happiness (part1)

355 31 435
                                    

آفتاب صبحگاهی زمستون،بدون گرما و تنها فقط نوری زرد رنگ،مستقیم تو صورتش فرود می اومد.چشمانش رو بهم دیگه فشار داد و توی تخت غلتی زد.
بالا تنه ی لختش توی هوای مطلوب اتاق خواب،عرق کرده بود.
صدای جیرجیر پارکت چوبی و لولای در که باز میشد خبر از:

جوزف!

زین میداد،لیام با چشمانی بسته غرغرکرد:

چندباربهت گفتم که جوزف صدام نکن!

زین با موهای نامرتب و چشمان پف کرده اخم کرد:

ساعت هفته! اینقدر غر نزن به جون من و پاشو

لیام ناله کرد و تن خستش رو بیشتر روی تخت راحت کرد. زین بدو بدو به تخت نزدیک شد و کتف لیام رو گرفت و برش گردوند:

پاشو دیگه پیرمرد

لیام با لبخند و چشمای بسته و صدای دورگه گفت:

بوس صبحگاهی بده تا پاشم

زین دست به سینه شد و یک قدم عقب رفت؛

هرچیزی که میخوای،دیشب ازم گرفتیش!

لیام بلاخره چشمانش رو باز کرد و به موهای شلخته زین که تو آفتاب می درخشید خیره شد،لبخندی زد و گفت:

زین،تو خیلی زیبایی

زین بالشت رو محکم تو صورت لیام فرو کرد و از اتاق خارج شد:

خودت رو خر فرض کن

لیام خندید و نفس عمیقش رو به صورت آه از ریه اش خارج کرد و تن صداش رو بالا برد و گفت:

من چقدر خوشبختم!

زین که صدای پاش توی راهرو به میپیچید غرغر کرد:

من فقط بخت خودمو با تو خراب کردم

گاهی لیام،واقعا زین عصبی رو بیشتر ترجیح میداد،در اکثر موارد باعث خنده شدید لیام میشد.

لیام آروم خندید و از روی تخت بلند شد،خمیازه ای کشید و پهلوی شکمش رو آروم خاروند.
به بدنش کش و قوسی داد و از راهرو وارد سالن پذیرایی خونش شد.زین رو دید که با عجله درحال چیدن میز صبحانه توی اشپزخونه بود.

فضای گرم و چوبی خونه نسبتا کوچیکش،باعث دل گرمی لیام میشد،بلاخره بعد از مدت ها یک سر پناه،یک مکان امن برای خانوادش تشکیل داده بود.در یک کلام،راضی و خوشبخت بود.

تلویزیون که سمت راست سالن پذیرایی بود،صداخاموش درحال پخش مستند مورچه ها بود که لیام هرگز درکی از پخش مستندها اونم توی صبح پیدا نکرد.

توی این صبح یک چیزی کم بود تا لیام کاملا از خودش راضی باشه.آروم سمت زین چرخید و پرسید:

بیدارش نکردی؟

زین لبش رو گزید و قهوه رو توی ماگ لیام ریخت:

Judas (Shotgun S2){Z.M}Where stories live. Discover now