No clue (part 15)

65 12 113
                                    

بعد از اینکه لیام،ساعت یک شب،لیان رو از‌خونه نایل پس گرفت،خانوادش رو مستقیم به خونه برد.
زین بعد از رفتار عجیبش،سکوت کرده بود و چشمای خسته و خواب الودش رو روی هم میذاشت تا به تختش برسه.
تمام راه زین نیمه هوشیار بود و‌ تنها واکنشش جواب سلام پسرش بود.
لیام دستش رو دور کمر زین پیچیده بود و زین سرش رو روی شونه هاش گذاشته بود و لیام سعی میکرد با وزن زین که اون رو هل میداد در خونه رو باز کنه.
لیان چشمان خواب الودش رو میمالوند و اون هم سرش رو به پای پدرش تکیه داده بود و چرت ریز میزد تا لیام در رو باز کنه.
زین که تو بغل لیام داشت سر میخورد لیام بار دیگه زین رو با دستش بالا کشید و زین نیمه هوشیار غر زد:

نرسیدیم؟

لیام آهی کشید و کلید رو عوض کرد و اروم زمزمه کرد:

نه عزیزم قفل گیر کرده!

بعد از دو دقیقه تلاش پر همت لیام،که شوهر و بچش بهش تکیه زده بودن و میخوابیدن در رو با یک هل محکم باز کرد.
لیان خواب الود با از دست دادن تکیه گاهش نزدیک بود زمین بخوره پس لیام یک دستش رو دور کمر زین و دست دیگرش رو محکم دور شکم لیان پیچید و‌اون رو بالا کشید و در اغوش گرفت و‌روی سینش گذاشت.

حالا علاوه بر‌وزن خودش زین و لیان رو بهم باید تا اتاق میرسوند.

کور کورانه چراغ راهرو رو روشن کرد و زین رو که بهش چسبیده بود رو با خودش به سمت اتاقشون برد.
تو تاریکی اتاق،به آرومی،زین رو روی تخت خوابوند و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت اما زین خسته تر از اون بود که واکنشی نشون بده پس گذاشت خواب اون رو در بر بگیره.

لیام بعد‌از خروجش در رو پشت سرش بست و به سمت اتاق لیان رفت در این بین لیان شروع کرد به بهونه گرفتن و با بغض گفت:

بابایییی..

لیام آهی کشید و در اتاق فرزندش رو باز کرد و گفت:

جانم عزیزم

اما لیان بار دیگه چشمانش رو بست و خوابید،لیام آهی کشید و پسرش رو روی تخت کوچیکش گذاشت.
پسر کوچولوش بخاطر اینکه خوابش بهم خورده بود میخواست گریه کنه اما همزمان دلش میخواست بخوابه،اون بین گریه اش خوابش برده بود.
لیام لبخندی زد و بوسه ای رو گونه پسرش گذاشت و‌پتو رو روی تنش تنظیم کرد.

چراغ خوابش رو روشن کرد و اتاق پر از‌نور آبی ملایم شد.به آرومی از تخت فاصله گرفت و در رو پشت سرش بست.

لیام بخاطر چند شات مشروبی که خورده بود هوشیار تر شده بود تصمیم گرفت تا موقع ای که خوابش بگیره،تلویزیون نگاه کنه.

به سمت اشپزخونه رفت و برای خودش یک لیوان آب ریخت.دهنش خشک شده بود و ته گلوش تلخ شده بود.

دستی با کلافگی رو صورتش کشید و یک لیوان پر از آب رو یک نفس قورت داد.

لیوان رو توی سینک رها کرد وقتی به سمت کاناپه حرکت میکرد،همزمان جوراب و کاپشنش رو درمیاورد و به گوشه ای پرت میکرد با اینکه میدونست آرامش صبحش،با جیغ و داد های زین مختل میشه.

Judas (Shotgun S2){Z.M}Where stories live. Discover now