Ep12

438 26 0
                                    

قسمت دوازدهم
وارد کافه شد و پشت میز همیشگی نشست. میزی که اولین بار بعد از آوردن لوهان به چین، سوهو رو اونجا دید.
بعد از اون، این کافه شد پاتوقشون. اونا هر چهارشنبه سر ساعت 7 اونجا بودن. روبروی هم می‌نشستن و جونمیون آهنگ می‌نوشت و ییفان سعی می‌کرد ذهنش رو از کار زیاد خالی کنه...
و اون دوتا هیچوقت نفهمیدن قلب هاشون کی از هم انقدر دور شد و کی انقدر رابطه شون از حالت عاشقانه ی همیشگیش، خارج شد. انقدر روند زندگی شون کند و ساده پیش رفته بود که هر دوشون توش غرق شده بودن و یادشون نبود باید نفس بکشن.
حالا بیفان بعد از 15 سال دوباره اونجا پشت اون میز بود. دسته گل کوچیکی از رز های سفید و صورتی بین دست هاش بود و حلقه هاشون. حلقه هایی که چند ماه اول رابطه شون هول‌هولکی خریده بودن و طرح به شدت ساده ای داشت. بدل بود و ییفان همیشه دلش می‌خواست عوضشون کنه اما جونمیون میگفت اونا یاد آور خاطراتشونن و دوست نداره طرح دیگه ای روی حلقه شون باشه. حالا بعد از این مدت، حلقه هایی با همون طرح سفارش داده بود، با این تفاوت که اینبار هردو از طلای سفید بودن. دلش می‌خواست جونمیون متوجه بشه که چقدر برای ییفان ارزشمنده.
نیم نگاهی به ساعتش انداخت. جونمیون همیشه دوست داشت آنتایم باشه اما نمیتونست و ییفان همیشه با این حقیقت اذیتش می‌کرد اما حالا دلش می‌خواست این تاخیر جونمیون فقط به خاطر این تلاش بی نتیجه همیشگیش و بارون بهاره ای که میبارید باشه نه چیز دیگه.
دسته گل رو روی میز گذاشت. کف دست هاش عرق کرده بودن و می‌ترسید دسته گلی که با وسواس کامل آماده کرده بود رو خراب کنه. نگاه دیگه ای به ساعتش انداخت. حتی نمیفهمید جونمیون چقدر دیر کرده. مغزش قفل شده بود. سفید شده بود. چیز زیادی از اطرافش نمیفهمید. میدید عقربه کوتاه تر روی عدد 7 فیکس شده اما چشم هاش برای دیدن عقربه بلندتر یاری نمیکردن. چند دقیقه گذشته بود؟؟
گارسون اون مرد رو می‌شناخت. میدونست منتظر کسیه و حتی یک بار هم مزاحمش نشد اما ییفان وقتی گذر اون گارسون رو دید، با صدایی گرفته گفت
-ببخشید؟
گارسون با تعجب ایستاد. فکر کرد حتما میخواد چیزی سفارش بده ولی ییفان با همون صدای گرفته پرسید
-میشه بگین ساعت چنده؟
گارسون نگاهی به آیپد توی دستش انداخت و سعی کرد لبخند بزنه.
-ساعت 10 دقیقه به 8 عه جناب.
ییفان بی حس سر تکون داد و گفت
-ممنونم.
گارسون با تعجب از میز دور شد و ییفان به دست گل روی میز زل زد. جعبه حلقه تو جیبش سنگینی می‌کرد. اون حلقه ها یه صاحب ابدی داشتن و اون فقط جونمیون بود. ولی حالا صاحب شون دیگه نمیخواستشون..!
چه دردناک!
جونمیون هیچوقت یک ساعت تاخیر نداشت. جونمیونش تو بدترین حالت، وقتی واقعا وقت از دستش در میرفت، 5 یا 10 دقیقه تاخیر داشت چون احترام زیادی برای وقت بقیه قائل بود. پس این یک ساعت تاخیر به هیچوجه عادی و سهوی نبود.
بلند شد و دسته گل رو برداشت. نگاهی به گل ها انداخت و نفس عمیقی کشید. چیزی نخورده بود ولی برای یک ساعت تمام میز رو اشغال کرده بود پس اسکناسی در آورد و روی میز گذاشت و از کافه بیرون زد. میخواست دسته گل رو توی اولین سطل آشغالی که جلوی راهش بود، بندازه ولی با دیدن فیگور آشنایی دقیقا روبروش، سمت مخالف خیابون، متوقف شد. بارون هنوز نم نم می‌بارید اما ییفان از اون فاصله میتونست تشخیص بده تمام لباس های جونمیون خیسن! مگه چقدر تو بارون ایستاده بود؟
دسته گل رو محکم تو دستش گرفت و عرض خیابون نیمه خلوت رو دوید. روبروی پسری که به زمین زیر پاش خیره بود، ایستاد و همونطور که از شوق و هیجان و حتی ترس نفس نفس میزد، پرسید
-تو...چقدر تو بارون منتظر بودی؟
جونمیون سرش رو بلند نکرد اما با صدای آرومی لب زد
-یک ساعت!
ییفان چشم هاشو بست. نمی‌دونست چرا جونمیون داخل نیومده و حالا جوابش چیه؟ درک نمی‌کرد اینکار جونمیون یعنی جواب مثبت یا منفی.
-چی... چی شده؟
جونمیون کوتاه خندید
-میخواستم نیام ولی نشد. تا به خودم اومدم اینجا بودم. ولی... پاهام قفل شدن. نتونستم بیام داخل.
ییفان نفسش رو حبس کرد. بازم جوابشو نگرفته بود. جونمیون قبولش کرده بود یا نه؟
معطل نکرد. دستش رو توی جیبش فرو برد و جعبه کوچیک حلقه رو بیرون کشید. دستش رو جلوی سوهو گرفت و سوهو متوجه اون جعبه چوبی شد.
دستش رو جلو برد و اونو باز کرد. با دیدن حلقه هاشون، لبش رو گزید. ییفان داشت باعث می‌شد قدرت تصمیم گیریش رو به قلبش بسپاره.
-من دوستت دارم جون.
ییفان همونطور که با نگرانی به جونمیون خیره بود، گفت‌ و دستی به موهای خیسش که بارون حسابی از خجالت شون در اومده بود، کشید و اونارو عقب داد تا بتونه بهتر صورت خیس سوهو رو ببینه.
-قبولم... میکنی؟
جونمیون نفس عمیقی کشید. لبهای خیسش رو روی هم کشید و گفت
-هیچوقت ولت نکرده بودم که الان قبولت کنم... من فقط... منتظرت بودم..!
ییفان بی اختیار لبخند زد. بالاخره جونمیون قبولش کرده بود. جلو رفت و دست هاش رو دور بدن خیس جونمیون حلقه کرد.
-پسره ی احمق، اگر سرما بخوری، دعوات میکنم!
جونمیون تک خندی زد و بین بازوهای ییفان لرزید. بارون بهاری بعد از 1 ساعت داشت سرما رو به مغز استخوانش انتقال میداد. ییفان بلافاصله ازش جدا شد و دستش رو روی گونه اش گذاشت. لپ های سرخش حسابی سرد شده بودن. عقب کشید و بدن جونمیون رو هم به سمت خودش کشید.
دستش رو روی دستگیره در ماشین گذاشت و وقتی و مطمئن شد قفله، زیر بازوی جونمیون رو گرفت تا کمکش کنه راه بره چون جونمیون تو حال خودش‌ نبود.
به سمت ماشینش رفت و در رو باز کرد. کمک کرد جونمیون روی صندلی جلو بشینه و بعد از بستن کمربندش، ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. سریع ماشین رو روشن کرد و بخاری زد. باید سریع میرفت خونه و دکتر خبر میکرد. اصلا دلش نمی‌خواست جونمیون رو ببره بیمارستان و خبرش کل چین و کره رو پر کنه.
////////////////////////////
-هانی...
با شنیدن صدای سهون نگاهش رو از دوستش که مشغول پرحرفی درباره یکی از استادا بود، گرفت و به روبروش داد. همسر جذابش با یه پیراهن سورمه ای بدون طرح و شلوار کتون مشکی رنگ بیش از چیزی که باید جذاب شده بود. با دیدن موهای مرتب مشکی رنگش که بالای سرش حالت داده شده بود و عینک آفتابی که روی یقه ی پیراهنش آویزون بود، نفس عمیقی کشید. سهون حق نداشت وقتی میخواست بیاد تو اون جمعیت، انقدر جذاب باشه. اگر کسی عاشقش میشد چی؟
-اوه... لوهان بازم دوست پسرت اومده دنبالت.
بورا با شیطنت گفت و یونجی اضافه کرد
-و البته مثل همیشه آقای دکتر حسابی خوشتیپه.
ده جونگ با اخم گفت
-دخترا بس کنین. لوهان رو ناراحت میکنین.
لوهان با لبخند ازش تشکر کرد. بلافاصله با لبهای جمع شده به بورا نگاه کرد و گفت
-سهونی دوست پسرم نیست. همسرمه.
بورا که فهمیده بود لوهان ناراحت شده، برای دلجویی گفت
-ببخشید. یه لحظه اصلا حواسم نبود.
لوهان بی خیال سر تکون داد. میدونست بورا راست میگه چون خیلی وقت بود می‌شناختش. با قدم های سریع، قبل از اینکه دوست هاش شروع به راه رفتن کنن، به سمت سهون دوید. سهون با دیدن دویدن لوهان، لبخندی زد و دست هاشو از جیبش بیرون کشید و لوهان بلافاصله بدون توجه به همه تو بغلش فرو رفت. سهون بوسه ی محکمی روی گردنش گذاشت و گفت
-دلم واست یه ذره شده بود هانی.
لوهان سرش رو عقب کشید و گفت
-منم خیلی دلم تنگ شده بود سهونی. خیلی خیلی خیلیییییییییییییی.
سهون به خاطر این بلند و کشیده حرف زدن لوهان خندید و یکی از دستش هاش رو از پشت کمرش برداشت و روی سرش کشید تا موهای بهم ریخته شو مرتب کنه.
-سلام آقای اوه.
یونجی مودبانه گفت و بورا و ده جونگ هم سلام کردن. سهون لبخند مهربونی زد
-سلام بچه ها. خسته نباشین. روزای آخر ترم حسابی خسته کننده بود. مگه نه؟
بورا غر زد
-یادمون نیارین لطفا. حداقل لوهان دو هفته تعطیلی تابستونی رو قراره بره مسافرت و کلی خوش بگذرونه. ما باید بشینیم خونه.
لوهان خودشو لوس کرد و از بازوی سهون آویزون شد
-نخیرمممم... منم بعدش مثل شما باید درس بخونم. همه مون دانشجوییم دیگه.
یونجی خندید
-عوضش قبلش کلی بهت خوش میگذره. مادر پدر های ما هیچکدوم اونقدر وقت ندارن که بتونیم بریم یه مسافرت طولانی.
لوهان با لبهای آویزون به سهون نگاه کرد و سهون با صدای آروم پرسید
-دوست داری دعوتشون کنی؟
لوهان خیلی کوتاه فکر کرد و لبهای خشک شده شو تکون داد.
-بورا، یونجی، ده جونگ... دوست دارین با من و سهونی بیاین مسافرت؟
بورا با ذوق به یونجی خیره شد اما یونجی بلافاصله جواب داد.
-ممنون که همیشه به فکر مایی لوهانی. ولی میدونی پدر و مادر من خیلی سخت گیرن. پدر و مادر بورا هم... میدونی خیلی مذهبی ان و نمی‌ذارن با پسرا جایی بره. ده جونگ هم که تکلیفش با دانشگاه مشخصه.
لوهان لبهاش رو جمع کرد و سر تکون داد. ده جونگ با مهربونی گفت
-برو و به جای ما هم خوش بگذرون لوهانی. سوغاتی هم یادت نره.
لوهان تند تند سر تکون داد و در تایید تنها دوست ِپسر تو جمع دوستاش گفت
-باشه باشه حتما. برای هر 3 تا تون کلی سوغاتی میخرم.
همونطور که از بازوی سهون آویزون بود، غر زد
-لوهانی خیلی خسته شده!
سهون بوسه ای روی موهاش گذاشت.
-ماشین رو آوردم داخل. خیلی راه نیست.
به سمت دوست های لوهان برگشت و گفت
-اگر مسیرتون با ما یکیه، من می‌تونم برسونمتون.
ده جونگ میدونست لوهان کنار اونا با همسرش راحت نیست، به خاطر همین گفت
-نه ممنون. ما میخوایم بریم یه کافه همین نزدیکی و عصرونه بخوریم. شما برین.
سهون سر تکون داد. لوهان بلافاصله گفت
-مواظب خودتون باشین. میبینمتون.
هر 3 براش دست تکون دادن و لوهان همراه سهون، به سمت ماشین رفت. سهون در رو براش باز کرد و لوهان با یه تشکر کوتاه، داخل ماشین نشست. سهون ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
-خب هانی. بگو ببینم واسه خرید کجا دوست داری بری؟
لوهان خودشو به سمت سهون کشید و گفت
-من بستنی میخوام.
سهون که پسر کوچیک تر رو خوب می‌شناخت، لبخندی زد و گفت
-واست بستنی هم میخرم عزیزم. اما بیا بریم یه مجتمع که بتونیم خرید کنیم. برای مسافرت به لباس جدید نیاز داری.
لوهان لبهاش رو آویزون کرد
-من خیلیییی لباس دارم سهونی.
سهون به سمتش خم شد و غنچه لبهاش رو آروم بوسید.
-اون لباسهایی که میپوشی به درد کمپ نمیخوره عزیزم. باید چند تا شلوار بلند خوب واست بخرم که اولا اگر حواسم بهت نبود و خدای نکرده افتادی، بدنت آسیب نبینه، دوما پشه ها نخورنت.
لوهان کوتاه «باشه» ای گفت و سهون ماشین رو روشن کرد.
نیم ساعت بعد، دست تو دست هم مشغول بر انداز کردن ویترین ها بودن و لوهان با دست آزادش، بستنی ایتالیایی با طعم شاهتوت و توت‌فرنگی رو گرفته بود و مشغول لیس زدنش بود.
سهون با دیدن مغازه مورد نظرش که لباس های کوه نوردی و کمپ میفروخت، دست لوهان رو به اون سمت کشید.
-بیا هانی. پیداش کردم.
همراه لوهان داخل رفت و مشغول چک کردن لباس ها شد. دو دست base layer (لباس تنگی که معمولا تو کمپ ها و کوهنوردی میپوشن تا بدنشون رو کامل کاور کنن) و چند تا شلوار بادی برای خودش و لوهان خرید. لوهان کاپشن زیاد داشت و از اونجایی که هوا سرد نبود، کافی بود برای احتیاط فقط یکی از همون کاپشن هارو ببرن. اما کوچولوش کفش های کوهنوردی دوست نداشت چون میگفت سنگینن و اذیتش میکنن و حالا سهون باید این غر غر لوهان رو دوباره میشنید. نگاهی به کفش ها انداخت و گفت
-میتونیم کفش هامون رو کاپلی بخریم. نگاه کن.
با دست به قفسه کفش ها اشاره کرد و یه جفت کفش قهوه ای که یکیشون با رنگ سفید دور دوزی شده بود و یکی با رنگ یاسی.
لوهان با دیدن اون کفش ها به سمت سهون برگشت.
-اما سهونی اونا خیلی بزرگن. پاهای من توشون گم میشه!
سهون لبخندی به بهونه گیری شیرین پسرکش زد و گفت
-گم نمیشه عزیزم. باید اونارو بپوشی تا پاهای کوچولوت اذیت نشن.
لوهان روی مبل وسط مغازه نشست و با لبهای آویزون مشغول خوردن بقیه بستنیش شد و به سهون فهموند قرار نیست خیلی اعتراض کنه. سهون سریع به سمت دختر فروشنده برگشت و گفت
-لطفا اون کفش هارو بیارین برام. سایز 9 و 7.
دختر سریع سر تکون داد و به سمت قفسه ها رفت. کفش هارو طبق سایزشون آماده کرد و اونارو روی میز کوچیک شیشه ای کنار مبل ها گذاشت. سهون اول جفت کوچیکتر رو برداشت و به سمت لوهان رفت. روبروی لوهان روی پنجه هاش نشست و بعد از در آوردن آل آستار های فانتزیش، کفش خاکی رنگ رو بهش پوشوند.
-اندازه اش خوبه؟
پرسید و لوهان همونطور که هنوز مشغول بستنیش بود، یکم پاشو تکون داد و بعد از چند لحظه گفت.
-اوهوم. خوبه. ولی دوستش ندارم.
سهون سریع کفش خودش هم پوشید و گفت
-ببین. الان کاپلی شد. قشنگ نیست؟
لوهان نیم نگاهی به کفش های توی پاهاشون انداخت و سر تکون داد. سهون لبخندی زد
-پس این دوتا رو هم می‌خریم.
کفش هارو در آورد و به دختر پس داد. کفش های لوهان رو هم با آل آستار هاش عوض کرد و مشغول بستن بند کفشش شد.
-بستنیت تموم شد؟
لوهان سر تکون داد و خیره به بند سفید که بین دست های سهون بود، گفت
-آره.
سهون بند رو بست و سر بلند کرد. اینبار لوهان یکم تمیز تر بستنی خورده بود ولی بازم گوشه ی لبش صورتی شده بود. با ناراحتی از اینکه نمیتونه برای پاک کردن اون لکه، از لبها و زبونش کمک بگیره، سریع دستمالی از توی جیبش بیرون کشید و لبهای لوهان رو تمیز کرد. دستمال رو توی نزدیک ترین سطل آشغال انداخت و بلند شد.
-بریم؟
لوهان سر تکون داد و بلند شد و دست سهون رو گرفت. سهون به سمت صندوق راه افتاد تا زودتر حساب کنه. لوهان بعد از 4 تا کلاس و یه پیاده روی تقریبا طولانی تو مجتمع، به نظر خسته میومد و باید استراحت می‌کرد.
پسر جوون پشت صندوق، با لبخند دوتا باکس کاغذی رو روی کانتر گذاشت و پرسید
-با کارت پرداخت میکنین؟
سهون سر تکون داد و کارتش رو به دست پسر داد. پسر با لبخند، همونطور که به لوهان نگاه می‌کرد گفت
-برادرتون خیلی بامزه اس.
سهون خواست حرف پسر رو تصحیح کنه که لوهان بی حوصله گفت
-نمیدونستم برادرا جدیدا حلقه کاپلی میندازن و کفش کاپلی می‌خرن!
سهون لبخندی به حاضر جوابی لوهان زد و دستش رو فشرد.
-آروم باش هانی.
رو به پسر گفت
-لطفا زودتر حساب کنید.
پسر سریع کارت سهون رو توی دستگاه پوز کشید و هزینه رو حساب کرد. سهون تشکر کرد و بعد از گرفتن کارت و برداشتن باکس های کاغذی، به سمت در خروجی راه افتاد. لوهان هم بعد از یه چشم غره به اون پسر جوون، دنبال سهون رفت.
-باید یه کلاه بذاری سرت که روش نوشته باشه «من دوست پسر دارم!»
سهون لبخندش رو خورد چون میدونست لوهان ناراحت میشه اگر در این باره شوخی کنه پس گفت
-مهم نیست سوییتی. مطمئن باش سهونیت همه ی این ترفند هارو بلده و قرار نیست گول بخوره. در ضمن... تو دوست پسر من نیستی. همسرمی!
همونطور که باکس هارو توی دستش گرفته بود، آرنجش رو از بدنش فاصله داد و گفت
-حالا هم دستم رو بگیر.
لوهان که به خاطر حرف سهون کلی قند تو دلش آب شده بود، دستش رو توی بازوی سهون حلقه کرد و با لوس ترین لحن ممکن غر زد.
-برگردیم خونه. خسته شدم.
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-نخیر. الان وقت خونه رفتن نیست. اول میخوام ببرمت یه رستوران خوب، باهم شام بخوریم بعد میریم خونه.
لوهان با بی حوصلگی سر تکون داد و موافقت کرد. سهون روبروی آسانسور ایستاد و لوهان که دید دست هاش پرن، دکمه ی روبروش رو زد تا سریعتر آسانسور بیاد. خیلی نگذشته بود که آسانسور ایستاد و هردو وارد شدن.
-چند روز دادوهاهسانگ میمونیم؟
سهون نیم نگاهی به لوهانی که با بی‌حوصلگی به روبروش خیره شده بود، انداخت و جواب داد.
-یه هفته.
لوهان با تعجب به سمتش برگشت.
-یه هفته؟ میتونی؟
سهون با تعجب بهش نگاه کرد که لوهان ادامه داد
-منظورم اینه که مشکلی نیست یه هفته نری بیمارستان؟
سهون با باز شدن در، بیرون رفت و گفت
-نه. قبلا هماهنگ کردم. به خاطر همین فرداشب شیفتم.
لوهان برای هماهنگ شدن با قدم های بلند سهون، یکم دوید و کنارش، شونه به شونه جلو رفت.
-اینطوری خیلی خسته میشی. چطوری میخوای پس فردا رانندگی کنی؟
سهون روبروی ماشین ایستاد و لوهان در ماشین رو باز کرد. سهون خرید هاشون رو توی صندوق گذاشت و همونطور که در صندوق رو می‌بست، جواب داد.
-با یه ماشین میریم. قراره چانیول ماشین آف رودش رو بیاره. مسافت زیاده، با ماشین اسپرت اذیت میشیم. ماشین چانیول ضربه های جاده رو میگیره، خستگیش کمتره. اینطوری هم مجبور نیستم رانندگی کنم و...
جلو رفت و دست هاش رو دور کمر لوهان پیچید.
-میتونم تا اونجا بغلت کنم.
لوهان که با حس آغوش سهون یکم حالش بهتر شده بود، لبخند زد و سرش رو به سینه ی سهون تکیه داد. سهون بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت
-خیلی خسته ای. میخوای بریم خونه؟
لوهان محکم تر بغلش کرد
-نه. فقط یکم بغلم کن. آغوشت خستگیمو میگیره.
سهون همونطور که نوازشش می‌کرد، با صدای آرومی کنار گوشش گفت
-برای منم همینطوره. تو تمام آرامش دنیا رو توی بدن کوچولو و ظریفت جا دادی فرشته کوچولوی من!
لوهان لبخند زد و بینیش رو روی پیراهن سهون کشید و گفت
-دلبری نکن سهونی. خسته ام و نمیتونم جوابتو بدم!
سهون کوتاه خندید و باز هم موهاش رو نوازش کرد. بوسه ای روی سرش گذاشت و نفس عمیقی کشید. پسر تو بغلش زیادی شیرین بود.
یکم که گذشت، لوهان بالاخره از بغل سهون بیرون اومد و با چشم های خواب آلود، بهش خیره شد.
-میشه تا اونجا بخوابم؟
سهون چشم هاش رو بین نگاه خسته و خواب آلود لوهان چرخوند و لبخند زد. همسرش مثل بچه های نوزادی که از وقت خوابشون گذشته بود، تلو تلو میخورد و چشم هاش داشتن بسته میشدن.
دستش رو گرفت و آروم به سمت ماشین کشید. کمکش کرد توی ماشین بشینه و بعد صندلیش رو کاملا خوابوند تا بتونه استراحت کنه. لوهان به محض دراز کشیدن روی صندلی، چشم هاشو بست و با بالا کشیدن پاهاش، تو خودش جمع شد. سهون در رو آروم بست و پشت فرمون نشست. لوهانش زیادی برای رفتن به رستوران خسته بود پس ترجیح میداد ببرتش خونه و سفارشش رو توی خونه تحویل بگیره.

Archangelic Where stories live. Discover now