Kook & Gook:
در جایگاه خودمون یعنی مهراب منتظر بودیم تا بلاخره امگامون به طور رسمی برای خودمون باشه.
سمت چپ سالن که برای خانوادمون بود رو نگاه انداختیم. خالی بود. فقط نصف عقبی که دوستان و همکاران نزدیکمون بودن، پر بود.
پوزخندی زدیم، خب معلومه که نمیان! اونا با اجبار 4 سال تمام مارو توی پک نگهداشتن تا آموزش کامل برای پک رو ببینیم.
صد البته که میخواستن ما هم مثل بقیه اجداد امگای خودمون رو داشته باشیم، اما به خاطر آخرین دیدارمون و فرار کردن ما از پک، هنوز خبر ندارن که ما امگامون رو پیدا کردیم!
و خب قرارم نیست که خبر بدیم! همینطور دشمن زیاد داریم به چه دلیل فاکیای باید جون امگامون رو فقط به خاطر بودن خانوادمون به خطر بندازیم؟
آناناس! همچین خبری نیست!با نواخته شدن آهنگ مراسم به دست یونگی هیونگ که توی دوران دانشگاهش رو دست هر پیانیستی زده بود، اجرا شد.
هر دو استرس داشتیم بعد از یه نفس عمیق لبخندی به روی هم زدیم و سرمون رو به سمت در سالن که هر لحظه ممکن بود باز بشه و بوی خوش گل رز رو به رخمون بکشه، کردیم.
بعد حدود دو دقیقه که چندین سال عذاب آور گذشت، در بزرگ سالن باز شد و تهیونگ و پدرش نمایان شدن.
تهیونگ دستش رو توی بازوی پدرش گذاشته بود و با قدم های آهسته و با وقار به سمتمون میاومد.
درسته که از قبل صورتش و استایلش رو دیدیم ولی بازم مثل همون موقع مسخ شده بهش زل زده بودیم.با سرفه مصلحتی پدر روحانی، به خودمون اومدیم و فهمیدیم تهیونگ خیلی وقته که به جایگاهی که بین من و کوک بود رسیده و با صورت قرمز از خجالت و شرم سرش رو پایین انداخته.
نیشخندی زدیم و طوری که فقط تهیونگ متوجه بشه به سمت گوشش سرمون رو هم کردیم و پچ زدیم.
-بیب اینجا وقت خجالت کشیدن نیست
_گوک راست میگه... خجالت اصلی ا.م.ش.ب.ه
کوک آخر کلمش رو تیکه تیکه گفت و آخرش فوتی توی گوش تهیونگ کرد که باعث لرزش خفیف بدنش شد.
نفس لرزونی کشید و با یک دست گل رز قرمز رو گرفت و با دست آزاد مشت کوچکی به سینه من و گوک زد.
خنده ریزی کردیم و صاف ایستادیم. تهیونگ سرش رو بالا آورد و پشت به جمعیت ایستاد و به تقلید از ما صاف ایستاد و منتظر به پدر روحانی نگاه کرد.
پدر روحانی کتاب کوچکی در دستاش بود که با دیدن نگاه منتظر ما و جو آرام و ساکت سالن اون رو باز کرد و با لبخندی که باعث میشد کنار لبهاش چروک بیافته شروع به صحبت کرد.
•لطفاً تعهدهایی که آماده کردهاید رو بلند بگید و قسم به جا بیارید.
با تأیید ما سه نفر پدر روحانی به من اشاره کرد.
YOU ARE READING
ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋ
Fanfiction{ ؋ـاکـ بـہ سَـرنِـوِشـتـ } تهیـونگـ امگایـے کـہ دسـتـ سرنـوشـتـ بــےرحم افـتـاده. چـے مـےشـہ اگـہ الهـہ مـاه، براے امگاے برگزیـده خـودشـ دوتـا جفـتـ انـتخـاب کنـہ؟ همـانـم دوقـولـوهـاے جئـونـ؟ آیـا سرنوشـتـ باهـاشـ سـاز خـوبـ مـےزنـہ؟ یـا بدتــر ب...