صدایی به گوش نمیرسید، حرکتی احساس نمیشد، هیچ موجودِ زندهای دیده یا پیدا نمیشد. فقط پسرک بود و پسرک. پسرکی که با یک مترسک فرقی نداشت. مترسکی که بدون هیچ صدا و یا حرکتی، ثابت مانده بود.
خیره به دریاچهای که نه ابتدا داشت و نه انتها. مانند مُردهای بدون هدف، همانگونه که نشسته بود، پاهایش را آویزان کرده بود و به مسیره آب نگاه میکرد.
مِه تمام کوهها را در بر گرفته بود. در کناره پسرک چراغی بدون هیچ توضیحی قرار داشت و پشت آن، مبلمانی سفید رنگ و شیک که پسر حتی به آنها نگاه هم نکرده بود. فقط میدانست که بدون خواست خودش در آنجا بود و دیگر چیزی را نمیدانست.
در کناره مبلمانِ سفید رنگ، تختی تیره رنگ به همراهه چند بالشت قرار داشت. دریاچه در وسطه ناکجاآباد پدید آمده بود و پسر بدون توجه به دور و اطرافش فقط نشسته بود و به آبِ راکد ( ساکن ) زل زده بود.
همه چیز همانگونه کسل کننده و بیمعنا بود. پسر بدون آنکه بداند گرگی در جنگلِ رو به رویش درحاله صدا زدنش است، در همانجا خشکش زده بود. گرگ مانند مورچهای دیده میشد و قطعاً صدایش به پسرکی که به ساکن بودن آب نیز توجه نکرده بود، نمیرسید.
زمان معنایی نداشت. لحظات پشت سر هم میگذشتند بدون هیچ تغییری در پسر و موقعیتش. هیچ فرقی در هیچ کجا ایجاد نمیشد و این نشان دهندهی این بود که پسرک اختیارِ هیچ کاری را ندارد و کاری ازش برنمیآید.
هیچ چیزی به یاد نداشت. اسم خودش، موقعیتش، دلیلِ اینجا بودنش، گذشته و یا حتی آیندهاش. هیچ یک از اینها را به یاد نمیآورد و مُردهای مجسمهگون، در آنجا قرار داشت و حتی نمیدانست نفس میکشد یا خیر!
گرگ که از همه چیز اطلاع داشت، به زور سعی در شکاندن قوانین بود. چنان مصمم بود که دروازههای ورود را باز کند که حتی اگه الهه ماه نیز او را تنبیه میکرد، با تمام وجود آن را بدون چون و چرا قبول میکرد!
با آخرین حملهای که به دروازه کرد، گوشهای از آن را شکاند و بلآخره توانست وارد دنیای مرزی بشود. جایی که روح در آنجا بدون هیچ خاطرهای از زندگی قبلیاش قرار میگرفت و در سردرگمی کامل، منتظر باز شدن دروازه میماند تا به آخرت برود.
YOU ARE READING
ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋ
Fanfiction{ ؋ـاکـ بـہ سَـرنِـوِشـتـ } تهیـونگـ امگایـے کـہ دسـتـ سرنـوشـتـ بــےرحم افـتـاده. چـے مـےشـہ اگـہ الهـہ مـاه، براے امگاے برگزیـده خـودشـ دوتـا جفـتـ انـتخـاب کنـہ؟ همـانـم دوقـولـوهـاے جئـونـ؟ آیـا سرنوشـتـ باهـاشـ سـاز خـوبـ مـےزنـہ؟ یـا بدتــر ب...