PART 25

3.7K 627 856
                                    

پسر بر روی صندلی چوبی‌ای که درون آلاچیقِ موجود در حیاط پشتی عمارت بود، قرار گرفته بود. با لبخندی که بر روی لب‌هایش بود، به صفحه‌های کتاب موجود در دستانش نگاه می‌کرد.

بر روی جلد کتاب، عکس یک امگای مذکر با شکمی بزرگ، وجود داشت. پسر با حوصله، تک به تک کلمات را با دقت می‌خواند.

با خوردن لگد‌هایی به شکمش، با همان لبخند گرم، کتاب را بست و بعد از قرار دادن آن بر روی میز شیشه‌ای کنارش، دستش را بر روی شکم بزرگش گذاشت.

چشم‌هایش را بست و با انگشتان کشیده و استخوانی‌اش، شروع به دایره‌وار نوازش کردن شکمش کرد. صدای 'تقه'ای در اتاق به گوش رسید.

پسر رضایتش را برای ورود فرد اعلام کرد و پشت بند آن، جاستین با لبخند بزرگی داخل اتاق شد و پشت سرش در را بست.

با همان لبخند به جلو آمد و جلوی پسر ایستاد. پسر با چشم‌های ستاره بارانش، به جاستین نگاه کرد که مرد، سرش را برای سوال درون چشم‌هایش در جریان بود، تکان داد.

پسر با هیجان و با گرفتن پایین شکم بزرگ شده‌اش، از روی صندلی‌اش بلند شد و با قدم‌های کمی تند تر شده نسبت به قدم برداشتن‌های قبلی‌اش، به سمت در رفت.

در را باز کرد و با همان لبخند بزرگ و چشمانی که درونش زندگی موج می‌زد، از پله‌ها یواش یواش پایین رفت و بدون توجه به نگاه‌های ستایش باران خدمه، به سمت بالنی که حدس می‌زد آلفاهایش در آنجا باشند رفت.

با شوق و ذوق، به سالن نزدیک می‌شد که سباستین را دید. سباستین با آیپدی که همیشه همراهش بود، با لبخند سری برای تعظیم پایین انداخت و از کنار پسر گذر کرد.

پسر بدون طاقت، دو دستش را برای محافظت از دو توله‌اش، یکی را در زیر و دیگری را بر روی شکمش قرار داد و قدم‌هایش را تند‌تر برداشت.

زمانی که به سالن رسید، با تعجب به در نیمه باز نگاه کرد. هیچ گاه در عمارت درِ سالنی نیمه باز نبود. یا بسته یا باز بود و هیچ گاه نیمه نبود.

شانه‌ای بالا انداخت و با لبخندی پر رنگ بر روی لب‌های سرخش، به سمت در رفت و آن را کامل باز کرد. زمانی که وارد سالن نیمه تاریک شد، اخمی برای دقت بر روی پیشانی‌اش شکل گرفت.

با دیدن جسه‌ی فردی آشنا، بیشتر چشم‌هایش را ریز کرد و بعد با بهتر شدن دیدش، به صورت جونگ‌گوک نگاه کرد.

لبخندی دوباره زد و خواست دهانش را برای صدا زدن اسمش باز کند که صدای ناله‌هایی به گوشش رسید. با بهت دو قدم به جلو آمد که کاشک پاهایش قلم می‌شد ولی این دو قدم را بر نمی‌داشت.

با دیدن اینکه زنی جلوی پاهای جونگ‌گوک زانو زده‌است و درحالی که سرش را عقب و جلو می‌کند، درحال ساک زدن دِیک آلفایش است، نفس در سینه‌هایش گرفتار شد.

ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋWhere stories live. Discover now