن لوهان انداخت و لبهاش رو عمیق مکید و زبونش رو وارد دهن لوهان کرد. لوهان با فشار سهون به بدنش، از پشت به قفسه کاندوم ها کوبیده شد. ناله ی آرومی از بین لبهاش بیرون پرید و سهون بلافاصله دست هاش رو زیر باسنش برد و چنگی به باسنش که تو شلوارک جین آبی آسمونیش پنهان شده بود، انداخت. بدن لوهان رو بلند کرد و لوهان بعد از پیچیدن پاهاش دور کمر سهون، برای بار دوم به قفسه کوبیده شد و قفسه بعد از برخورد به استند یکی از آیدل های معروف کره که چوب پپرو شکلاتی توی دستش بود، روی زمین افتاد.
صدای بلند برخورد قفسه فلزی با زمین و پخش شدن جعبه های مقوایی روی سنگ سفید رنگ، هر دو دختر توی فروشگاه رو به اون سمت کشید و چیزی نگذشته بود که صدای جیغ تو گوش هردوشون پیچید. لوهان خواست از سهون فاصله بگیره اما دست سهون بلافاصله پشت گردنش قرار گرفت و دست دیگه اش توی جیبش فرو رفت. مستر کارتی که همیشه توی جیبش میذاشت رو درآورد و بدون اینکه حتی لحظه ای از لبهای لوهانش جدا بشه، اونو به سمت یکی از دخترا پرت کرد تا بهشون بفهمونه خسارت اون قفسه ها ذره ای براش اهمیت نداره. جوری لبهای کوچیک لوهان رو میمکید که لوهان حتی وقت نمیکرد لبهاشو تکون بده چه برسه به اینکه بتونه نفس بکشه!
لوهان با حس کم آوردن نفس، به زور لبهاش رو از لبهای سهون جدا کرد اما مثل اینکه همسرش اصلا به جایی که توش ایستاده بودن اهمیت نمیداد چون بلافاصله لبهاش روی گردن لوهان قرار گرفتن و مارک سرخی روی گردنش به جا گذاشتن.
-آه...سهونا کافیه.
لب زد و سهون بعد از نشوندن یه بوسه ی خیلی ملایم روی سرخی دلبر روی گردنش، آروم بدنش رو پایین گذاشت. نیم نگاهی به قفسه برعکس شده و بسته های کاندوم روی زمین انداخت و گفت
-فکر کنم دیگه کاملا فهمیدن چه خبره!
لوهان بی اختیار خندید و سر تکون داد. سهون دستش رو جلو برد و دست لوهان رو توی دستش گرفت و بعد از هل دادن چرخ خریدشون با یه دست، به سمت صندوق رفت. دختر که پشت صندوق ایستاده بود، جوری قرمز شده بود که سهون اگر نمیدونست چه اتفاقی افتاده، فکر میکرد اونو همین الان از وسط یه پورن زنده با ژانری شبیه به BDSM بیرون کشیدن! از نظر سهون دوتا بوسه نباید اینطوری اون دختر رو خجالت زده میکرد!
سهون خرید هاشون رو روی میز گذاشت و آخر از همه، کاندوم و لوب رو روی تمام وسایل گذاشت!
چرخ رو کنار گذاشت تا بعدا برگردونن سرجاش و به سمت لوهان رفت. دست چپش رو دور کمر لوهان حلقه کرد و با همون دست، دست چپ لوهان رو توی دستش گرفت. اینطوری حلقه توی انگشت هاشون کنار هم قرار میگرفت و لوهان هم اینو میدونست. با شیفتگی سرش رو برگردوند و به سهون نگاه کرد. سهون لبخند مهربونی زد و بوسه ای روی پلکش زد. هرکسی که بود، مطمئنا لوهان رو مسخره میکرد و میگفت این مسخره بازی ها برای بچه های دبیرستانیه اما سهون جوری تو همه ی کارهایی که میخواست انجام بده همراهیش میکرد که لوهان صد برابر همیشه احساس میکرد داره با مرد رویا هاش زندگی میکنه!
-93 هزار وون میشه مشتری.
دختر گفت و سهون بالاخره نگاهش رو از لوهان گرفت. به سمت دختر پشت صندوق برگشت و گفت
-خسارت اون قفسه رو هم حساب کن. چند دقیقه پیش نتونستم مقابل زیبایی همسرم مقاومت کنم و متاسفانه کاملا ناخواسته قفسه افتاد زمین!
دختر دستی به موهاش کشید و سرش رو بیشتر پایین انداخت. سریع لب زد
-مهم نیست. قفسه فلزیه خراب نمیشه.
کارت نارنجی رنگ که خوب میدونست یه کارت بین المللیه و همه اجازه استفاده کردن ازش رو ندارن، توی دستگاه پوز کشید و بعد از اینکه از سهون خواست رمزش رو وارد کنه، اونو به سهون پس داد. سهون خرید هاشون رو توی دست آزادش گرفت و همونطور که کمر لوهان رو نگه داشته بود، به سمت در خروجی رفت.
لوهان با خروجشون، ذوق زده بوسه ی محکمی روی گونه ی سهون گذاشت و بدون گفتن حتی یه کلمه، به سمت ماشین دوید و سهون رو به خنده انداخت. هرکس دیگه ای بود، با دیدن خجالت لوهان فکر میکرد اون دوتا تازه باهم آشنا شدن.
خرید های لوهان رو روی صندلی عقب گذاشت چون میدونست لوهان اون شکلات ها و پاستیل هارو برای بین راه خریده. ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. لوهان سریع کمربند خودش رو بست و سهون با لبخند بزرگی روی لبهاش، گفت
-خب... اگر دیگه اعلیحضرت چیزی نمیخوان، اجازه حرکت میدن؟
لوهان لبخند بزرگی زد و سر تکون داد. سهون ماشین رو روشن کرد و بعد از گذاشتن دنده رو حالت حرکت، دست لوهان رو توی دستش گرفت و راه افتاد.
راه نیم ساعته در حالی که لوهان هر چند دقیقه یک بار، یکی از پپرو هارو بین لبهاش میذاشت و به سهون نزدیک میشد و پسر بزرگتر از ترس اینکه نکنه یوقت تصادف کنن، سرعتش رو کم میکرد و گازی از اون بيسکوئيت شکلاتی میگرفت، یک ساعت طول کشید. لوهان آهنگ های جدید چند تا گروه کیپاپ رو توی پلی لیست ماشین ردیف کرده بود و با هر آهنگ، یا شروع به خوندن میکرد، یا شیطونی میکرد و میرقصید و سهون رو به خنده مینداخت. بین شیطنت هاش یه بسته شکلات تخته ای رو تموم کرده بود و سه تا جعبه خالی پپرو هم روی داشبورد افتاده بود و حالا با لبهای شکلاتی مدام سهون رو «سهونی» صدا میکرد تا ازش بوسه بگیره.
-سهونییییی ببین لبام شکلاتی شدن.
سهون با شنیدن دوباره این جمله، نفس عمیقی کشید و گفت
-دعا کن ماشین رو پارک نکنم لوهان. بهت قول میدم نمیذارم از دستم در بری.
لوهان با شیطنت خندید
-تو؟ بعید میدونم بتونی!
سهون ابروهاشو بالا داد و با پوزخند گفت
-اوه...واقعا؟ مثل اینکه واجب شد یه صحبتی راجع به قدرت همسرت باهم داشته باشیم...
لوهان دوباره با شیطنت خندید و چیزی نگفت. میدونست همین الان هم به اندازه کافی سهون رو برای بوسیدنش تحریک کرده و میترسید بیشتر ادامه بده و سهون واقعا رهاش نکنه.
لوهان با دیدن دریا سمت راستشون، با ذوق جیغ زد
-آخ جوننننن رسیدیممممم...
سهون بی اختیار خندید و سعی کرد به این موضوع که علت طولانی شدن مسیر، دقیقا شیطونی های لوهان بوده، فکر نکنه.
ماشین رو به سمت ساحل هدایت کرد و سعی کرد تا جایی که امکانش هست، جلو بره. وقتی ماشین دقیقا روبروی دریا متوقف شد و نور خورشیدی که تا نیمه تو آب فرو رفته بود، روی صورتشون افتاد، لوهان ذوق زده خودش رو به سمت سهون کشید. کفش هاشو در آورد و روی رون های سهون نشست و کمرش رو به در تکیه داد. دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و به خورشید خیره شد. سهون دست هاش رو دور کمر لوهان حلقه کرد و سرش رو روی سینه ی لوهان تکیه داد. نگاه هردوشون به نور سرخ رنگی بود که توی هوا پخش شده بود. رنگ آبی دریا با اون نارنجی مایل به سرخ، ترکیب شده بود و فضا رو مثل یه نقاشی آبرنگ، غیر واقعی کرده بود.
سهون دستش رو به سمت صفحه کنترل ماشین برد و سقف رو باز کرد. خیلی نگذشته بود که باد ملایم، بین موهاشون پیچید و عطر ترِ هوا توی ریه هاشون... لوهان نفس های عمیق میکشید تا عطر دریا رو بیشتر حس کنه و سهون چسبیده به سینه ی لوهان، عطر تنش رو توی ریه هاش میکشید.
هنوز خورشید کاملا غروب نکرده بود که سهون دستش رو زیر زانو های لوهان برد و یکم زانو هاشو بالا کشید. ناخودآگاه بدن لوهان روی پاهاش سُر خورد و حالا صورتش روبروی صورت سهون بود. سهون سرش رو یکم بلند کرد و خیره به لبهایی که هنوز یکم شکلاتی بودن، سرش رو جلو برد و بدون هیچ حرفی، لبهای لوهان رو توی دهنش کشید. لوهان چشم هاش رو محکم بست و دست هاش رو آروم بین موهای سهون برد و نوازشش کرد. سهون سرش رو یکم به سمت راست چرخوند و لبهای لوهان رو بیشتر مکید. درسته که با لوهان کل کل کرده بود سر نشون دادن قدرتش اما همینطوری هم از بوسیدن لوهانش لذت میبرد و واقعا حس میکرد نیازی نیست قدرتش رو به رخ اون پسر کوچولوی توی بغلش بکشه.
لوهان همونطور که لبهای سهون رو میبوسید، کم کم روی صورت سهون خم شد و پاهاش رو دو طرف سهون روی صندلی تکیه داد. لبهاش رو از لبهای سهون جدا کرد و خیره به چشم های مهربونش، کم کم صندلی رو خوابوند. سهون نمیتونست کاری بجز لبخند زدن انجام بده. خیلی پیش نمیومد که پسرکش خیال قدرت‌نمایی داشته با‌شه اما انگار اینبار لوهان تصمیم گرفته بود سنت شکنی کنه!
لوهان بعد از خوابوندن صندلی، روی رون های سهون نشست و با صدای آروم گفت
-سهونییییی...
سهون دستش رو جلو برد و موهای صورتی لوهان رو به نوازش گرفت.
-جونم؟
لوهان نگاه نیازمندش رو به نگاه سهون گره زد و گفت
-دلم برات تنگ شده...
دستش رو جلوی صورت سهون گرفت و بعد از نشون دادن عدد 3 با انگشت هاش، ادامه داد
-الان 3 روزه که باهم نبودیم... خیلیییی طولانیه!
-اما لوهان من، اینجا تو ماشین اذیت میشه.
لوهان بلافاصه مخالفت کرد
-نه. اذیت نمیشم.
سهون خواست چیزی بگه که لوهان بلافاصله صاف نشست و گفت
-ببین کلی جا تو ماشین هست.
سهون همچنان با لبخند نگاهش می‌کرد. این حقیقت که رابطه هاشون اونقدری برای لوهان لذت بخش هست که پسر کوچیکتر رو زود به زود دلتنگ و هوایی کنه، حس خوبی بهش میداد. این موضوع باعث می‌شد بفهمه تا حدودی وظیفه همسریش رو نسبت به پسر کوچیکتر درست انجام میده.
بوسه ای روی لبهای منتظر لوهانش زد و گفت
-هرچی تو بخوای هانی...
لوهان یکم روی بدنش خم شد و با گونه های سرخ لب زد
-یادته... تو فروشگاه چطوری صدام زدی؟
نیاز نبود خیلی فکر کنه تا به خاطر بیاره.
-معلومه که یادمه زیبای من...
دستش رو پشت گردن لوهان برد و بعد از ثابت نگه داشتن بدنش، لبهاش رو روی گردنش نشوند و بوسه ملایمی روی پوستش زد.
-تو زیباترین مخلوق این دنیایی لوهان... تو زیبای منی... فقط و فقط مال من...
بوسه های ملایمش رو روی پوست سفید لوهانش ادامه داد. لوهان گاهی متعجب میشد از اینهمه شوق دفن شده تو آرامش. میدونست همسرش حسابی برای تصاحب بدنش مشتاقه اما انقدر آروم و صبورانه باهاش برخورد می‌کرد که انگار مشغول طواف کردن پوست سفیدشه.
سهون تشنه بوسیدن اون پوست وانیلی بود اما میدونست نمیتونه لوهان رو کاملا لخت کنه. اونا تو یه ساحل عمومی بودن و هر لحظه ممکن بود سرو کله ی یه عده پیدا بشه. درسته که غروب بود و چند لحظه دیگه کاملا هوا تاریک میشد اما سهون کسی نبود که این ریسک رو به جون بخره. لوهان همیشه تو لباس پوشیدن آزاد بود اما صادقانه سهون ترجیح میداد پسرکش شلوارک بپوشه تا اون کراپ تاپ هایی که شکم صاف و سفیدش رو نشون میدادن و هوش از سرش میبردن...
بالا تنه ی لوهان حسابی دلبری می‌کرد و سهون به هیچ وجه دلش نمی‌خواست کسی بجز خودش بدن لوهانش رو ببینه.
دست به شلوارک لوهان برد و همونطور که دکمه شو باز می‌کرد، کنار گوش پسر کوچیکتر لب زد.
-چشم هاتو ببند زیبای من... میخوام پوست وانیلی تنت رو با اسانس پرتقال بچشم!
لوهان که متوجه منظور سهون نشده بود، با تعجب به سهون خیره شد و سهون لوب نارنجی رنگ رو برداشت و باعث شد لوهان دوباره قرمز بشه...
بی اختیار با دیدن قرمز شدن لوهان، خندید و گفت
-ببند چشماتو لوهانم. میخوام بدنت رو غرق لذت کنم.
لوهان با شنیدن این جمله نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست. سهون دستش رو به سمت شلوارک لوهان برد و اونو از پاش بیرون کشید. لوهان با حس برخورد هوا با عضو بی قرارش، آروم نالید و سهون، بوسه ای روی گوشش گذاشت. انگشت هاش که حالا با یه کاندوم پوشیده شده بودن، با لوب مرطوب کرد و اونارو آروم تو بدن لوهان هل داد. لوهان دست هاش روی شونه های سهون مشت کرد و سهون زیر گوشش لب زد.
-نفس عمیق بکش. آروم باش. آروم...
با دست آزادش کمر لوهان رو نوازش می‌کرد و زیر گوشش بوسه های ملایمی میکاشت. لوهانش همیشه مستحق یه لذت فوق العاده بود و سهون هم همیشه حواسش رو جمع می‌کرد تا اذیتش نکنه.
دستش رو از روی کمر لوهان برداشت و زیر باسنش برد. با دستش، باسن لوهان رو روی انگشت هاش حرکت داد و نفس لوهان از لذت عجیبی که به یک باره تو بدنش پیچیده بود، گرفت. سهون از همون اول پروستاتش رو نشونه گرفته بود و حالا لوهان دلش می‌خواست از شدت این لذت، جیغ بزنه.
-آهههههه سهوننن...
عضو لوهان کم کم بیدار میشد و حالا سهون کامل میتونست سخت شدنش رو از زیر دورس سرخ رنگ، ببینه. انگشت هاشو از مقعد لوهان خارج کرد و بعد از پوشوندن سومین انگشتش با کاندوم، دوباره اونارو داخل هل داد. دست های لوهان دور گردنش محکمتر شدن و سهون با صدای آروم بعد از کاشتن بوسه ای روی گونه اش، گفت
-آروم باش لوهان زیبای من...
می‌فهمید که چطور نفس لوهان مقطع میشه وقتی لفظ «زیبای من» رو میشنوه. بدون شک لوهان عاشق این جمله ی دلبرانه شده بود...

Archangelic Where stories live. Discover now