PART 17

4.3K 483 339
                                    

Tae:

از صبح که بیدار شده بود، نتونسته بود رایحه آلفاها رو توی عمارت پیدا کنه. دوست نداشت از خدمه بپرسه. به این باور داشت که خودش اول از همه باید از آلفاهاش خبر داشته باشه.

توی آلاچیق کوچیکی در شرق حیاط بزرگ عمارت، درحال خوندن کتاب مورد علاقه‌ام بودم. هوا دیگه گرم نبود و این روزها، آخرین روزهای فصل پاییز بود و شروع شدن یه فصل کاملاً قشنگ و زندگی بخش به نام زمستون!

زمستون رو از خود بچگی دوست داشتم. اون کریستال‌های سفید و پاک که همه جای سرزمین رو پر می‌کردن و هرچه بدی و کثیفی وجود داشت رو پوشش می‌دادن.

تهیونگ همیشه وقتی که زمستون می‌شد، از لای پنجره کوچک، که با میله‌های زنگ زده زیرزمین احاطه شده بود، به زمستون زیبا نگاه می‌کرد. با اینکه هر روز شکنجه می‌شد، با اینکه همیشه گرسنه و تشنه بود، اما بازم همین یه فصل بود که روح و جسمش رو جلا می‌داد.

سرد بود. فرقی نمی‌کرد روز باشه یا شب، اون لباس پاره و غرق چرمه خون، نمی‌تونست جلوی اون سرمای استخوان سوز رو بگیره. اما بازم لذت بخش بود.

حداقل تهیونگ اینطور فکر می‌کرد. این علاقه‌اش یک ربطی هم به گرگ کوچولوش می‌داد. گرگ زیبایی که به سفیدی همین کریستال‌های شکننده و همین قدر پاک بود.

دوست داشت که گرگش رو رها کنه تا بتونه کمی به خواب بره و کمتر این درد و عذاب رو تحمل کنه. اما نمی‌تونست! نمی‌تونست این دردها رو بزاره گرگ بیچارش تحمل کنه. اون لایق بهترین چیزها بود.

درسته که گرگش هم می‌‌تونست این درد و کلمات رو حس کنه اما بازم به طور مستقیم نبود. تهیونگ نمی‌خواست که گرگش چیزیش بشه. اون تنها دوست و رفیقش بود که از اول تا آخر زندگیش داشت. فرقی نمی‌کرد که توی چه شرایطی باشه گرگش همیشه باهاش بود.

بعضی روزها به گرگ بیچارش که التماسش می‌کرد جاش رو باهاش عوض کنه، تا بتونه کمی از درد استخوان‌های شکسته و صدها زخم باز کوچک و بزرگش رو اون به دوش بکشه، دلداری می‌داد و می‌گفت که خوبه و می‌تونه از پیش بر بیاد.

اما کیو می‌خواست گول بزنه؟ خودش یا گرگی که می‌‌تونست دروغ بودن تک تک کلماتش رو حس کنه؟ اون درد داشت! اون زخمی بود! اون نیاز به محبت داشت! نیاز به یک آغوش! نیاز به یک حرف شیرین...

اما این‌ها رو حتی توی خواب هم نمی‌تونست به دست بیاره... حتی توی خواب هم کتک می‌خورد. حتی توی خواب هم رونده می‌شد.

پس تصمیم گرفته بود تا اون موقعی که از درد و ضعف بیهوش نشه، نخوابه. چون تحمل این رو نداشت که حتی در خواب هم انقدر عذاب بکشه.

اون همیشه همین بود. از خودش می‌گذشت تا بقیه رو ناراحت نکنه. اون همیشه از خودش می‌گذشت تا از گرگ زیبا و ناراحتش محافظت کنه. اون قول داده بود! اون قول داده بود که نزاره هیچ کس تا اون موقعی که وقتش بشه، گرگ زیباش رو ببینه.

ꜰᴜᴄᴋ ꜰᴀᴛᴇ | ᴋᴏᴏᴋᴠɢᴏᴏᴋOnde histórias criam vida. Descubra agora