PART 2

7K 891 112
                                    

NAM:

بعد از راهی کردن جین و جیمین به سمت سالن غذاخوری راه افتادم. به ساعت مچیم نگاهی انداختم که ساعت 8:05 دقیقه رو نشون می‌داد.

با رسیدن به سالن تونستم اوما و آپا رو ببینم که روی صندلی‌های مخصوص خودشون نشستن. آپا روی صندلی اول میز، اوما سمت راستش و جایگاه خودم که سمت چپش بود.

بعد از سلامی که دادم روی صندلیم نشستم. تونستم خالی بودن صندلی تهیونگ رو ببینم. چون اون روی آخرین و دور ترین صندلی به ما می‌شینه... میز غذایی که 45 نفره باشه و فرزندی که باید روی صندلی 44 بشینه که رو به روی پدرم قرار نگیره.

خیلی خنده داره! خودمم مثل اونا باهاش رفتار می‌کنم... و دلیلش! به خاطر هیچیه! و دلیل اونا... خیلی فاکیه...

چون خاندان کیم همیشه صاحب فرزند آلفا می‌شده چه زن چه مرد... برای همین اولین فرزند امگا که باید توی ناز و نعمت بزرگ بشه همون‌طور که بقیه از بیرون فکر می‌کنن ولی همچین چیزی نیست.

به خاطر مادری که با به دنیا اومدن امگایی که فکر می‌کرد بدشگونه چون هم پدرم و هم مادرم آلفان.

بعد از تموم شدن غذا که حالا ساعت 8:40 دقیقه بود به سمت اتاقم راه می‌افتادم که زمزمه خدمتکاری رو تونستم از فاصله دوری که ازم داره بشنوم.

•سرخدمتکار دارم راستش رو می‌گم حالش خیلی بد بود می‌تونم به قسم بخورم که از سری پیش هم بدتر شده بود-

•هیس! هزار بار بهت گفتم که نباید هیچی بگی! این تنها چیزی بود که ارباب جوان تابحال از ما خواسته! پس ساکت شو و دیگه حرفی نزن.

با تموم شدن حرفش به سمت مخالف شروع به راه رفتن کرد. می‌تونم بفهمم که موضوع درباره تهیونگه. چون خدمتکارا فقط اون رو ارباب جوان صدا می‌کنن. به سمت خدمتکاری که معلوم بود آلفا هست رفتم.

#هی تو! بیا اینجا ببینم.

با برگشتن صورتش تونستم رنگ پریدگی صورتش رو ببینم که این باعث می‌شد اخمام غلیظ‌تر بشه.

#کری؟؟؟؟

با فریادم انگاری به خودش اومد. با تعظیم به سمتم اومد.

•چ-چه کمکی از دستم بر م-میاد؟

#حرفایی که به سرخدمتکار می‌زدی رو دوباره بگو از اول و با جزئیات کامل!

•آم... شما که بلایی سر ارباب جوان نمیارین نه؟!

تونستم خشم و ناراحتی رو از صداش بفهمم. با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم.

#نه! حالا حرفت رو بزن تا یه کاری دستت ندادم.

•ای-ایشون وقتی که می‌خواستن به اتاقشون برن حال خوبی نداشتن و به ز-زور نفس می‌کشیدن و نمی‌تونستن درست راه برن. هرکاری کردم نزاشتن زنگ بزنم دکتر و گفتن که حالشون خ-خوبه. اما از اون موقع، در اتاقشون باز نشده و نگرانم.

ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋWhere stories live. Discover now