Kook & Gook:
٪ارباب ما تونستیم جای لونا رو پیدا کنیم
با صدای دست راستمون و دوست چندین سالمون نگاهمون رو دادیم سمتش.
_آآآآ سباستین هنوز ندیده تو داری لونا صداش میکنی؟
خندهای از حرف کوک زدم و منتظر ریاکشن از جانب سباستین شدم.
٪البته که ایشون لونا هستن! من مطمئنم ایشون همون امگای 4 سال پیش هستن، برای همین دل شما و ارباب گوک داره برای دیدنش له له میزنه.
دستم رو به زیر چونم کشیدم و برای تأیید حرفش سرم رو تکون دادم.
-خب؟ کدوم بیمارستانه؟ زودتر باید بریم ببینیمش... از گرگم فقط درد و زوزه معلومه و با این بی قراری ها انگاری که حالش خوب نیست.
سباستین با این حرف من چیزی نگفت و برگهای که آرم بیمارستان معروف سئول رو با خودش داشت رو به دست گوک داد.
به کنارش رفتم و با هم داشتیم برگه هارو چک میکردیم. هرچی بیشتر میخوندیم بیشتر خودمون رو لعنت میکردیم که چرا توی این موقعیت اون باید تنها باشه و زجر بکشه. چرا 4 سال پیش امگای شیرینشون رو ول کردن و رفتن. اما دیگه قرار نیست همچین کاری رو انجام بدن. چون این دفعه تا آخرش با امگاشون میموندن!برگهها رو با اعصاب خوردی پرت کردم روی میز و چند بار چشمام رو باز و بسته کردم که به اعصاب خودم مسلط باشم. کوک نفس عمیقی کشید و باهم از روی مبل بلند شدیم. زمان بندیمون همیشه طوریه که باهم انجامش میدیم و این کاملاً یک چیز عادی شده و غیر معمول نیست!
٪به همه خبر دادم که آماده باشن و چندتا ماشین محافظ و چندتا موتور برای محکم کاری ما رو همراهی کنند.
_خوبه باید هرچه سریعتر
-بریم به اون بیمارستان فاکی
وقتی که به بیرون عمارت رفتیم با سردی و اخمی که همیشه توی صورتمون بود به کسایی که تعظیم های نود درجه میکردن نگاه میکردیم.
با رسیدن به ماشین توش نشستیم. دوست داشتیم خودمون رانندگی کنیم اما با این عصبی بودنمون شاید حتی نصف شهر رو زیر میکردیم!
توی افکارمون رفته بودیم که با صدای راننده که میگفت 'رسیدیم ارباب' توجهمون رو به بیرون دادیم که چقدر خبرنگار و آدم جمع شده بود.
کت سیاه رنگی که تا زانوهامون میومد و از قصد گشاد بود رو به بینی و صورتمون نزدیک کردیم تا بلکه کسی متوجه ما نشه.
به سمت پشت ساختمون به راه افتادیم، از اون راه زودتر میتونستیم به بخشی که توش قرار داره برسیم. با دیدن آدمهای زیادی که تابلو و بیلبوردهای زیاد که دستشون بود نظر گوک و من جلب شد.
رو یکیشون نوشته بود 'کیم تهیونگ تو قهرمان مایی پس مثل همیشه بجنگ' تعجب کردیم. مگه امگا کوچولوی ما چقدر توی این 4 سال فرق کرده بود که همه مردم میشناسنش؟
درسته ما رو هم میشناسن اما نه به خاطره خوبی و کارای پسندیده...بلکه به خاطر خونی که میریزیم و بیرحم بودنمون!
BẠN ĐANG ĐỌC
ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋ
Fanfiction{ ؋ـاکـ بـہ سَـرنِـوِشـتـ } تهیـونگـ امگایـے کـہ دسـتـ سرنـوشـتـ بــےرحم افـتـاده. چـے مـےشـہ اگـہ الهـہ مـاه، براے امگاے برگزیـده خـودشـ دوتـا جفـتـ انـتخـاب کنـہ؟ همـانـم دوقـولـوهـاے جئـونـ؟ آیـا سرنوشـتـ باهـاشـ سـاز خـوبـ مـےزنـہ؟ یـا بدتــر ب...