"تو...تو واقعا یه هزرهای!!""باورم نمیشه. واقعاً باورم نمیشه به یه هرزه دلبستم!"
"کی بود؟! کی بود هااااا؟! محافظا؟! آشپز؟! خدمتکارا؟! کیییییی!! کدوم فاکینگ آدمیییی"
با آخرین فریادی که در تمام نورونهای عصبیاش پیچید، نفس نفس زنان از خواب پرید. بدنش درد میکرد. با نوره کمی که یکی از لوسترهای بزرگ و گرانقیمت در سالن پخش میشد، نگاهی به اطراف انداخت.
کمی در جایش وول خورد که تازه متوجه شد کجا خوابش برده. شاید همین دلیل بد خوابیاش در آنجا بود که باعث اون رویا یا بهتره بگم کابوس بود.
از جایش بلند شد و وقتی که خشکی بیش از حده بدنش رو احساس کرد، چینی به ابروهایش داد. کمی نرمش کرد و با بهتر شدن حالش، تازه متوجه افرادی که درون اتاق بودن که شامل پنج محافظ آماده و شیخ ایستاده میشد، شد.
محافظها سری برای احترام خم کردن و تهیونگ بعد از کمی کش آوردن لب هایش برای جواب دادن به آنها، شروع به راه رفتن به سمته خروجی سالن شد.
بعد از خارج شدن، نگاهش به راه روی بزرگ و ساکت و خالی از هر فردی انداخت. اول میخواست نگاهی به اتاق خواب خودش و آلفاهاش بندازه پس بعد از گذشت دو راه رو به پلههای قطور و بلند بالا رسید.
پوفی کشید و با خستگی شروع به بالا رفتن کرد. بعد از گذشت از دو طبقه، به دره اتاقی که در قلبه عمارت موجود بود رسید. دستگیره در رو درونه دستش گرفت و با کشیدن آن به سمته پایین، آن را به سمته داخل اتاق هل داد.با وارد شدن به اتاقی مجلل و ماننده کل عمارت با رنگه سیاه تزئین شده بود. نگاهی به پشته سرش که محافظها قرار داشتن انداخت و وارده اتاق شد. با ندیدن آلفاهاش روی تخت، اخمی کرد.
به سمته حمام و دستشویی رفت. داخلش رو نگاهش انداخت و با ندیدن الفاهاش، به سمته دری که کمد لباسهاشون بود، رفت. آن را باز کرد و نگاهش را گرداند.
YOU ARE READING
ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋ
Fanfiction{ ؋ـاکـ بـہ سَـرنِـوِشـتـ } تهیـونگـ امگایـے کـہ دسـتـ سرنـوشـتـ بــےرحم افـتـاده. چـے مـےشـہ اگـہ الهـہ مـاه، براے امگاے برگزیـده خـودشـ دوتـا جفـتـ انـتخـاب کنـہ؟ همـانـم دوقـولـوهـاے جئـونـ؟ آیـا سرنوشـتـ باهـاشـ سـاز خـوبـ مـےزنـہ؟ یـا بدتــر ب...