Nam:
حدود دو ساعت بعد از زنگ تلفنی که به جین زدم گذشته بود که بوی رایحه خاکش به مشامم خورد.
اما در کنارش بوی وانیل هم میاومد که خبر از این میداد جیمین هم خبردار کرده و با هم اومدن.وقتی صدای کوبیده شدن در اتاق که در با شتاب به دیوارههای اتاق برخورد کرد با خشم نگاهم رو از تهیونگ گرفتم و به طرفشون برگشتم.
با دیدن نگاهم 'ببخشید' آرومی گفتن و جیمین که آخرین نفر به داخل اتاق اومد در رو آروم بست.
جین و جیمین به بالا سر تهیونگ رسیدن و با ناباوری به جسمی که سه هفته پیش جلوی روشون با لبخند کوچکی باهاشون حرف میزد نگاه کردن.یعنی این همون دونسونگشون بود؟ آره خب منم هر لحظه دارم با خودم این رو میگم. بدنی که الان به شدت لاغر شده بود ولی بازم زیبا و خیره کننده بود طوری که چندین بیمار و پرستار گرفتار این زیباییش توی این سه هفته شدن. جیمین بعد از آروم شدن گریش که معلوم نبود کی شروع شده بود لب زد.
÷چ-چه اتفاقی افتاده؟؟ چرا ته باید توی بیمارستان باشه؟ اون حتی یک بار هم سرما نخورده بود!
آهی کشیدم و خاطرهای که جزو بدترین کابوسهام شده بود دوباره برام یادآوری شد.
#خودمم هنوز هیچی نمیدونم... هیچی... فقط وقتی که غذا تموم شد از چند نفر شنیدم حال خوشی نداشت. رفتم بهش سر بزنم که سرفه میزد و نمیزاشت هیچ چراغی روشن کنم. بعد اینکه سرفههاش شدت گرفت گفت که سرما خورده و ازم خواست برم بیرون. وقتی هم که رفتم بیرون خدمه متوجه خونی که روی بدنم و لباسام بود شدن. تنها احتمالیم که وجود داشت...
آب دهنم رو قورت دادم که شاید سنگینی بغضی که توی گلوم بود کمتر بشه. با سرفه کوتاهی که برای صاف کردن صدام کردم، به حرفم ادامه دادم.
#به سمت اتاق رفتم... وقتی که وارد شدم دیدمش خونش همه جای تخت و زمین بود. خودش رو نمیگم چون داشت توی خون خودش محو میشد. وقتی هم آمبولانس اومد تا بیمارستان به زور نگهش داشتن-
*ی-یعنی چیییی؟؟ ن-نگو که... هق
جین بقیه حرفم رو نزاشت بزنم اما با گریهای که نمیتونست جلوش رو بگیره حرفش رو ادامه نداد.
#آره... خودمم هنوزم که هنوزه باورم نمیشه... دکترا ازم خون گرفتن ولی خون رو قبول نکرد. هرچی هم خون دیگه بهش دادن وضعیت رو بدتر کرد. با کم خونیای که داره و خون زیادی که از دست داده بود سخت بود که نگهش دارن... اما ته خیلی قویه و حتی الآنم داره میجنگه!
جیمین فین فینی کرد و حرفم رو با سرش تأیید کرد.
بعد گذشت چند دقیقه که حالشون بهتر شده بود اجازه دادم که نزدیکش بشن و باهاش حرف بزنن.*ته... ته ته کوچولوی من... چرا چشمای قشنگت رو باز نمیکنی؟... م-می-میدونی هیونگ چقدر نگرانته؟ چقدر دلش برای صدات تنگ شده؟
YOU ARE READING
ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋ
Fanfiction{ ؋ـاکـ بـہ سَـرنِـوِشـتـ } تهیـونگـ امگایـے کـہ دسـتـ سرنـوشـتـ بــےرحم افـتـاده. چـے مـےشـہ اگـہ الهـہ مـاه، براے امگاے برگزیـده خـودشـ دوتـا جفـتـ انـتخـاب کنـہ؟ همـانـم دوقـولـوهـاے جئـونـ؟ آیـا سرنوشـتـ باهـاشـ سـاز خـوبـ مـےزنـہ؟ یـا بدتــر ب...