قسمت بیست و هفتم
کت سفید رنگ، به زیبایی توی تنش نشسته بود و چهرهی زیباش رو از همیشه پرستیدنیتر نشون میداد. موهای صورتی رنگش با موج کوتاهی روی چشمهاش افتاده بودن و چشمهای درشتش با خط چشم ملایمی که بکهیون براش کشیده بود، جلوهی بیشتری پیدا کرده بودن.
بکهیون بعد از زدن برق لب کمرنگی روی لبهاش، گفت
-خب لوهانی. حالا بلند شو.
لوهان بلافاصله حرف بکهیون رو گوش داد و از روی صندلی بلند شد. بکهیون دستش رو پشت کمرش گذاشت و پسر کوچکتر رو به سمت آینه هل داد. وقتی لوهان روبروی آینه قرار گرفت، لبهاش از تعجب باز موندن. فکر نمیکرد کت شلوار سفید رنگی که حتی برای عروسیش هم پوشیدنش رو رد کرده بود، اینطوری بهش بیاد و چهرهاش رو زیبا کنه.
-خیلی بهت میاد لوهانی.
بکهیون با ذوق گفت و لبخند به لبهای لوهان آورد.
-ممنونم بک.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی سینهاش گذاشت. هیجان زده بود و حس میکرد قلبش داره زیادی تند میتپه. اون که قرار نبود از سینهاش بپره بیرون؟
-استرس داری؟
بکهیون پرسید و لوهان لبهاش رو آروم روی هم مالید و گفت.
-آره. هیجان و استرس قاطی شده. قلبم خیلی تند میزنه.
بکهیون لبخندی به تصویر توی آینه زد و گفت
-هیجان اوکیه ولی استرس نه. دیگه کره مثل قبل نیست لوهانی. الان دیگه گی بودن جرم یا زشت نیست. تازه تو که اصلا نیازی نیست نگران باشی. هرکسی تورو ببینه، به سهون هیونگ برای دوست داشتن تو حق میده!
لوهان ذوق زده لبهاش رو گزید و چیزی نگفت. بکهیون لبخندی به ذوق لوهان زد و گفت
-خب میرم هیونگ رو صدا کنم. خودم دستشو میگیرم میارمش ببینتت که اگر غش کرد، بگیرمش!
لوهان کوتاه خندید و بکهیون از اتاق بیرون رفت. لوهان به سمت میز آینه رفت و عطر سهون رو برداشت. یکم از عطر به گردن و مچ دستش زد و شیشهی عطر رو روی میز برگردوند.
-لوهانی... ما اومدیم.
بکهیون گفت و لوهان با هیجان به سمت در ورودی چرخید. سهون با دیدن لوهان توی اون کت و شلوار سفید، واقعا شوکه شده بود. همیشه بهش میگفت رنگ سفید بهش میاد اما لوهان هیچوقت قبول نمیکرد کت و شلوار سفید بپوشه و اینبار سهون توی عمل انجام شده قرارش داده بود و کاش نمیداد!
چون خودش داشت از شدت زیبایی لوهان غش میکرد!
قدمی به جلو برداشت و بکهیون با دیدن محو شدن هیونگش، از اتاق بیرون رفت. سهون جلوی لوهان ایستاد و نگاهش رو روی تک تک اعضای صورت و بدنش چرخوند. دستش رو جلو برد و انگشتش رو آروم زیر چشم لوهان کشید و گفت
-چطور ممکنه هربار اینطور شوکه ام کنی؟
لوهان لبش رو گزید و سهون ادامه داد.
-همش به خودم میگم دیگه اینبار آخریش بود و دیگه عادت کردم ولی بازهم وقتی میبینمت میفهمم نه... قرار نیست هیچوقت عادت کنم.
سهون دست هاش رو بالا برد و دو طرف صورت لوهان رو توی دستش گرفت.
-خدای من... چطور باید به این شاهکار عادت کنم آخه؟
لوهان لب هاش رو از بین دندون هاش بیرون کشید اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، تو آغوش سهون فرو رفت و بوسه ی ملایم و عاشقانه ای روی لبهاش نشست...
-حیف که باید نیم ساعت دیگه بیمارستان باشم... وگرنه همین الان میخوردمت!
لوهان ریز خندید و شیطونی کرد.
-وقت داریما!
سهون بوسه ی دیگه ای روی گونه اش نشوند.
-منو اغفال نکن بیب. باید بریم. همین الان هم چانیول چندبار زنگ زده بهم.
لوهان از سهون فاصله گرفت و روبروی آینه ایستاد تا برق لبش رو تمدید کنه. سهون دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و به لوهان خیره شد. چیزی نگذشته بود که لوهان بعد از صاف کردن یقه ی کتش، به سمتش برگشت و گفت
-خیلی خب. میتونیم بریم.
سهون دستش رو به سمت لوهان گرفت و پسر کوچیکتر بلافاصله دستش رو توی دست سهون گذاشت و هردو از اتاق بیرون رفتن.
////////////////////////
-تبریک میگم سهونا. واقعا شایسته ی این جایگاه هستی. منتظرم تورو به عنوان رئیس کل بیمارستان ببینم!
مرد مسن همراه همسرش روبروی سهون ایستاد و سهون با لبخند جواب داد.
-ممنونم آقای کیم. ممنونم که این فرصت رو به من دادین.
آقای کیم با مهربونی دست سهون رو فشرد و گفت
-حرفش هم نزن. هیچکس به جز تو توی این بیمارستان لایق این لقب نیست.
سهون سر خم کرد و مرد بزرگتر بعد از رها کردن دست سهون، به لوهان خیره شد. اون پسر از وقتی دست تو دست سهون وارد سالن شده بود، همه رو مبهوت خودش کرده بود. خیلی ها میگفتن برادر سهونه اما یه سری هم اصرار داشتن اون پسر همسر سهونه و البته یه دختره که دوست داره لباس های اسپرت بپوشه!
اما رفتار های سهون نمیتونست حقیقت رو مخفی کنه.
-شما باید همسر سهون باشین.
آقای کیم خیره به لوهان گفت و لوهان لبخند کوچکی زد. سهون دستش رو پشت کمر لوهان برد و گفت
-همینطوره آقای کیم. من و لوهان دوساله باهم ازدواج کردیم.
با صدای آرومتر ادامه داد.
-البته اگر اون 5 سالی که دوستش داشتم ولی پدرش بهمون اجازه ازدواج نمیداد رو نادیده بگیریم.
همسر رئیس قدیمی بخش، لبخند زد و گفت
-پسر برازنده ای رو انتخاب کردی سهون. بهمدیگه میاین.
لوهان با لبخند سر خم کرد و سهون گفت
-ممنونم. لطف دارید خانم کیم.
چانیول به سمتشون اومد و گفت
-ببخشید آقا و خانم کیم. متاسفانه باید سهون رو قرض بگیرم!
اقای کیم سر تکون داد.
-حتما...
خانم کیم به سمت لوهان رفت و گفت
-بیا پیش ما بشین عزیزم.
لوهان نیم نگاهی به سهون انداخت و سهون گفت.
-خیلی ممنونم خانم کیم. لوهان کسی رو اینجا نمیشناسه، بهتره کنار شما باشه.
خانم کیم سر تکون داد
-حتما عزیزم. بیا بریم.
دست لوهان رو گرفت و به سمت میز و صندلی ها رفت. خودش پشت یکیشون نشست و به یکی از صندلی ها اشاره کرد.
-بشین عزیزم. صحبت هاشون مطمئنا طولانی میشه.
لوهان تشکر کرد و روی صندلی نشست. خبری از بکهیون نبود چون ترجیح داده بود به مراسم نیاد و توی خونه منتظر بمونه و به خاطر همین لوهان تنها مونده بود. خداروشکر میکرد که همسر همکار سهون خانم مهربونیه و بهش پیشنهاد داد کنارش بمونه وگرنه واقعا توی اون جمع اذیت میشد. نمیفهمید چرا از وقتی همراه سهون وارد اون سالن شده، همه به طرز عجیبی نگاهش میکنن و حتی با دست بهمدیگه نشونش میدن. میخواست به خودش دلگرمی بده که به قول بکهیون «هرکسی اونو ببینه، به سهون برای دوست داشتنش حق میده» اما نمیتونست چون اون نگاه ها اصلا حس مثبتی نداشتن. میتونست حس کنه همه تعجب کردن که اوه سهون با اونهمه سوابق درخشان توی رد کردن کسایی که روش کراش میزدن، درواقع با یه پسر ازدواج کرده...
و مثل اینکه زیبایی لوهان و جایگاهش هم قرار نبود جهت اون نگاه هارو عوض کنه.
-اوه نوبت سهونه!
خانم کیم گفت و لوهان رو از فکر بیرون آورد. سهون از سن بالا رفت و پشت میکروفون ایستاد.
-خب... سلام... من اوه سهون هستم، همونطور که همه تون میدونین!
صدای خنده از چند طرف بلند شد و سهون با لبخند ادامه داد.
-خب من تنها پزشک تریپل برد اینجام، با افتخار تونستم تو زمینه قلب، مغز و داخلی تخصص بگیرم که خب... گذشته از قیافه ی خوبم که مطمئنا قراره سطح بیمارستان رو بالا ببره، تخصصم میتونه کمک کنه رزیدنت های بیشتری رو جذب کنیم و سطح علمی و موفقیت بیمارستان رو هم بالاتر ببریم!
همکارهای سهون، همه به خنده افتادن و لوهان هم نتونست مقابل شیطنت همسرش مقاومت کنه. سهون واقعا خوشتیپ بود...
-اول از همه میخوام از آقای کیم، استاد خودم تشکر کنم که لطف کردن و این وظیفه رو به من سپردن. تمام تلاشم رو میکنن تا ناامیدشون نکنم.
تعظیم کوتاهی کرد و بعد از تموم شدن تشویق حاضرین توی سالن، ادامه داد.
-و دوم، میخوام از بزرگترین مشوق زندگیم تشکر کنم. کسی که باعث شد الان اینجا باشم. همسرم، لوهان!
لوهان با تعجب، سرش رو بلند کرد و سرجاش خشک شد. سهون لبخندی به چهرهی بهت زده و دوست داشتنیش زد و گفت
-وقتی دکتر عمومی بودم با لوهان آشنا شدم و خب... پدرش گفت من لیاقت تک پرنس قصر وو رو ندارم! راست هم میگفت. کی عزیز دردونهاش که کلی تاجر چینی و خرپول عاشقشن رو میده به یه پسر بی پول آسمون جل؟
دوباره صدای خنده بلند شد و سهون منتظر تموم شدن اون موج خنده نموند.
-به خاطر لوهان تلاش کردم و الان اینجام. اگر لوهان نبود، اگر چشمهاش اینطوری منو گیر نمینداختن، الان هنوز همون پسر آسمون جل بودم و مشغول حساب کتاب توی مطب فکستنیم که ببینم دخل و خرج آخر ماهم بهمدیگه میخوره یا نه!
لوهان لبهاش رو بین دندون هاش گرفت. سهون همیشه حواسش بهش بود. سهون حتی الان هم لوهان رو از اون نگاه های آزاردهنده نجات داده بود.
-میخوام ازت تشکر کنم که باعث شدی پا پس نکشم و منو قبول کردی. میدونی عاشقتم. مگه نه؟
لوهان همونطور که لبهاش رو روی هم میفشرد، سر تکون داد و به افتادن قطره های اشک روی گونه هاش، توجه نکرد. سهون لبخندی زد و گفت
-خب دیگه بخش رمنس داستان کافیه. برگردیم به قسمت رئال... من، تمام تلاشم رو میکنم تا بیمارستانمون به زودی جزو تاپ 3 بیمارستان های کشور قرار بگیره و توی این راه، به کمک تک تکتون نیاز دارم. ممنونم که همراهیم میکنین. از خودتون پذیرایی کنین!
سهون گفت و بعد از چند لحظه، از سن پایین اومد و به سمت لوهان رفت.
-هی... اشکاتو پاک کن.
سهون گفت و صورت لوهان رو قاب گرفت. اشک هاش رو با انگشت های شستش کنار زد و لوهان با لبهای آویزون گفت.
-نیاز نبود این چیزا رو بگی. اگر همکارا اذیتت کنن چی؟
سهون لبخند زد و گفت
-نگران نباش عزیزم. بعد از دیدن تو، هیچکدومشون جرئت نمیکنن حرف بزنن. انقدر که تو همه چیز تمومی، همهشون میدونن از سرم هم زیادی!
لوهان مشت آرومی روی سینهی سهون زد و گفت
-نگو اینووو... اصلا هم اینطوری نیست. تو خیلی خوبی سهون.
سهون بوسه ای روی موهاش زد و بغلش کرد.
-تو خیلی خیلی خوبی.
لوهان بین بازوهای سهون، چشم هاش رو بست و ببینش رو بالا کشید.
-بریم اتاقم؟
سهون توی گوشش زمزمه کرد و لوهان سر تکون داد. سهون عقب کشید و وقتی حس کرد کسی حواسش بهشون نیست و همه مشغول گوش دادن به حرف های چانیولن، دست لوهان رو گرفت و به سمت بیرون کشید.
////////////////////////
لوهان وارد شد و نگاهش رو توی اتاق چرخوند.
-واو. اتاقت خیلی خوشگله سهون.
سهون قدمی به جلو برداشت و پشت سر لوهان ایستاد. سرش رو کنار سر لوهان خم کرد و به پسری که به میز بزرگ و قهوهای روبروش خیره بود، گفت
-چشمهات رو ببند.
سهون بوسهای روی گوش لوهان گذاشت و دست هاش رو دور کمر لوهان پیچید. لوهان هیجان زده بابت اتفاق هایی که قرار بود بیفته، چشم هاش رو بست و نفسش رو حبس کرد. سهون بوسه ای روی گردنش گذاشت و بدنش رو آروم بغل کرد. بوسه های بعدی رو روی پوست سفید گردنش نشوند و آروم زبونش رو تا زیر گوشش کشید.
لوهان بی اختیار چنگی به پایین کتش انداخت و لبهاش رو گزید. نفسش با بوسه ی بعدی از بین لبهای باز شده اش قرار کرد و بدنش بین دست های سهون رها شد.
سهون محکمتر بغلش کرد و به جلو راه افتاد و لوهان مجبور شد همراهش حرکت کنه. سهون روبروی میز متوقف شد و لوهان رو بلند کرد. لوهان با ارتفاع گرفتن ناگهانی، چشم هاش رو باز کرد و با ترس به شونه های سهون چنگ انداخت. سهون بدن لوهان رو روی میز نشوند و گفت.
-آروم باش هانی. من اینجام.
چنگ های لوهان یکم باز شدن اما کتش رو رها نکرد. سهون روی بدنش خم شد و مجبورش کرد روی میز چوبی دراز بکشه.
-این چیه سهونی؟ کینک رابطه توی محل کارت رو داشتی و من نمیدونستم؟
سهون بوسه ای روی لبهای خواستنیش زد و گفت
-نه. از اول هم قرار بود وقتی برگشتیم خونه بخورمت... ولی تو انقدر ناخواسته دلبری کردی که طاقتمو ازم گرفتی. دیگه نمیتونم منتظر بمونم هانی...
لوهان لبش رو گزید و به چشم های منتظر سهون خیره شد. مطمئنا نمیتونست بگه خودش هم دلش برای رابطه های عاشقانه شون تنگ شده اما بدنش کاملا داشت لو میداد چون همین الانش هم حس میکرد عضوش نیاز به توجه داره!
-پس منتظر چی هستی سهونی؟ منو ببوس...
لوهان گفت و سهون بدون هیچ مکثی، لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت. بوسه های کوتاه اما عمیق روی لبهاش مینشوند و گاهی زبونش رو روی لبهای پسرکش میکشید. اون برق لب لعنتی باید کاملا پاک میشد تا خیالش راحت بشه.
-میدونی چقدر دوستت دارم لوهان؟
سهون خیره تو چشم های خمار و عسلی رنگش پرسید و لوهان با شیطنت گفت
-نمیدونم. تو بگو!
سهون بوسه ای روی لبهاش زد.
-به اندازه ی ستاره ها!
بوسه ی بعدیش رو روی گردنش نشوند و گفت
-به اندازه ی تک تک قطره های بارونی که روی زمین میفته!
زبونش رو از روی گردن تا زیر گوشش کشید
-به اندازه ی تمام صدف های توی دریا!
اینبار بوسه ای روی بینیش زد.
-به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم لوهان... انقدر زیاد که هنوز هم نمیتونم چقدره. فقط گاهی انقدر شدید میشه که حس میکنم ممکنه قلبم رو منفجر کنه..!
لوهان دست هاش رو دور گردن سهون پیچید و سرش رو بلند کرد. بوسه ای روی لبهای همسرش گذاشت و گفت
-درسته تو دکتری، اما دوای دردت دست منه. هربار حس کردی قلبت داره منفجر میشه سریع بیا پیش من. خودم با چند تا بوسه جلوی منفجر شدنش رو میگیرم سهونی!
سهون تکخندی تحویلش داد و از روی لوهان بلند شد. دستش رو به سمت دکمه و زیپ شلوارش برد و هردو رو باز کرد. به خاطر آزاد شدن فضای دور عضوش، هیسی کشید و دوباره روی لوهان خم شد. بوسه هاشو از روی گردنش تا روی ترقوه اش ادامه داد و یکی یکی دکمه های پیراهنش رو باز کرد. دلش نمیخواست اون لباس رو از تن لوهانش در بیاره پس فقط دکمه هاشو باز کرد و اونو یکم از روی بدنش کنار زد و بعد، کمربندش رو از دور کمرش بیرون کشید.
روی بدنش خم شد و بوسه های آرومی روی پوست سینه اش نشوند. انگشت های لوهان بین موهاش فرو رفتن و سهون از همون لحظه میدونست باید قبل از بیرون رفتن، حتما مرتبشون کنه.
پوست سفید لوهان زیر بوسه هاش سرخ میشد اما سهون جوری با ملایمت رفتار میکرد که مطمئن باشه قرار نیست جای بوسه هاش رنگ تیره تری از قرمز به خودشون بگیرن.
-سهونی... میترسم یکی بیاد. نمیشه زودتر تمومش کنی؟
سهون سرش رو عقب کشید و همونطور که شلوار لوهان رو در می آورد، گفت
-کسی نمیاد عزیزم. در قفله. نگران نباش.
لوهان لبهای خشک شدهاش رو لیسید.
-اگر کسی بیاد در بزنه و ما در رو باز نکنیم، میفهمه داریم چیکار میکنیم خب...
سهون عضو خودش رو از لباس زیرش بیرون کشید و گفت
-هیچ اهمیتی نداره هانی. یادت رفته من و تو ازدواج کردیم؟
لوهان نمیتونست به سهون بفهمونه خجالت میکشه و سهون همچنان داشت مقاومت میکرد پس با دیدن سهون که تقریبا آماده بود، ترجیح داد حرفی نزنه.
سهون یه بسته کاندوم از جیبش بیرون کشید و عضو خودش رو کاور کرد.
-آماده ای هانی؟
سهون پرسید و لوهان سر تکون داد.
-اوهوم.
سهون جلو رفت و بعد از بالا گرفتن یکی از پاهای لوهان، عضوش رو آروم وارد لوهان کرد. از آخرین رابطه شون چند روزی می گذشت و سهون میتونست فشار شدید دور عضوش رو حس کنه. لوهان دوباره چنگی به کت سهون انداخت و قوسی به کمرش داد. فکرشم نمیکرد قراره انقدر درد داشته باشه.
-آه... سهونیییییی...
لوهان نالید و سهون هردو پای لوهان رو بالا گرفت تا کشیدگی عضلاتش کمتر بشه.
-نفس عمیق بکش هانی. یکم دیگه عادی میشه واست عزیزم.
لوهان هم این رو میدونست پس نفس های عمیق کشید تا آروم بشه. چیزی نگذشته بود که حس کرد دردش کمتر شده.
-شروع کن سهونی.
سهون بوسه ای روی مچ پاش زد و حرکات منظم و عمیقش رو شروع کرد و از همون اول، پروستات لوهان رو هدف گرفت و دوباره پسر کوچیکتر رو متعجب کرد. چطور انقدر خوب بدن لوهان رو میشناخت؟
ضربه های عمیق سهون، خیلی زود لبهای لوهان رو به ناله باز کردن و پسر کوچکتر مجبور شد دست هاش رو روی لبهاش فشار بده تا صداش بیرون نره. البته خیلی هم نگذشته بود که سهون دست هاش رو کنار زد و لبهای خودش رو جایگزین کرد.
بوسه های آروم و ممتدی روی لبهای لوهان مینشوند و باعث میشد پسر کوچیکتر وقت نفس کشیدن هم نداشته باشه، چه برسه به نالیدن! خیلی زود هردو گرم شدن زیر دلشون رو حس کردن و سهون از لرزش شدید پاهای لوهان روی دست هاش، متوجه نزدیک بودن همسرش شد.
-ارضا شو هانی. برای من بیا!
سهون همونطور که پاهاش رو نگه داشته بود و عضوش رو منظم و عمیق داخل لوهان فرو میبرد، گفت و لوهان بی اختیار نالید. دستش رو جلو برد تا عضوش رو نوازش کنه که زودتر ارضا بشه اما سهون جلوش رو گرفت.
-نکن!
سهون کوتاه گفت و بعد از یه نفس عمیق، ادامه داد.
-میخوام ببینم بدون لمس ارضا میشی بیبی! زودباش، برای سهونیت!
چیز جدیدی نبود. سهون هميشه دوست داشت ببینه چقدر تو لذت دادن به لوهانش موفق بوده و لوهان هم تعجب نکرد. دست هاش رو روی سطح چوبی میز کشید و قوسی به کمرش داد. عضو سهون مدام روی پروستاتش کشیده میشد و داشت دیوونه اش میکرد.
-آه... سهونی...
آروم و زمزمه وار نالید و دست هاش رو روی شکمش کشید. اینجور مواقع دلش میخواست سهون رو بغل کنه اما توی این پوزیشن، ممکن نبود. دست هاش رو روی سینه هاش کشید و نیپل های برآمدهاش رو به بازی گرفت. زیر دلش عجیب پیچ میخورد و مطمئن بود تا چند لحظه دیگه ارضا میشه اما همین روند داشت دیوونه اش میکرد. دست های سهون روی پاهای لرزونش کشیده میشدن و تمام بدنش میلرزید. میتونست حس کنه پوست بدنش میپره ولی نمیتونست حتی به چیزی چنگ بندازه...
تو یه لحظه، حس کرد جلوی چشماش سفید شده و دیگه نتونست چشم هاش رو باز نگه داره. تکون شدیدی خورد و بدنش به شدت منقبض شد. عضوش مایع سفید رنگ رو به آرومی بیرون پرتاب کرد و سهون با دیدن فرشته اش دقیقا روبروش، حتی به یه ضربه ی دیگه هم احتیاج نداشت تا ارضا بشه.
روی شکم لوهان، قطره های سفید رنگ با هر دم و بازدم تکون میخوردن و سهون میدونست فرصت زیادی برای آروم شدن نداره و باید تا قبل از اینکه لباس لوهان کثیف بشه، اون قطره هارو پاک کنه پس آروم ازش بیرون کشید و به سمت جعبه ی دستمال کاغذی روی میز عسلی رفت. دو برگ ازش بیرون کشید و شکم لوهان رو پاک کرد.
کاندوم رو از روی عضو خودش برداشت و اونو توی همون دستمال انداخت و هردو رو توی سطل آشغال توی اتاق انداخت. سر و وضع خودش رو مرتب کرد و زیپ شلوارش رو بست. به سمت لوهان رفت و روی بدنش خم شد. دستش رو زیر بازوهاش برد و بدنش رو آروم بالا کشید.
-خوبی هانی؟
سهون پرسید و لوهان بعد از قورت دادن بزاق غليظ شده اش، جواب داد.
-اوهوم. خوبم. فقط خسته ام...
سهون بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت.
-نفست منظم شد، میریم بیرون.
لوهان سر تکون داد و سهون دکمه هاش رو به آرومی و پشت هم بست. کمک کرد شلوارش رو بپوشه و موهاش رو مرتب کرد. یادش نرفت که موهای خودش هم مرتب کنه و بعد همونطور که دست لوهان رو گرفته بود، از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
Archangelic
FanfictionArchangelic همتای فرشته کاپل: هونهان، چانبک ژانر:رمنس.درام.اسمات. ددی کینک نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfin و @exohunhanfanfiction اینستاگرام: @hunhanfanfiction سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com